داستان «هدیه کریسمس» نویسنده «نجمه یزدیان»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

ساعت مربعی شکل روی میز کارم مثل بقیه روزها راس ساعت همیشگی زنگ خورد. آنقدر از شب قبل خسته بودم که به زور پلک هایم را باز کردم . چشم هایم باز بود ولی به هوش نبودم. نمی‌دانستم الان صبح است یا عصر ؟ اصلا اینجا کجاست ؟

با ادامه دار شدن زنگ ساعت به خودم آمدم. خیلی دوست داشتم ساعت نزدیکم بود و با یک حرکت دست بر سرش، تِق ساکتش می کردم. غرشی کردم و مثل گاو وحشی با پاهایم پتو را از روی خودم به پایین تخت پرت کردم. رفتم سمت میز و صدای زنگ را بستم‌. نگاهم افتاد به نقشه های پروژه تازه ای که قبول کرده بودم. پروژه سنگینی برای شخص جناب شهردار بود. او می‌گفت: این پروژه برای شهروندان شارلوت رفاه و آسایش می‌آورد. نمی‌دانم چرا شرکت ما را انتخاب کرده بودند. خب، آره من دانشجوی ممتاز رشته معماری در دانشگاه و حالا هم تقریبا بهترین شرکت را دارم. طبق روال هر روزه خواستم بروم سمت سرویس بهداشتی برای انجام کارهای شخصی و بعد از آن حاضر شوم و بروم شرکت. با دیدن تقویم پشت در اتاق از حرکت ایستادم، دوباره همان گاو وحشی دوست داشتنی درونم فعال شد. پریدم روی تخت و سریع چشم هایم را بستم. اصلا یادم نبود که امروز روز کریسمسِ و از کار و شرکت و سرو کله زدن با کارمند ها خبری نیست. با صدای تَق تَق در دوباره از خواب نازنین بیدار شدم.

جکسون ، جکسون پسرم؟

با بله گفتن من، مامان در را باز کرد و آمد داخل.

صبح بخیر مهندس. خوب خوابیدی امروز!! کافیه دیگه، بلند شو بیا پایین، میز صبحانه آماده ‌است. در ضمن امروز کلا باید دستیار من باشی.

هیچ روزی حتی روز‌های تعطیل شنبه و یکشنبه هم نتوانسته بودم آنقدر خوب بخوابم. از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم. کل خیابان و کوچه ها از برف سفید شده بود و همچنان داشت از آسمان می‌بارید. عجیب بود تا امروز برف توجه ام را جلب نکرده بود. بدجوری درگیر کار شده بودم. گذر عمر را حس نمی‌کردم. آهی از ته دل کشیدم و پرده را از دستم جلو پنجره رها کردم. رفتم از اتاق بیرون‌.

مامان چه کردی! از تعجب جوری دهانم باز مانده بود که بزاق درونش داشت سرازیر می‌شد. چقدر وسایل تزئین و ریسه های لامپ و...

مامان این درخت کریسمس را باید بابتش خیلی پول داده باشی؟! کاج خیلی حجیم بود. کل فرش دایره مانند وسط اتاق را گرفته بود.دو سه وجب از قد من بلندتر بود، به رنگ سبز پررنگ؛ واقعا زیبا بود. خانه ما بعد از آن شب لعنتی، بعد از آن آخرین کریسمس، همچین سال نویی به خود ندیده بود. عید هر سال را با تبریک گفتن معمولی و بغل کردن تمامش می‌کردیم و هر کدام به گوشه ای می‌رفتیم و در درون خود غرق می‌شدیم. مامان بعد از آن سال دیگر مراسمی برای کریسمس نگرفت، خانه را مثل قبل تزئین نکرد، مهمانی دعوت نکرد و حتی دیگرهدیه ای برایمان نگرفت. شور و شوق از بین ما رفته بود. همان طوری که به کاج نگاه می‌کردم و در حال سپری کردن این جور فکر ها از مغزم بودم ... پدر با صدای بلند گفت :

پسر تو چت شده ؟ مگر تا حالا درخت کریسمس ندیده بودی؟! و بعد هم قهقه ای از ته دل. برگشتم طرف آنها، دیدم پدر و مادر در کنارهم با چهره ای خندان ایستاده بودند.

با دیدن آن صورت های بشاش قند در دلم آب شد و شیرینی اش را زیر زبانم حس کردم. فهمیدم که امروز سرحال اند. ولی مگر چه شده بود؟

مامان که تعجب من را دید گفت: نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم این کریسمس با سال های قبل برای من فرق می‌کند؛ یک حس خوب یک حس آرامش. می‌دانی جک امروز غمگین نیستم، به خاطر خوابی که دیشب دیدم ؛ خواب جولیامو. داشت به من می‌خندید، انگار از چیزی خوشحال بود؛ سال نو را به من تبریک گفت.

بعد هم چند قطره اشک از چشمان مامان جاری شد.

گفتم: خواهشا اگر قرار است این سال نو مانند سال های نویی که جولیا پیشمان بود باشد؛ دیگر هیچ کس نباید گریه کند.

بعد از صبحانه به مامان کمک کردم تا تزئینات درخت کریسمس را تمام کند. پدر هم که روی مبل هم زمان روزنامه می‌خواند و به پیت پُک عمیقی می‌زد. بعد از جولیا خیلی پیرتر نشان داده می‌شد. تقریبا همه موهایش سفید شده بود و چروک های صورتش بیشتر. با اینکه خودش هم داغ دیده بود ولی همچنان غم خوار و همدم مامان بود و ستون های این خانه را سفت نگه داشته بود. من هم به عنوان تنها فرزند خانواده همیشه سعی کردم مراقب شان باشم و لحظه ای آنها را تنها نگذارم. آنها هم تنها امیدشان به من بود، و هرروز به من وابسته تر می‌شدند. به خاطر همین هم تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت ازدواج نکنم.

