داستان«عنكبوتي كه مرد»نعمت مرادي

چاپ تاریخ انتشار:

اصلاً به حرفام گوش نمی‌دن -انگار نه انگار- هرکی واسه خودش هر کاری دوست داره می‌کنه. تو حیاط همش باید مگس‌بازی بکنم. اون از آبجی شهرزاد، اینم از بابا که مدتیه اصلاً حرف نمی‌زنه. گوشه اتاق کز کرده مث کلاغی که دروغکی روی شاخه حیاط می‌شینه و کز می‌کنه. نه اصلاً باهاشون حرف نمی‌زنم. تو که داری ساز مخالف می‌زنی. نه اصلاً این‌طور نیست. این‌ها همه‌چی رو از من قایم می‌کنند.

بابا دیگه کتکمون نمی‌زنه، دیگه اگه کتاب‌مونو گم کنیم حرفی نمی‌زنه. داداشو دیگه نمی‌زنه. یه‌بار داداشو این‌قدر زده بود –به‌خاطر این‌که همکلاسی‌اش کتاب فارسی‌شو دزدیده بود- تا درِ خونه داداشو زده بود. دیگه نگفته که بچه است.

بچه‌ها تو کوچه نوشته بودن ساواکی. منم نمی‌دونم واسه چی. آبجیم می‌گفت که بابام خیانت کرده. حالا هم مغزشو پاک کردن.

فقط سیگار می‌کشه، تازه چندروز پیش هم که رفتم درِ اتاقش دیدم داره شپش‌هاشو می‌کُشه. این‌قدر خندیدم که نگو! آخه مامان می‌گفت فقط کوچولوها شپش دارن واسه این بود که هر روز سرمو می‌شست و به سرم گچ می‌زد، بعد موهامو مث خودش کُردی می‌بافت. بابا دیگه کراوات نمی‌زنه. کت و شلوار شیک نمی‌پوشه. آبجیم حالا دیگه هیچ ترسی از بابا نداره، چون با اون پسره موبلنده می‌آد می‌ره تو اتاق. چندروز پیش دزدکی از پشت پنجره نگاه کردم اما یهو صندلی از زیر پام در رفت و زمین خوردم. اومد بیرون، عصبانی شد، بعدش یه یه‌تومنی بهم داد که لواشک بخرم. همش می‌گفت من می‌خوام مثل فروغ بشم. زیر لبش همش اینو زمزمه می‌کرد.

 منم یهو خون دماغ شدم. کار یه‌روزم نیس، هر روز خون دماغ می‌شم. آبجی دیگه باهام کاری نداره، فقط گاهی وقت‌ها داداشم دستمال کاغذی لول می‌کنه و تو دماغم می‌ذاره. گاهی آب پیاز تو دماغم می‌چکانه. خودشم که همش عنکبوت‌های داخل اتاق بابا رو می‌گیره و از درخت چنار تو حیاط آویزون می‌کنه. بعدش زیر همون درخت چنار واسشون قبرهای کوچولو درست می‌کنه. اونارو چال می‌کنه. بعدش با آب‌پاش روشون آب می‌پاشه.

تازه دیشبم رفته بود تمام کتابای آبجیمو آتیش زده بود. آبجی داد و هوارش بلند شد. می‌گفت چه‌قدر برای این کتابا اشک ریختم. اصلاً کارشون معلوم نیس، یه‌دفعه فروغ، فرداش می‌آد می‌گه حافظ. فکر کنم داداشم اومده بود کتابای حافظ‌رو سوزونده بود. تازه شاید هم اون‌هارو تو اون قبرهای زیر درخت چنار قایم کرده باشه، چون داداش می‌گفت این به‌درد نمی‌خوره. من اصلاً از کاراشون سر درنمی‌آرم. بازم خون دماغ شدم. چرا همش باید از دماغ من خون بیاد؟ چرا از دماغ آبجی خون نمی‌آد که کار بدبد می‌کنه یا از دماغ داداش که عنکبوتارو اذیت می‌کنه؟ اگه مامان خونه بود خوب می‌شد. از اون‌روز که فهمید بابا بیکار شده دیگه حرف نمی‌زنه. از خونه رفته نمی‌دونم کجا رفته، اگه پیداش کنم می‌گم بیاد سرِ بابا رو بشوره. سرشو گچ بزنه تا شپش‌هاش بمیره.

به آبجی هم گفتم ولی گوش نمی‌ده. همش می‌گه بابا فقط به فکر خودشه. واسه همینه که از بابا بدش می‌آد. خودم دو سه‌بار رفتم تو اتاق بابا ولی از من می‌ترسه. دست‌هاشو جلو صورتش می‌گیره و به دیوار تکیه می‌ده. یاد اون‌شب افتادم که بابا عنکبوت شده بود ماهم تو تارهایی که ریسیده بود گیر کرده بودیم.

می‌خواست مارو بخوره. به‌خاطر همینه که جلو نرفتم و فرار کردم ترسیدم. آبجی اومد یه لیوان آب بهم داد، بعدش یه قصه واسم تعریف کرد. داداش می‌گفت که قبرستان زیر درخت چنار پر شده، حالا گیج شده که قبرهاشو کجا بکَنه.

دیگه می‌ترسم تو کوچه برم. بچه‌ها موهامو می‌کشن، بعدش می‌گن ساواکی. هرچی هم می‌پرسم کسی جوابمو نمی‌ده. صبح هم دو سه‌تا از اون همکارهای بابام همونا که کت و شلوار می‌پوشن، اومدن و آبجی رو با خودشون بردن. من هم رفتم جلو یه کشیده زدن تو صورتم. دوباره خون دماغ شدم. داداشم هوار می‌کشید، تو حیاط می‌چرخید، مثل دیوانه‌ها شده بود. بابام این‌قدر ترسو شده بود که هیچی نگفت. فکر می‌کردم بابام بهترین و قوی‌ترین مرد دنیاست.

آخه هر وقت که خونه می‌اومد اسلحه داشت بعد همه ازش می‌ترسیدیم.

دو سه‌بار هم تو دماغ مامان زد و خون دماغ شد مثل خود من. ظهر وقتی خواستم غذاشو ببرم دیدم که افتاده بود. چشم‌هاش باز مانده و از لای دهانش کف بیرون زده.

حالا من موندم و این خون دماغ و عنکبوت‌هایی که هر روز روی درخت چنار آویزون می‌شن.