صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد. لرزشی را در سراسر بدنش احساس میکند و سریع رویش را بهسمت تلفن برمیگرداند. به آن نگاه میکند و شانههایش را بالا میاندازد. تلفن مصّرانه زنگ میزند. مثل این است که داخل گوشش دو جسم فلزی با سرعت بههم میخورند.
رویش را بهسمت کوچه برمیگرداند. کنار پنجرهی آشپزخانه مینشیند و خیابان را نگاه میکند. برگ درختها قرمز، زرد و قهوهای شدهاند. صدای شُرشُر آب درجویهای دو طرف کوچهی پهن، با صدای زنگ تلفن قاطی میشود. نمیخواهد جواب بدهد. کسی با او کاری ندارد. گربهی خاکستریای را میبیند که با صدای عوعوی سگ همسایه پا به فرار میگذارد.
صدای زن همسایهی طبقهی بالا، که آشپزخانهاش درست بالای آشپزخانهی اوست، مثل همیشه با صدای تِلقتِلق قابلمهها و بشقابهایش درهم میشود.
«وای، سرم رفت. این صدای زنگ تلفن از کجا میآد؟ باز جواب تلفنو نمیده.»
دوباره چشم به کوچه میدوزد. از دور صدای آژیر ماشین پلیس میآید. این صدا مثل یک سوزن معده و قلبش را بههم میدوزد. زنگ در به صدا درمیآید. نمیخواهد جواب بدهد. فکر میکند حتماً زن همسایه است که پشت در ایستاده و دوباره از سوراخ پشت چشمی در، داخل را نگاه میکند. یک بار دیگر صدای زنگ میآید، ولی طولانی تر. انگار او نمیخواهد دستش را از روی زنگ بردارد. از جایش بلند نمیشود. به صدای پای او که از پلهها بالا میرود گوش میدهد.
صدای زنگ درِ آپارتمان بالایی میآید. چقدر صدای زنگها بلند است! درِ بالا با صدا بازوبسته میشود. صدایشان را میشنود:
«سسسلام. چطوری؟»
«بهبه. سلام. بیا تو یه چایی بخور.»
صدای لیوانها میآید.
«بازم تلفنش داشت زنگ میخورد و جواب نمیداد. کلافه شدم از صدای تلفن. یکی نیست بگه خُب تلفنتو بکش، اگه نمیخوای جواب بدی.»
«من که رفتم درِ خونهش، هرچی زنگ زدم باز نکرد. معلوم بود خونهست. کفشاش پشت در بود. از دو هفتهی پیش که اومده اینجا، کفشاش همونجوری پشت در مونده.»
«اصلاً همونموقع هم که داشت اسبابکشی میکرد، یهجوری بود. جواب سلام منو زوری داد. اسبابهاش هم یهجوری بودن. مبلهاش خیلی کهنه و اجقوجق بودن. آخه کی دیگه از این مبلا داره! مخمل آبی که عکس گلدونای بزرگ وسطش داره. اسبابهاش مال عهد بوقن. یهعالمه پایه و تابلو و گلدون هم داشت. بیشتر برگهای گلدوناش هم داشتن خشک میشدن. یه فریزر صندوقی بزرگ سیاه هم داشت. نمیدونم فریزر به این گندگی رو میخواست چیکار! یه یخچال فریزر هم داشت آخه.»
صدای خنده میآید.
«خُب هفتهبههفته بیرون نمیره، لابد خوراکی میذاره توش.»
«مثل نی قلیون میمونه. چیزی نمیخوره که. کِی میره میخره؟»
«نمیدونم والّا. من که تو این چند وقته ندیدم بره خرید کنه.»
صدای عمه در گوشش میپیچید: چرا شونهی منو ور داشتی؟ روبالشتیهای منو از خونهم آوردی اینجا؟
قِزززز، صدای پاره شدن پارچه با صدای عمه درهم میشود: کوشش؟ اینم کیفم، پولام کو؟ باز پولامو ورداشتی؟
بغض گلویش را میگیرد و قلبش تیر میکشد.
این دیگه چه مرضی بود که به جانش افتاده بود؟ با کلی امید و آرزو ازغربت آمده بود. عمه تنها کسی بود که برایش مانده بود و خانهی پدری و اسبابهای مادرش که اصلاً حاضر نبود از آنها جدا شود.
