داستان «پل» نویسنده «علیرضا سبحانی»

چاپ تاریخ انتشار:

alireza sobhani

پلی در میان دو پل ماشین رو .  حالا صرفا آدم ها از رویش عبور میکنند.  برای این ساخته شده بود  که آدم های این سمت آب را به آدم های آن سمت آب برساند . برای سالها تنها راه ارتباطی این انسان ها بود .

ولی حالا که دیگر بستر اب خشک شده است بیشتر جنبه زیبایی دارد تا ارتباط. حالا که آبی جریان ندارد دیگر نیاز نیست که از روی آن رد شد تا به سمت دیگر رود رسید . میتوان از داخل رودخانه رفت . حتی میتوانی دیگر نروی و به طرف مقابل زنگ بزنی یا پیام بدهی یا تصویری تماس بگیری . ولی هنوز این پل پابرجاست نه برای ارتباط میان دو سو، صرفا پلی است که زمانی بوده است و حالا نیزهست.

خیلی وقت ها روی این پل می آیم. چه زمانی که بستر رودخانه خشک است و چه زمانی که پر اب.

پاییز تازه در آغازه ی راه است. امسال سرما زودتر رسید،انگار عجله‌ای در کار هست.

پل آخر هفته ها شلوغ است ولی در میانه هفته چندان خبری نیست جوان ها روی آن جمع میشوند .گیتار، ویولن، گاهی میخوانند،راک، پاپ، رپ ،سنتی. برخی صدا ها زیباست، برخی هم مثل پوست تنه درختان نخراشیده.

امشب اما میانه هفته است. سومین روز از آبان. خلوت و ساکت. گه گداری چند جوانی رد میشوند، گاهی دو عاشق میگذرند ،گاهی پیرمرد و پیرزنی در جست جوی چیزی میروند . اما هیچ یک نمی‌مانند . خوبی سرما این است که کسی نمی‌ماند. مخصوصا این سرمای زودکی. همه در خیال پاییزند ولی شوک زمستان سر میزند. اکثرا می آیند، کمی می‌مانند ،کمی میروند و به سرعت دور میشوند.خوبی سرما همین است.

درمیانه پل نشستم. هوا ابری است. ماه در میانه ، نیمی اش را زمین ربوده است و نیم دیگرش را ابرها.

ساعت حدود 12شب به عابرها نگاه میکنم. آن ها نیز به من . در این فکرم که کدام عابریم. من که نشسته ام و آنها را نگاه میکنم یا آن ها که حرکت می‌کند و مرا می‌بینند. راستی معنایی دارد که کدام یک عابریم. من آنها را یکبار می‌ بینم و عبور می‌کنند و آنها مرا یکبار می‌بینند و عبور می‌کنند .هردو در چشم یکدیگر عابریم. هیچ کدام نمی‌ مانیم که بفهمیم کدام یک عابرند. نه آنها و نه من.

باران شروع به نم نم باریدن می‌کند. چیز عجیبی نیست. سرمای هوا که دانه ها را منجمد می‌کند، عجیب است.

باران در این فصل سابقه داشت ولی برف بی سابقه . حداقل نه برای من و نه برای دیگران که از پل عبور می‌کنند.

رفته رفته عابران کم شدند .باران کم کم بیشتر از بیشتر می‌بارد .سرما تند تر و دانه های یخ زده درشت تر و سنگین تر. هیچ چیز مساعد ماندن نیست و همه چیز موافق رفتن .

ساعت یک نیمه شب. آخرین گروه از موجودات زنده نیز از روی پل گذشتند. چند دختر و چند پسر، لحظه ای آمدند مقداری ماندند و به سرعت محو شدند. با خود قرار گذاشتم نفر بعدی که روی پل آمد و از آن عبور کرد من نیز بروم.قبلا هم این کار را کرده بودم چندان طول نمی‌کشید.

سیگار را روشن میکنم و به دو طرف پل خیره  . هنوز زمان زیادی دارم .پاکت سیگار نیمه پر است.

زن و مرد میانسالی از طرف پل وارد شدند. انگار زمان رفتن فرا رسیده . اما نه در دهانه اول ایستادند مقداری نگاه کردند و از همان طرف پل خارج شدند. نه این عبور کردن حساب نمی شود . قرار بر این است که عبور کنند. ولی آنها عبور نکردند ،پس زمان رفتن هنوز فرا نرسیده.

 ساعت دو نیمه شب.ماشین شهرداری می اید در یک سمت پل می ایستد. کارگران که سه چهار نفرن  پیاده می شوند . با نوار های زرد یک سمت پل را می بندند.  انگار می خواهند پیاده رو را ترمیم کنند. یک سمت پل بسته می شود . اما هنوز امید ست هنوز هم نصف پاکت سیگار باقی مانده ، هنوز زمان دارم.

