داستان «یک روز از پایان تابستان» نویسنده «سولماز افسری»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

مریم  گیج و بی هدف دو گوشه روسری اش را کشید و گره اش را محکم تر کرد. بعد دست برد به چفتی قفل و در را باز کرد. یک پایش را گذاشت بیرون در و چشم چرخاند توی کوچه خلوت اول صبح . دور تر مشتی اکبر را دید که روی دو زانو نیم خیز شده بود و قفل کرکره مغازه بقالی را باز می کرد.

کمی نزدیک تر آن دو زن همسایه که از قضا جاری هم بودند را جلو در خانه شان دید که داشتند با صدای بلند چیزی برای هم تعریف می کردند و می خندیدند. سر برگرداند. نسرین همسایه یک خانه آن طرف تر را دید که دختر یکساله اش را نشانده  بود روی سکو و خودش خم شده بودو با جاروی سیخی خاک ها و برگ های نم زده پیاده رو را جارو می کرد و می ریخت توی جوی .

نسرین گفت:" سلام مریم باجی "

مریم که گویی تازه از دنیای نامعلومی بیرون آمده باشد. گفت : "سلااا  ..."

و هنوز سلامش تمام و کمال گفته نشده بود که نسرین لبخندی زد و پرسید :"خوبی؟"

 مریم خودش را جمع و جور کرد و چشمهایش را باریک کرد و سعی کرد با مهربان بگوید: "خوبم ! توخوبی ؟دخترت چطوره؟"

  • "دست بوسه ! یکم تب داره و... . "

نسرین که متوجه بی قراری مریم شد و دید اصلا به حرف هایش گوش نمی دهد ادامه نداد.پرسید : "چه خبرا مریم باجی؟ "

مریم که گویی دوست داشت این سوال از او پرسیده شود با آه گفت : "علیرضا رفته شهر . منتظرم برگرده !"

 نسرین گفت: "کی رفته ؟ "

مریم جواب داد : "با مینی بوس هفت صبح ."

نسرین خنده ریزی کرد و گفت : "باجی جان اون مینی بوس که هنوز به دشت ناز بالاهم نرسیده اونوقت تو منتظری که از شهر بگرده!"

مریم حوصله توضیح دادن نداشت. نسرین دوباره خم شده بود و قدم قدم جلو می آمد جاروی سیخی را روی خاک های آب پاشی شده پیاده رو می کشید. مریم پا عقب گذاشت توی حیاطش و گفت: "زود برو تو هوا سرده! مواظب دخترت باش! "و در را بست.

روبرگرداند و چشمش به گل های لاله عباسی و ستاره ای شاداب باغجه افتاد که انگار توی خنکای اول صبح شهریور جشن گرفته بودند. جهیدن های تند تند گنجشک ها و سر و صدایشان هم رقص راه انداخته بود توی این جشن. ولی این جست و خیز، بیتابی او را بیشتر می کرد. دلش می خواست به گنجشک ها بگوید سروصدا نکنید! جست وخیز نکنید! تا شاید دل ش آرام بگیرد!

هوا سرد بود خواست برود توی خانه ولی حس کرد در و دیوارهای خانه او را خفه خواهند کرد. قدم زد. به همه چیز چشم می انداخت تا شاید حواسش به یک چیزی گیر کند! بخواهد چیزی را جابجا کند. چیزی را درست کند. تمیز کند . ولی حوصله هیچ چیز را نداشت. چندین بار که حیاط را رفت و آمد، رفت و آمد، روی پله های تراس نشست و با خودش فکر کرد :

"حالا چه می شود ؟ اگر علیرضا را به سربازی ببرند من باید چه کنم ؟ تک و تنها ؟!  کاش غلامعلی زنده بود !  الان دور و برم پر بود از بچه ! " چشم از مورچه هایی که قطار شده بودند و تند تند از لبه پله ها تکه های بدن یک حشره نامشخص را دست به دست می کردند برداشت. اینبار خیره شد به دبه های ترشی گوشه حیاط :"  اگر علیرضا را بفرستند کردستان توی آن یخ و برف چه؟! "زری خانم یه بار از قول بردارزاده اش تعریف کرده بود که دوستش نگبان شب بوده توی کردستان و صبح که رفته اند سراغش دیده اند یخ زده و مرده. مریم قلبش تیر کشید. " نکند علیرضا را بفرستند کردستان؟ " بغض کرد.  یادش آمد همان زری تعریف کرده که اوضاع سرباز های مرز افغانستان هم تعریفی ندارد. آنها را به گروگان می برند از خانواده شان  پول می خواهند و آخرش هم سر پسر جوانشان را تحویل می دهند. "اگر علیرضا را بفرستندش لب مرز افغانستان چه؟!"بغض مریم ترکید. زد زیر گریه ! هق هق گریه اش بلند شده بود و توی حیاط می پیچید. صدای صنوبر خانم را شنید که از پنجره سرش را آورده بود بیرون و با نگرانی می گفت:

"مریم باجی ! خدا بد نده چی شده ؟! چرا گریه می کنی ؟! علیرضا طوری شده؟!"

مریم با لبه روسری اش اشک هایش را پاک کرد و بعد هم بینی اش را گرفت . سر بلند کرد رو به پنجره مشرف به حیاط و گفت : "نه باجی جان ! خدا نکنه! بلا به دور! علیرضا عمر و جون منه ! می دونی که خار به پاش بره من مُرده ام . فقط یکم دلم گرفته "

صنوبر خانم گفت : "خب دلت گرفته بیا اینجا .داریم گوجه آماده می کنیم رب بگیریم"

مریم گفت : " علیرضا رفته شهر منتظرشم تا برگرده. می خوام وقتی می رسه، خونه باشم"

صنوبر خانم پرسید : "کی بر میگرده؟! "

مریم گفت : " با مینی بوس هفت صبح رفته با همونم بر می گرده"

صنوبر خانم گفت : "خب الان که هنوز ظهر نشده ! اون مینی بوس هم که عصر بر می گرده. بیا اینجا ما هم دست تنها نباشیم. نسرین هم اینجاست. حالا چه کار داشته که رفته شهر ؟!"

مریم که صدایش هنوز بخاطر هق هق گریه ها نازک شده بود و به زور بیرون می آمد گفت : " نتیجه کنکور رو اعلام کردن. رفته شهر ببینه قبول شده یا نه ؟! "

  • "خب به سلامتی باشه! علیرضا که درسش خوبه همه دشت نازی ها می دونن! خود منم دیدیدمش از این پنجره که صبح و شب کتاب دستش بوده و این حیاط رو قدم رو می کرده ! تازه آقا معلمم که کلی بهش درس داده ! حتما قبوله ! غصه نخور آقا مهندس میشه واسه خودش ! زن میگیره ! بچه میاره ! تو هم از این تنهایی در میای! "
  • "ان شاالله ! خدا از زبونت بشنوه باجی جان ! ولی اگر قبول نشده باشه می برندش سربازی ! "

- " به زور که نمی برنش! خیلی ها  تو این روستا نرفتن! "

  • "خدا کنه ! ولی من دل نگرونم ! "
  • "نگرون نباش. پاشو بیا اینجا ! نهار م آبگوشت بار گذاشتم.بیای یه کاسه آب اضافه ش می کنم."
  • "دستت درد نکنه ولی نهار گذاشتم . برم ببینم نسوخته باشه. "

صنوبر خانم سرش را کشید عقب و پنجره را بست. مریم آمد داخل خانه که نگاهی به غذایی که گذاشته بود بکند. به آشپزخانه که رسید و چشمش که به اجاق خالی افتاد تازه یادش آمد اصلا غذا درست نکرده. از صبح دستش به هیچ کاری نرفته بود. سفره صبحانه هم هنوز توی حال پهن بود با استکان های چایی یکی خالی و یکی پر . علیرضا چای و نان پنیرش را خورده بود . کاپشنش را تنش کرده بود و دوان دوان زده بود از خانه بیرون که مینی بوس هفت صبح را از دست ندهد. ولی مریم فقط یک جرعه از چای داغ را خورده بود و پشت سر علیرضا رفته بود توی حیاط و فقط راه رفته بود و فکر و خیال کرده بود. الان که نزدیک ظهر بود برگشته بود داخل خانه . صدای خشدار سماور از گوشه حال به گوش می رسید معلوم بود که آبی برایش نمانده است. مریم سماور را آب کرد. سفره صبحانه را که جمع می کرد صدای اذان بلندشد. بغض کرده با صدای آرامی گفت " خدایا خودت نگهدار پسرم باش . خودت میدونی که اون همه زندگی منه. امید و آرزوی منه"  وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز سلام نداده در خانه را زدند. فکر کرد "علیرضا ست! با خبر قبولی اش یک ماشین دربست گرفته تا خانه و دارد با شوق در حیاط را می زند"  مریم سلام نماز را سریع گفت و دوید توی حیاط ! پله ها رو دوتا یکی کرد پایش دور چادر نمازش پیچید و با صورت پخش زمین شد! صدای ناله اش که بلند شد کسی که پشت در بود دیگر در نزد. صدایی از پشت در گفت مریم باجی خوبی؟ ! چیزیت شده ؟! مریم در حالیکه دستش به زانو بود بلند شد لنگ لنگان رفت و در را باز گرد. یکی از آن جاری های همسایه بود که صبح دیده بودشان. همسایه بعد از کلی عذر خواهی گفت : "خواهر شوهرم از شهر میاد چند روزی اینجا مهمونی . خواستم سفره صبحونه ام رنگین باشه گفتم بیام سراغ مریم باجی باسلیقه و چند مدل مربا ازش بگیرم "