آخه چرا پولاتو بردارم عزیزجون! الآن میآم هم شونهتو پیدا میکنم هم پولتو.
از وقتی که به این خانه آمده، عادت کرده صبحها کنار پنجره بنشیند. صدای جوی آب و منظرهی کوچه به روزهای بچگی میبردش. این خانه را برای همین منظره و بالکنش اجاره کرده بود. بلند میشود و زیردستی صبحانهاش را با نانوپنیری که داخلش مانده روی تودهی ظرفهای نشُستهی دیگر در جاظرفی میگذارد. بوی ظرفهای نشُسته و غذاهای ماندهی ته بشقابها روی لباسها و تنش نشسته. درِ یخچال را باز میکند و پنیر را در یخچال میگذارد و به فریزر صندوقی سیاهش،که بین یخچال و کابینتها قرار گرفته، نگاه میکند. دلبستگی زیادی نسبتبه آن دارد و همزمان احساس تشویش میکند. نه، امروز درش را باز نمیکند.
از آشپزخانه به سالن و هال نگاه میکند. یک اِل بزرگ است. مبلهای آبی و بوفهی کهنهی مادرش بهطور خیلی نامنظم در هال جلوی آشپزخانه رها شدهاند. وسایل نقاشی با بومها و پایهها و گلدانهای بلندش، که کمکم رو به خشک شدن هستند، را در سمت دیگر، جلوی پنجرههای قدی روبهرو، که بالکنی سراسری در پشتش دارد، پخشوپلا قرار داده. گلدانهای دیگر را هم در بالکن گذاشته که اگر برگهایشان نریخته بود، کل پنجره را میگرفت. بالکن با چند پله به حیاط راه دارد. شیشههای قدّی بلندی حیاط را از آپارتمان کوچکی که پشت آن است جدا کردهاند. در سمت چپ هال، راهروی کوچکی است که به دو اتاق خواب منتهی میشود. خانهی بزرگی است، بهخصوص حالا که تنهاست.
ظرف آبپاشش را پر میکند و بهطرف گلدانهایش میرود. از جلو، نگاهشان میکند و با چند حرکت ناگهانی برگهای خشک را یکییکی میکند و پرت میکند روی زمین. دستش میلرزد و آب به اطراف گلدانها و روی زمین میپاشد. ظرف آب که خالی میشود، پرتش میکند روی زمین و همانجا بین گلدانها مینشیند. صدای جیغجیغی عمه دوباره توی گوشش میپیچید:کجایی پس دختر؟! نمیآی یه لیوان آب دستم بدی؟ همهش به فکر گلدوناتی؟ هیشکی به فکر من نیست.
بهاندازهی دوسال این صدا را شنیده. آلزایمر عمه، بهانهگیریها و چشمهایش که خالی بودند و انگار چشم به دنیای دیگری داشتند، دیوانه اش میکردند. آن زن اشرافی با آنهمه ادب و ملاحظه حالا کجا رفته بود!
این فکر که ای کاش برنگشته بود ایران، ای کاش عمه را پیش خودش نیاورده بود و برایش یک پرستار گرفته بود مثل یک کاموای سیاه در مغزش بافته میشود و لابهلای سلولهای آن جای میگیرد، یک ردیف، دو ردیف، بزرگ و بزرگتر.
بهطرف بالکن میرود. از پشت پنجرههای بلند به گیاهانش نگاه میکند. برگهای نیمهپژمرده و آویزانشان به او پشت کرده و درِگوشی باهم پچپچ میکنند. شاخههای درخت موی داخل حیاط تا بالکن کشیده شدهاند و با برگهای سبزشان به گلدانهایش فخر میفروشند. از بالکن بهجز حیاط و باغچهی کوچک آن، تپههای بلند و کوتاه پوشیده از گیاهان سبز از دور دیده میشوند. روی زمینهای سرسبز اطراف آنها خانههای سفید و نارنجی کوچکی پراکنده هستند. اگر حوصلهی نقاشی داشت، پایه و بومش را روی بالکن میگذاشت. درِ شیشهای را باز میکند و به بالکن میرود. پارچ بزرگ مخصوص بالکنش را برمیدارد و از پلهها پایین میرود که از شیر حیاط پُرش کند و باغچه و گلدانهایش را آب بدهد. صدای قِژژژ باز شدن درِ آپارتمان داخل حیاط از جا میپراندش.