دختر و پسری کم سن و سال شاید پانزده یا شانزده .خنده کنان از سمتی که هنوز بسته نبود وارد شدند قهقهه هایشان در این سکوت جلب نظر میکند . از میانه پل گذشتند . از روبرویم گذشتند انگار زمان رفتن فرا رسیده است. جمع و جور کردم که دختر گفت: بیا، بیا برگردیم بسته است. پسر که میخواست مدت زمان بیشتری را در کنارش باشد پذیرفت. حتی با وجود سرمای هوا و دانه های یخ زده باران که حالا دیگر برف شده اند. با وجود تمامی مشکلات صعب العبور بازهم پذیرفت. پس هنوز زمانش فرا نرسیده .ولی هنوز وقت هست. پاکت سیگار نیمه خالیست، ولی هنوز هست.

ساعت چهار نصف شب. کارگران هنوز کار را شروع نکرده اند ولی با بستن پل کار مرا سخت کردند. ولی قرارداد بسته شده بود و باید به قرارها وفا دار ماند . دله ای آتش روشن میکنند و خود را گرم  . نور آتش نیز گرم کننده بود.

دختری آن سوی پل ایستاده بود . سمتی که هنوز بسته نبود .نوری که در صورتش افتاده بود نشان میداد که دارد با گوشی خود کار میکند. نور قطع شد چند قدم آمد کنار لبه ی پل  و خودش را به رودخانه خشک انداخت. همه چیز سریع و آرام پیش رفت. آنقدر سریع که احتمالا همه چیز برنامه ریزی شده بود .

تنها شاهد ماجرا منم. حتی کارگران هم حواسشان به سرمای هوا بود و گرمای آتش. برف روی کفش هایم نشسته . نمیدانم دقیقا چه چیز، اما چیزی نمی گذارد از جایم تکان بخورم. اولین بار است که چنین حسی دارم.

ساعت چهارنصف شب. پیرزنی همراه با دختری سراسیمه وارد پل شدند چند قدمی آمدند دخترک گوشی تلفن در گوشش به پایین نگریست . جیغ کشید. سکوت شکسته شد . پیرزن به ابتدای ورودی پل رفت و بر روی زمین افتاد. دختربه پایین پل در میان بستر خشکیده  رفت و ناله کنان فریاد می‌کشید .

عجیب است. همه چیز عجیب است .این شب، این سرما، انسان های که از روی پل عبور نمی‌کنند.کارگرانی که یک سمت پل را بسته اند.دخترکی که احتمالا مرده است. دخترکی که فریاد میزند، پیرزنی که افتاده بود و من . من که انگار دیگر میلی به رفتن ندارم.

کارگران به سمت جیغ دخترک شتافتند. از بالای پل به پایین نگاه کردند ولی فقط نگاه کردند هیچ یک عبور نکردند. این هم عجیب بود . توطئه ای در کار بود برای این که من در پل بمانم. دسیسه ای برای این که هیچ کس عبور نکند.

آمبولانس سر رسید و بعد پلیس همه سراسیمه به پایین پل می‌رفتند. همه چیز در دو طرف پل متوقف شده بود . حال این پل که آخر هفته جا برای نشستن نداشت بی اهمیت  شده بود. یک سمتش را کارگران بسته بودند و سمت دیگرش را دخترکی. و برف بی رحمانه داشت همه چیز را مدفون میکرد.

کسی در زیر پل فریاد زد . مرده است دیگر فایده ندارد. پیرزن که احتمالاً مادر دختر بود بیهوش بر روی زمین افتاد. ماموران آمبولانس حالا دخترک را رها کردند و به سوی مادر شتافتند. از حرکاتشان معلوم بود که در حال احیای قلبی پیرزن هستند. چند دقیقه ای گذشت . احیای قلبی را کنار گذاشتند دخترکی از میان جمعیت دوباره فریاد کشید. من هنوز بی حرکت بر روی پل .

دانه های برف حالا دیگر بر روی زمین نشسته بودند و خود را نشان میدادند. حالا تنهاترین ساکنان پل همین برف ها بودند. شب عجیبی است. همه چیز عجیب است. یک نفر زیر پل مرد ،یک نفر کنار پل، یک نفر روی پل.همه چیز عجیب است .شبیه خواب شبیه هذیان .

پی نوشت اول:

تابلوی کنار پل : پل از تاریخ ۵لغایت ۱۰ آبان برای تعمیرات بسته میباشد

پی نوشت دوم:

تیترروزنامه صبح شهر به تاریخ ۲۹مهر: دختری به دلیل اختلافات خانوادگی نیمه شب گذشته خود را از روی پل پایین انداخت.

داستان «پل» نویسنده «علیرضا سبحانی»