مریم برگشت داخل خانه سه تا شیشه رنگارنگ مربای آلبالو و بالنگ و سیب گذاشت توی سبد و آورد داد به او. همسایه با خوشحالی سبد را گرفت وگفت :

"خوبه مرباهات رو تموم نکرده بودی. دستت درد نکنه. تیمور برگرده خونه میدم بچه ها پولش رو برات بیارن "

مریم گفت:" قابلی نداره! "

همسایه دوباره تشکر کرد و با عجله رفت. باد سردی می آمد. مریم تازه یادش آمد که علیرضا کلید دارد . هر وقت برسد خودش در را باز می کند. برگشت داخل خانه روسری و چادر نمازش را در آورد با خودش گفت: " دیگر حتما الان خبردار شده که قبول شده یا نه! همین زودی است که برسد خانه! " و شنل قلاب بافی اش را انداخت روی سرش و دوباره رفت توی حیاط ! باز روی همان پله نشست. از مورچه ها خبری نبودکه باز به آنها چشم بدوزد. تسبیح ش را از توی جانمازش برداشته بود و توی دست داشت. دویست تا صلوات نذر کرد و شروع کرد به گفتن صد تای اولش . نیت کرد وقتی علیرضا با خبر خوش برگردد صد تای دیگرش را بگوید. صدتا صلوات که تمام شد بلند شد برود سمت در حیاط ولی فکر کرد الان کوچه شلوغ است باید با همسایه ها مشغول صحبت بشوم ولی حوصله ندارم. قدم زد با خودش گفت : " چرا نیامد ؟! مینی بوس معمولا این وقت روز می رسید! نکند تصادف کرده باشند؟! " دلش لرزید . خاطرات به ذهنش هجوم می آوردند: وقتی که علیرضا دو سالش بود در یک روز معمولی که داشت رخت و لباس ها را در کمد ها جا میداد و همزمان قربان صدقه علیرضا که مشغول اسباب بازی هایش بود، می رفت کسی در خانه را زد. بردارشوهر بزرگش بود. برایش خبر تصادف غلامعلی را آورده بود. بچه را گذاشته بود پیش صنوبر خانم و رفته بودند بیمارستان. تازه بعد از چهل م غلامعلی که دور و برش خلوت شد فهمید چه بلایی سرش آمده. آرزوها و رویاهایش به باد رفته و دیگر هیچ چیز از خوش های زندگی برایش نمانده بجز علیرضا. برادر شوهر هایش بهش گفته بودند تا وقتی شوهر نکنی می توانی در این خانه موروثی بمانی اما اگر ازدواج کنی علیرضا و خانه را باید بگذاری و بروی. چند ماهی برادرشوهر ها خرجی خانه را می دادند اما وقتی اخم و ترش رویی جاری ها شروع شد مریم گفته بود نیازی به کمک آنها ندارد و خودش شروع کرد به کار. فصل برداشت میوه اوضاع خوب بود و کارگران فصلی درامد خوبی داشتند. زمستان ها هم از گلیم و جاجیم و قلاب بافی خرجی در می آورد. ولی کمک های پنهانی برادرشوهر هایش ادامه داشت. اول پاییز هم که می شد سهم غلامعلی را از فروش محصولات باغ و زمین به مریم می دادند. به گذشته که فکر کرد دلش گرفت به روزهایی که می توانست با غلامعلی شاد زندگی کند مثل تمام دختران جوان دیگر روستا. تمام روزهای کودکی تا همین هجده سالگی علیرضا از ذهنش می گذشتند و او فقط سختی به خاطر آورد و تنهایی...