خانم همسایه که یک بلوز و شلوار تریکوی قرمز به تن دارد و یک روسری سفید و قرمز را زیر گلویش محکم گره زده، پا به حیاط میگذارد و چشمان درشتش را به او میدوزد. ابروهایش را بالا میاندازد و بهطوری که انگار تعجب کرده میگوید: «اِوا! سلام. همین الآن داشتم میاومدم باغچه رو آب بدم. شما خوبید؟»
«ممنون.»
سریع پارچ بزرگش را پر از آب میکند و از پلهها میدود بالا. پارچ را میگذارد در بالکن و درِ شیشها ی را باز میکند و میرود داخل. در را میبندد و قفل میکند. سریع از جلوی پنجره بهسمت اتاقخوابش میرود. نفسنفس میزند و صدای ضربان قلبش در گوشهایش میپیچد.
چرا از دست آدمها خلاص نمیشم؟ خونهی قدیمی پدرم که اونقدر عاشقش بودم رو ترک کردم اومدم اینجا که از دست همسایهها در امان باشم، اما حالا اینا ولم نمیکنن!
درِ کشوهای پاتختی و میز توالتش را تندتند بازوبسته میکند. هیج اثری از قرصهای آرامبخشش نیست. در این دو هفتهای که به اینجا اسبابکشی کرده هیچچیزش را پیدا نمیکند. همهی وسایلش را پخش کرده و یادش نمیآید چی را کجا گذاشته. همانجا روی مبل راحتی اتاقخواب، خودش را رها میکند و سرش را روی دستانش میگذارد. دلش برای خانهی قدیمیشان تنگ شده. شیشههای بوفه و بار، هال و سالن را جدا میکردند و نقش مینیاتور زنی با شلیته و شلوار پفدار و موهای بلند و تابدار مشکی و ابروهای پیوسته و چشمانی نیمهباز و خمرهی شراب در دست روی شیشهها بود. پاسیویی پشت هال بود و همهی گلدانهای پدرش را آنجا گذاشته بودند. ساعتها باهم آنجا به گیاهان رسیدگی میکردند. همهچیز در آن خانه از سالها پیش سرِجایش بود. از چیزی فرار کرده بود که حسرتش را میخورد.
با صدای تلفن از جا میپرد. سرش را برمیگرداند و چشمش به جعبهی قرص میافتد که زیر تخت افتاده. تلفن زنگ میزند. صدای زنگ تلفن با صدای تاپتاپ پای همسایهی بالایی قاطی شده. بلند میشود و تاپتاپ، پایش را به زمین میکوبد و به هال میرود. تلفن خانه را از برق میکشد. گوشی را برمیدارد و پرتش میکند داخل سطل آشغال. لیوان آب را از مخزن یخچال پر میکند. به جعبهی قرصهایش نگاه میکند. چند وقت است درمقابل این وسوسه، که همه را باهم بخورد، مقاومت میکند. یک قرص آرامبخش میخورد و مینشیند روی مبل و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد. گلدانها و پایههای نقاشی و بومهای روی آنها نگاهش میکنند. به تابلوی نیمهکارهای که از روی عکس قدیمی پدرش کشیده نگاه میکند. عکس کوچک پدرش را پایین تابلو گذاشته. تقریباً همهی قسمتهای تابلو کامل شده.کت و کراوات راهراه قرمز و سُرمهای، پیراهن سفید و کلاهی که برسر دارد، سبیلهای نازکش که همیشه او را به یاد کلارک گیبل میانداخت، لبهای پر و بینیاش، طرح همه را کشیده، فقط چشمهایش ماندهاست. چشمها را گذاشته برای آخر که حالت آنها را نشان دهد. همان روز بود، همان روز کذایی. خوشحال و سرحال، صبح بیدار شده بود. صبحانهی عمه را داده بود و روی مبلهای آبی مادرش نشسته بود که چشمان پدر را از درون قلبش بکشد. ناگهان با فریادهای عمه از جا پریده بود. او نزدیک در ایستاده و صورتش قرمز شده بود و میگفت میخواهد برود. هر روز همین ماجرا تکرار میشد. بعد از یک دعوای مفصل عمه آرام میگرفت. مثل یک بچه مادرش را صدا میزد و او را دیوانه و عصبی برجای میگذاشت. آن روز بعد از کشمکش با عمه احساس کرد چیزی درون مغزش باز شد و مثل آب داغ در تمام رگهای سرش جریان پیدا کرد و تا قلبش رسید. آتشفشانی درونش فعال شده بود و حالا تقریباً یک ماه میشود که تابلو بدون چشم مانده.
