داستان «شیرِ شهرک» نویسنده «محمود سلطانی آذین»

چاپ تاریخ انتشار:

mahmood soltani"ممدلی ننه­عصمت" گاو پیشانی سفید محل است. از خط و خطوطِ غلط و غلوط توی چهره­اش هم می­شود فهمید که او چه اعجوبه­ای است. نصف بیشتر عمرش صرف دعوا و درگیری و کلاه­گذاری و کلاه­برداری شده است. بگفته خودش، بیشتر لباسهایش در جریان دعوا و درگیری پاره پوره شده است.

از آن پاچه ورمالیده­هایی که دومی ندارد. سر هر کس که رسیده شیره مالیده. کم نیستند روزهایی که دو سه نفر غریبه توی شهرک دنبالش نباشند. هر بار هم که یک گندی چاق می­کند و به زندان می­افتد، معلوم نیست سر و دُمش به کی یا کی­ها، یا کجا بند است که پایش به زندان نرسیده، آزاد می­شود و شلنگ و تخته توی محل. برای همین هم حسابی توی شهرک شیر شده و خیلیها از او حساب می­برند. هیچکس نمی­داند که این یکه و یالغوز بیکار، مخارج زندگی خود و مادرش را از کجا در می­آورد. هر چند وقت یک­بار، ده روزی غیبش می­زند. مادرش می­گوید که بندر کار می­کند. اما این که کدام بندر و چکار می­کند، خدا عالم است.

در و همسایه می­گویند یکی از راههایی کسب درآمد ممدلی، بندال شدن به این و آن است، با هر بهانه­ای. تازگیها هم یاد گرفته که گاهی می­رود کنار جادة کمربندی شهرک، رفت و آمد ماشین­ها و موتورسیکلت­ها را زیر نظر می­گیرد، بعد هم یهویی با یکی از آنها تصادف می­کند. افتادن کنار جاده همان و فریاد آخ و وای و ننه من غریبم و دوا و دکتر و سرانجام هم، گرفتن مبالغی برای دادن رضایت به رانندة بیچاره.    

دو سه ماهی هست که این آدم­نما از زندان آزاد شده اما برای این که با طلبکارها و شاکیانش روبرو نشود اینجا و آنجا آفتابی نمی­شود.

آقای رنجکش هم یکی از اهالی همین شهرک است که سی سال آزگار، پا به پای پیمانکاران راهسازی و ساختمانی، سرد و گرم هر گوشه­ای از مملکت را چشیده و با آدمها و گروههای زیادی سر و کله زده تا بقول خودش پول زحمت و روزی حلال برای زن و بچه­اش دربیاورد. برکت این رزق حلال هم، این بوده که این آدم توانسته پس از چندین سال زحمت و با کلی قرض و قوله صاحب یکی از آلونک­هایی بشود که به­نام مسکن فلان در این منطقة پرت و پلا به او و امثال او فروخته­اند و حالا حالاها هم باید ماه به ماه اقساطش را بپردازد. جایی که بقول قدیمی­ها نه آب هست و نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی.     

او هم از مالباختگان ممدلی است. دو سه سالی می­شود که دنبال طلبش هست اما محمدعلی، پسر ننه­عصمت که همه او را به­نام "ممدلی ننه­عصمت" می­شناسند دُم لای تله نمی­دهد. یا زندان است، یا یک گوشه و کناری گم و گور. هر بار هم که بر حسب اتفاق روبرو می­شوند ممدلی یک بامبولی درست می­کند و الفرار.

ممدلی حاصل عجز و لابه­های چندسالة ننه­عصمت و نتیجة دهها کیلو پارچه و شمع و خرما و دیگر نذوراتی  است که او سی و چند سال پیش با داشتن چهار دختر و در آرزوی داشتن یک کاکل به­سر نثار ضریح و بارگاه "شِمِرقِدین" در روستای زادگاهش کرده است.

بابا كه همان اواسط كار                       از بس كه ضعيفه نق و نق كرد

سرزنده و سردماغ يك شب                   سر را به زمين نهاد و  دق كرد

 شِمِرقِدین، واسطة آفرینش این موجود دوپا هم در اصل، "شیخ میر قوام الدین" بوده که در اثر کثرت استعمال و مراجعات مکرر حاجتمندان چنین فرسوده و خلاصه و آش و لاش شده است.

برای آقای رنجکش خیلی گران تمام شده که جُلُنبری مثل این، سیاهش کند. از شکایت و شکایت­کشی و کلی دَوندگی هم راه به جایی نبرده است. خیلی بیشتر از آنچه از ممدلی طلب دارد آقایان وکلا سرکیسه­اش کرده­اند، بی­هیچ نتیجه­ای.

یک روز تصمیم گرفت هر طور شده خودش وارد عمل بشود و دست کم، دق دلش را سر آن نامرد روزگار خالی کند. برای همین هم، خیلی وقت توی نخ او بود. آنقدر زاغ سیاه این نخاله را چوب زد و زد تا یک روز تنگ غروب یک جای خلوت تورش کرد. کار هرگز نکرده، با قدرت و جرأت تمام همانجا خِفتش انداخت. همة وجودش شده بود خشم و زور. دودستی یقه­های ممدلی را بیخ گلویش فشرد، چسباندش سینة دیوار و با خشم و غضب به او توپید که:

ـ هان، چطوری چلغوز؟  یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، حالا توی دستی ملخک.

ـ چته؟ یقه را ول کن. این کارا چیه؟

ـ طلبم. یعنی نمیفهمی چی میخوام؟ 

ـ مگه شکایت نکردی؟ خب برو از دادگاه بگیر.

ـ تا وقتی خودم بتونم حقمو ازت بگیرم دیگه کاری به دادگاه مادگاه ندارم.