نور خوشید بی رمق شده بود و ابرهای ضخیمی داشتند آسمان را پر می کردند." خدایا چرا علیرضا نمی رسد ؟! چه روزی بود امروز! چرا تمام نمی شود ؟! " " نکند کسی در بزند و خبر تصادف علیرضا رو بدهد" باز بغض کرد. نای قدم زدن بیشتر نداشت. نشست روی پله . بغضش ترکید و آرام میان گریه هایش گفت : " خدایا با من اینکار را نکن. من تحمل این یکی را ندارم" . صورتش را با دستانش پوشانده بود مثل دختر بچه ها آرام اشک می ریخت .

صدای صنوبر خانم از آن بالا آمد که : "مریم باجی ! هنوز علیرضا نیومده ؟! "

مریم با همان صدای نازک و پر از بغض گفت :" نه ! نیومده !"

 به زحمت جلو اشک هایش را می گرفت.

صنوبر خانم گفت: "خودت رو هلاک کردی از صبح ! اینقدر نگرانی نداره که ! چشم به هم بزنی علیرضا می رسه با جعبه شیرینی و خبر خوش ! الان بارون میگیره برو توی خونه متنظر باش آخه باجی جان! "

مریم گفت: "باشه می رم ! "

و منتظر شد تا صنوبر خانم پنجره را بببند. حرف های صنوبر خانم کمی دلش را آرام کرد. حق با او بود چرا باید انقدر فکر های ناجور بکند. شنل را دور تنش محکم تر کرد و خودش را خم کرد و سرش را یکطرفه گذاشت روی زانوهایش. چشم هایش سنگین شد و آنها را بست.

 صدایی می گفت : " نَنه ! نَنه !  " مریم سرش را بلند کرد علیرضا را دید جعبه شیرینی در دست با لبخندی روی لب که جلو اش نزدیک پله ها ایستاده بود. داشت حرف های صنوبر خانم را دقیق و درست خواب می دید. اما چرا هوا تاریک بود . چرا روی گوشه پیشانی علیرضا خون دلمه بسته بود ؟! چرا لباسش سرتاپا خاک بود؟! علیرضا با تعجب و چشم های گرد شده او را نگاه می کرد. مریم دستانش را بلند کرد و صورت ظریف پسرش را توی دست هایش گرفت . یخ یخ بودند.

– ننه قربانت بشه ؟! چرا اینطوری شدی ؟! چرا از سرت خون میاد ؟! چرا خاکی هستی؟!

علیرضا دلگیر گفت : " با عجله می آمدم خوردم زمین! "

مریم باز بغض کرد ! فکر کرد"چه خواب بدی! نه خوب است! اصلا خوابی که تویش خون باشد تعبیر ندارد! "

علیرضا گفت : " ننه! فکر می کردم از راه برسم اسپند دور سرم می گردونی و دود می کنی ! خوشحال می شی که دانشگاه قبول شدم ! "

مریم بغض آلود گفت:  "من بیدارم یا خواب؟! "

علیرضا نخ دور جعبه شیرینی را کشید و در جعبه را باز کرد و گفت: "من نمیدونم ! ولی وقتی اینقدر عجیب شده ای حتما خوابی! بیا شیرینی بخور بیدار بشی ! "

مریم نگاهی به داخل جعبه شیرینی انداخت شیرینی های زیان، شکسته وخرد و در هم رفته بودند. دست برد یکی که سالم تر بود را برداشت و گذاشت دهنش . چشم هایش را بست طعم شیرینی را که حس کرد و آب دهانش را که فرو داد فهمید حتی اگر خواب است خواب خوبی است.