دهانش خشک شده. به آشپزخانه میرود تا چیزی بخورد. چشمش به فریزر صندوقیاش میافتد. هیج صدایی نمیدهد. چراغش خاموش شده. به سیم برقش نگاه میکند. دوشاخهاش در پریز است. گوشش را روی آن میگذارد. هیج صدایی نمیدهد. روی زمین مینشیند و سرش را میان دستهایش میگیرد.
باز از صدای زنگ موبایلش از جا میپرد. صدای زنگ قطع نمیشود. گوشی را برمیدارد و پرتش میکند روی مبل، ولی صدای آهنگش قطع نمیشود. بالاخره میرود و با عصبانیت دکمهی تلفنش را میزند و میگوید: «بله؟»
«سللام.»
«شما؟»
«حالا دیگه دخترعمهت رو نمیشناسی؟»
«دخترعمه؟»
همهچیز در مغزش بههم میریزد و تلفن را قطع میکند. روی زمین مینشیند. پرستو، دخترعمهی بزرگترش، بعد از بیست سال حالا آمده ایران؟ حالا جواب این را چطور بدهد؟ آب جوش باز در رگهایش به جریان میافتد. گوشی را پرت میکند گوشهی سالن. گوشیاش میخورد به یکی از پایههای نقاشیاش و پایهی نقاشی و تابلوی رویش میافتد پایین و میخورد به گلدانی که کنارش است. گلدان میشکند و خاکش بیرون میریزد و گیاه محبوبش هم که چیز زیادی ازش باقی نمانده، کجکی میافتد روی زمین. بهطرف اتاقخوابش میدود. خودش را پرت میکند روی تخت و با صدای بلند هایهای گریه میکند.
صدای عمهاش باز در گوشش میپیچید: پس کجایی؟ مامانم منو پیشت گذاشت که زود برگرده. پس کجاست؟ من باید برم. میخوام برم پیش مامانم.
هر روز همین ماجرا بود. اوایل برایش توضیح میداد: عمهجون، ببین چه اتاق قشنگی برات درست کردم. پیش من بمون. شما دیگه بزرگ شدی. من ازت مواظبت میکنم. هرچی بخوای برات میخرم. بعدتر فقط دعوا و کشمش بود. کمکم این تصور که عمه از عصبانی کردن او لذت میبرد درونش جان گرفت. هروقت میخواست چرت بعدازظهرش را بزند، مخصوصاً سروصدا راه میانداخت و بیدارش میکرد. هروقت سراغ تابلوهایش میرفت که نقاشی کند، شروع به آهوناله میکرد. فقط میخواست به او توجه کند و صبح تا شب حرف بزند و حرف بزند، فقط با او، نه با هیچکس دیگری. حاضر نبود هیچ پرستاری را تحمل کند. هرکس به او نزدیک میشد دادوفریاد راه میانداخت.
یک قرص آرامبخش دیگر میخورد و دوباره روی تختش دراز میکشد. از روی تختش آسمان را میبیند، آسمان آبی با ابرهای پنبهای سفید را.
صدای تاپتاپ دویدن بچهها روی سقف و خندههایشان میآید. صدای شکستن میآید و یک چیزی تالاپ میافتد زمین. خِرخِر، یک چیزی را روی زمین میکشند. ترس برش میدارد. همسایهی طبقهی بالا شروع میکند به دادوبیداد سر بچههایش.
توی خانه تنها بود. خواهر و برادری نداشت. پدر که فوت کرد، دیگر دلش هیچکس را نخواست. مادرش دوستان زیادی داشت. هر روز آدمهایی را میدید که حس تنهاییاش را بیشتر میکردند. همانجا تصمیم گرفت برای همیشه از ایران برود. وقتی هم که تنهاتر از همیشه برگشت، مادرش را از دست داد. دیگر حاضر نبود عمه را هم از دست بدهد.