ـ دستم خالیه.

ـ من اینا حالیم نیس. دو سه ساله داری منو بازی میدی دیگه بسه. امروز اومدم اینجا گیرت انداختم که طلبمو ازت بگیرم و تمام. گول هیکلتم نخور. نفس نمیذارم بکشی. دو سه تا بدتر از خودتم خبر کردم، دارن میآن.

ـ ندارم. از کف دستی که مو نداره چی میخوای بکنی؟ من میگم نره، تو بازم میگی بدوش.

ـ ببند اون گاله رو. من الآن خودم میدوشمت. میفهمی؟! تا حالا هم قسر دررفتی. همینجا صورت پولت میکنیم.

ـ درست صحبت کن. یقه­مو ول کن. این کارا و این حرفها از یه آدم متشخص و تحصیلکرده بعیده.

ـ من الآن، نه سواد دارم، نه رحم دارم و نه هیچی دیگه، درست مثل خودت. مگه من تحصیل کردم که تو کلاه سرم بذاری و حق زن و بچه­هامو بخوری و راست راست بگردی و ادعای گردن­کلفتی کنی؟ بیچاره­ت میکنم.

ـ پس مهلت بده. از چند نفر طلبکارم قراره همین روزها بدهیشونو بدن.

ـ کور خوندی. من دیگه این حرفها توی کَتم نمیره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.

ـ خب هر کاری که از دستت بر میآد فروگذار نکن. مرگ یه بار شیونم یه بار.

ـ هیس. حیف مرگ واسه تو. کاری میکنم کلاغهای آسمون به­حالت گریه کنند. اگه زر زیادی هم بزنی کاری میکنم که توی داستانها بنویسند. فکر نکن پُخی هستی. تو هنوز منو نشناختی.

ـ مثلا چه غَ . . . ؟

ـ خفه. لال شو و اون روی سگ منو بالا نیار که اگه بالا بیاد، حسابی کار دستت میدم.

ـ تند نرو. پشیمون میشیا. گفته باشم. نگو که نگفتی.

ـ گفتم که، زر زیادی نزن. یاالله جون بکن. دست به جیب شو، تا بقیه را خبر نکردم که بریزن رو سرت و پوستتو بکنن.

ـ هیچی ندارم. منم و یه گوشی همراه.

ـ دیگه چی؟

ـ هیچی. اگه میخوای بیا جیبامو بگرد.

آقای رنجکش یکمرتبه یادش آمد که کسی به او گفته بود اگر بدهکار یک لنگة کفشش را هم برایت پرت کرد آن را بردار. با پرخاش رو به ممدلی گفت:

ـ خیلی خب. همونا رد کن بیاد.

ـ میدم به­شرطی که صداشو جایی در نیاری. یعنی داستان امشبو هیشکجا و پیش هیشکی واگو نکنی.

ـ از آبروی نداشته­ات میترسی آره؟ باشه، من مث تو نامرد نیستم. خاطرت جمع. همون گوشیو بده و گورت را گم کن، تا بعد به حسابت برسم.

آن شب، ممدلی گوشی همراه خود را به آقای رنجکش داد و خیلی زود در سیاهی شب گم شد. آقای رنجکش هم خوشحال و سبکبار راهی خانه شد.

پس از آن ماجرا، ممدلی ننه­عصمت همچون کسی که شاخ غول را شکسته توی محل رفت و آمد می­کرد اما آقای رنجکش؟ پس از شکایت ممدلی و با شهادت الکی و پولکی دو سه نفر از همپالکی­هایش آقای رنجکش یک هفته پس از آن ماجرا خارج از نوبت محاکمه شد و به­جرم خفت­گیری، زورگیری، ایجاد ارعاب، فحاشی، تهمت، تهدید به قتل، شروع به قتل، توهین به مقدسات، سرقت و همچنین ایراد ضرب و شتم به زندان افتاد.

علاوه بر تحمل چندین ماه زندان، آقای رنجکش، محکوم به برگرداندن عین مبالغ و چند فقره اموالِ به­زور گرفته شده از شاکی هم شد. یکی از اموالی که آقای رنجکش بنا به ادعای شاکی و گواهی شاهدان و حکم صادره باید به شاکی برگرداند، یک گوشی تلفن همراه آخرین مدل بود. گوشی سوخته­ای که او همان شب آن را در راه خانه به سطل آشغال انداخت و از ترس آبروی خودش صدایش را هم در نیاورد و همانجا و همان شب بهتر دید که قید طلب خود ازین نامرد شارلاتان را بزند و بیش از این فکرش را مشغول نکند.

پس از تحمل چندین ماه زندان و بیکاری و بدهکاری و فشارهای مالی و عصبی و عاطفی زیادی که به آقای رنجکش و خانواده­اش تحمیل شد، بستگان او توانستند رضایت ممدلی، شیرِ شهرک فلان را بگیرند و او را از زندان نجات دهند.

چند روزی بیشتر از آزادی آقای رنجکش از زندان نگذشته بود که یک روز دختر چهارده ساله­اش مریم از او خواست در بارة موضوع انشایی که معلم داده به او کمک کند: نقش حقیقت و عدالت در زندگی. آقای رنجکش با کمی تأمل آه دردناکی کشید و با حالت سرخوردگی به مریم گفت: «بنویس حقیقت و عدالت کلمه­های زیبا و مقدسی هستند که فقط در کتابها و انشای دانش­آموزان و روی تابلوی بعضی مغازه­ها وجود دارند و بس.» مریم پرسید: «همین؟» پدرش گفت: «آره بابا. همین. اگه معلمتونم همینو پرسید، داستان من و ممدلی ننه­عصمت را براش بگو.»    

داستان «شیرِ شهرک» نویسنده «محمود سلطانی آذین»