چشم هایش را باز کرد. اینبار از ذوق گریه اش گرفت. دستانش را دور شانه های علیرضا گرفت و آرامش به قبلش برگشت. تازه ذهنش به کار افتاد . درمانده و ناباورانه پرسید:

-"پس قبول شدی ؟"

علیرضا خودش را عقب کشید و با صدای بلندی که بین دیوار های حیاط برگشت می کرد گفت  :

"بله ! قبول شدم! اونم پزشکی ! پسرت دکتر شد ننه! دکتر شدم ! "

و دست برد داخل کاپشنش و یه دسته روزنامه لوله شده را به هوا برد و تکان می داد و یه لنگه پا به حالت رقص توی هوا می پرید. صدای صنوبر خانم توی حیاط پیچید :

-"مبارکه ! مبارکه ! پس قبول شدی! بیچاره این ننه ات از صبح نگران و چشم انتظار پشت این در خودش رو هلاک کرد! "

علیرضا که هنوز بالا و پایین می پرید گفت : "سلام صنوبر خانم بله! پزشکی قبول شدم "

رعد و برقی زد و باران شروع کرد به باریدن. صنوبر خانم گفت:

"سلامت باشی پسرم ! دیدی مریم باجی ! بیخود نگران بودی! پسرت آقا دکتر شد! شیرینی ما رو هم فراموش نکنی!" سریع سرش را برد داخل و پنجره را بست.

قطره های باران به صورت مریم نشسته بودند و نمیشد فهمید باران است که صورتش را خیس کرده یا اشک. مریم جعبه شیرینی را برداشت و تندی دوید سمت خانه .علیرضا هم روزنامه ها را دوباره فروکرد توی کاپشنش و زیپش را کشید و دوان دوان پشت سر مریم آمد.

علیرضا گفت : "ننه ! اونقدر خوشحال بودم که یادم رفت چیزی بخورم! از ظهر غذا مونده ؟ "

مریم با بغض و خنده گفت : "پسرم منم از نگرانی چیزی نخوردم ! تا تو دست و روت را آبی بزنی و لباست را عوض کنی یه چیزی آماده می کنم باهم بخوریم."

نگرانی هنوز دست بردار قلب مریم نبود. سریع شیره انگور و چندتا تخم مرغ و کمی آرد را هم زد و ریخت توی ماهیتابه. صدای جلز و وزلز روغن که بلند شد در ماهیتابه را گذاشت. آمد از کمد داروها بتادین و پنبه  و چسب را برداشت. جلو در اتاق که رسید دید دارد از زخم پیشانی علیرضا که تازه شسته بودش خون می چکد. پنبه را با بتادین محکم روی زخم فشار داد و گفت :

  • "ببین با خودت چکار کردی ؟! کجا زمین خوردی ؟ "

علیرضا گفت : "رفتم در خونه آقا معلم که بهش بگم قبول شدم و براش شیرینی ببرم. وقتی اومدم دیدم مینی بوس رفته! برای همین از دشت ناز بالا تا اینجا پیاده آمدم. می دونستم منتظری ، تند تند راه می رفتم که پام به سنگی گرفت و خوردم زمین"

مریم آهی کشید و چسبی روی زخم علیرضا چسباند.

علیرضا گفت :" ننه ! باید وسایلم رو جمع کنم! " و روزنامه ها را ازلبه طاقچه برداشت.

"کجا ؟! "

"برم ثبت نام دانشگاه دیگه! "

"حالا دانشگاهت کجا هست ؟ "

"کاشان"

"کاشان کجاست ؟"

" منم درست نمی دونم. صبح که شهر بودم رفتم گاراژ و پرس و جو کردم گفتن باید بلیط تهران بگیری و از اونجا هم با یه اتوبوس دیگه بری کاشان . منم برای هفته بعد بلیط تهران گرفتم."

مریم دلش لرزید. با خودش فکر کرد:" چه راه طولانی ای ! پسرم اذیت خواهد شد! هوای کاشان چطور است ؟ اگر هوایش ناجور باشد و علیرضا سرما بخوردچه ؟ او تحمل گرما را هم ندارد اگر گرمازده بشود چه؟ چه کسی قرار است از او مراقبت کند ؟ چه کسی قرار است برایش نهار و شام درست بکند؟ چه کسی لباس هایش را خواهد شست ؟!.... "

با نگاه نگران به علیرضا چشم دوخته بود که داشت روزنامه ها را کف اتاق پهن می کرد و معلوم نبود با ذوق دنبال چه چیزی در آنها می گردد.

علیرضا سرش را بالا آورد با لبخندی گفت :" َننه! فک کنم شام هم نداریم ! "مریم عجیب نگاهش کرد. علیرضا ادامه داد : "بوی سوختنی می آید! "

 

داستان «یک روز از پایان تابستان» نویسنده «سولماز افسری»