همانجا روی تختش با لباس، خوابش میبرد. چشمانش را که باز میکند، شب است و همهجا تاریک شده. دستش را بالا می برد و آباژور کوچک روی پاتختیاش را روشن و ساعت دیواری را نگاه میکند. یک نصفشب است. سکوت عجیبی در ساختمان حکمفرماست، مثل اینکه هیچکس خانه نیست. رنگ دیوارها به قرمزی میزند. وسایلی که دورتادور اتاق است را نگاه میکند. همه، وسایل قدیمی اتاقخواب مادرش هستند. دلش از همهچیز بههم میخورد. همهجا ساکت است. سکوتی که همیشه دوست داشت حالا میترساندش. یک آینهی قدی کنار اتاقخوابش است. بلند میشود و جلوی آینه خودش را نگاه میکند. از دیدن خودش وحشت میکند. مثل یک مردهی متحرک است، موهای آشفته، چشمها و گونههای گودافتاده و پاها و دستهای استخوانی. به هال میرود. آباژور را روشن میکند. هیچوقت چراغهای سقفی را دوست نداشته. نور آباژور روی تابلوهایش افتاده و شکلها را کجومعوج نشان میدهد. گیاهانش مثل غولهایی هستند که قصد خوردنش را دارند. رویش را برمیگرداند. از دیدن همهی آنها دلش بههم میخورد. جعبهی قرصهایش را برمیدارد. به آشپزخانه میرود و یک لیوان آب برمیدارد. دستش را روی فریزر صندوقی میگذارد. دارد گرم میشود. لیوان آب را زمین میگذارد. دوشاخهی فریزر را از برق میکشد و دوباره وصل میکند. گوش میدهد. هیچ صدایی نمیآید.
درِ فریزر را باز میکند. بیشتر یخها آب شدهاند. یک بیضی سفید کوچک از صورت عمه از لابهلای یخها بیرون آمده. شقیقهها و گوشهایش داخل آب و یخ هستند. بینیاش تیر کشیده و لای پلکهایش کمی باز است. انگار الآن میخواهد چشمهایش را باز کند. بهنظر میرسد پوزخندی روی لبهایش نشسته. انگار صورتش را بیرون آورده که از کارهای او سردر بیاورد.
صدای ضربان قلبش را در گوشهایش میشنود. سرش سنگین شده. حس میکند گوشهایش درحال انفجار هستند. فریاد میزند: «خوشحالی؟ آره؟ همینو میخواستی؟ فریز رو خراب کردی؟ بازم میخوای پیشت باشم؟ بازم میخوای حرف بزنی؟»
درِ فریزر را محکم بههم میکوبد. دستهایش میلرزند. سرش را میگیرد و میخواهد از آشپزخانه فرار کند که پایش گیر میکند به جاروی دستهبلندی که کنار آشپزخانه است. جارو میافتد و او هم درحالیکه فریاد بلندی میکشد، نقش زمین میشود. درد در پاهایش میپیچد. بلند میشود و جارو را برمیدارد و بهطرف گلدانهایش میرود. همانطور که با دستهی جارو به گلدانهایش میکوبد و همه را خُرد میکند، فریاد میزند: «بیا! همینو میخواستی؟ گلدونهام مزاحمت بودند، آره؟ بیا ببین حالا خوبه؟ خوشحالی الآن؟»
خاک گلدانها پخش میشود و گیاهان نیمهخشک بیرون میافتند.
رو به تابلوها میکند و فریاد زنان میگوید: «از تابلوهامم بدت میآد، آره؟ خوشحال باش. الآن همه رو برات خراب میکنم.»
تابلوهایش را هم یکییکی با دستهی جارو از روی پایهها پرت میکند پایین و با سر جارو رویشان میکوبد. وقتی به تابلوی پدرش میرسد، همانجا میایستد و به آن نگاه میکند. دستهی جارو را پرت میکند روی زمین و تابلو را در آغوش میگیرد. همانجا مینشیند و تابلوی پدرش را روبهرویش میگیرد و نگاهش میکند.
«خوب شد که چشمهات رو نکشیدم.»
تابلوی پدر را دوباره بغل میکند و به خودش میچسباند. سرش را روی آن خم میکند و چشمهایش را میبندد. بعد از چند دقیقه بلند میشود و به آشپزخانه برمیگردد. لیوان آب و جعبهی قرصهایش همانجاست. کنار فریزر صندوقی مینشیند. لیوانش را سر میکشد و درحالیکه تابلوی پدرش را بغل کرده، همانجا کنار فریزر صندوقی به پهلو دراز میکشد و پاهایش را داخل شکمش جمع میکند.