وای... خانه چه رنگ و لعابی به خودش گرفته بود. قشنگ می‌شد بوی عید را استشمام کرد. لحظه ای به یادم آمد ... هدیه کریسمس!

حالا که بعد از سه سال دوباره همچنین عیدی گرفته ایم ؛ خیلی حیف است که هدیه ای نباشد. آن هم برای عزیزترین آدم های زندگی‌‌ام ! اگر مامان و بابا برای من هدیه گرفته باشند که خیلی شرمنده می‌شوم. ساعت حدود شش عصر بود. تا نه شب وقت زیاد داشتم. شال و کلاه کردم و آماده رفتن شدم.

مامان من دارم میرم بیرون و زود برمی‌گردم. منتظرم بمونید.

مامان سراسیمه به طرفم آمد و گفت:

کجا؟

می‌خواهم برای سال نو هدیه برای تان بگیرم. ببخشید به‌ خاطر درگیری های کاری وقت خالی نداشتم تا به هدیه گرفتن فکر کنم. مامان داشت اشک می‌ریخت و می‌گفت:

نرو! نرو جولیا!

بهش نزدیک تر شدم و دو طرف بازوهایش را با دست هایم گرفتم.

مادر گریه نکن، خواهش می‌کنم. به خاطر امشب که قراره شب خوبی برایمان باشد؛ اصلا به خاطر جولیا. مطمئن باش جولیا الان اینجاست؛ پیش ما.

جکسون، آن شب کریسمس هم که جولیا می‌خواست برود بیرون؛ دقیقا همین جمله را گفت؛ که زود برمیگردد.گفت میرود تا برایمان هدیه بگیرد. گفت منتظرش بمانیم. جکسون پسرم من نمی‌خواهم تو را هم از دست بدهم.

مامان این چه حرفیه که میزنی. آن فقط یک اتفاق بود.

اشک هایش را با دستم پاک کردم و گفتم:

مطمئن باش که بر می‌گردم، زیاد دور نمی‌شوم.

مامان دیگر هیچی نگفت. اما چشم هایش نگران بود. لبخندی زدم و در را پشت سرم بستم. از خانه که خارج شدم، کوچه را به سمت پایین پیش گرفتم. در طول مسیر، تمام اتفاقات آن شب جلوی چشم‌ هایم شروع کردند به رژه رفتن. اشک درون چشم هایم پر شد و دیگر نمی‌‌توانستم جایی را ببینم. بدجور حرف های دو دقیقه پیش مامان به درونم خنجر زده بود و گریه ام بیشتر می‌شد.

نه! نه!. امشب نباید گریه می‌کردم. باید شب خوبی رقم می‌خورد. از کوچه وارد خیابان اصلی شدم تصمیم گرفتم به مرکز خرید اسمارت سنتر که در خیابان بوچنان بود بروم. من و جولی همیشه برای خرید آنجا را انتخاب می‌کردیم ؛ چون نسبت به بقیه مرکز خرید ها همیشه بروز بود. به خیابان بوچنان که وارد شدم؛ سردر مغازه ها، روی دیوار ها، لابه‌لای درختان، همه با ریسمان های به رنگ طلایی تزئین شده بودند. از ابتدا تا انتهای خیابان پشت سرهم در کنار هرکدام از مغازه ها، یک کاج کوچک گذاشته بودند. چند مغازه را زیر پا گذاشتم ولی هنوز هیچی! اصلا نمی‌دانستم چه چیزی  باید بخرم. یاد جولیا افتادم. چقدر الان به بودنش نیاز داشتم. هر مناسبتی که می‌شد، برای هدیه مامان و بابا با جولیا به خرید می‌آمدم. همیشه او انتخاب می‌کرد که چه چیزی بخریم. جولیا همه چیز را می‌دانست. می‌دانست که مامان به چه چیز نیاز دارد، و همین طور پدر.

کاشکی بودی جولی! جلوی مغازه ای ایستادم و به پالتویی نگاه می‌کردم. عین آن را جولی داشت. همان شب هم پالتو را به تن کرد و رفت.

چرا جولیا بی احتیاطی کرد؟ چرا وقتی از خیابان رد شد به ماشین ها توجه ای نکرد! مگر جولیا به مامان قول نداده بود که مراقب خودش باشد ؟

از ساعت نه شب گذشته بود. ساعت شد ده،شد یازده! من و مامان مرتب به تلفن همراه جولی زنگ می‌زدیم اما جواب نمی‌داد، رفتم طبقه بالا و از اتاقم پالتو و شال و کلاه را برداشتم تا بروم بیرون دنبال جولی. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. خبر تصادف جولی را دادند. هر سه نفر چند ثانیه در سکوت مطلق بودیم. هیچ کدام مان نمی‌خواستیم باور کنیم. مامان به نقطه ای از دیوار خیره شده بود و از نگاه کردن به آن دست بر نمی‌داشت. خودمان را به بیمارستان رساندیم. به هر پرستار و دکتر می‌ رسیدیم سراغ جولیا را می‌گرفتیم. یکی از پرستار ها با جست ‌و جو کردن در سیستم و اسامی تصادفی ها، ما را به اتاقی که جولیا بود راهنمایی کرد. خیلی دیر شده بود. وقتی آمدیم بالا سرش دیگر تکان نمی‌خورد. نفس نمی‌کشید. رنگ صورتش پریده بود. دستانش سردِ سرد بود. نتوانسته بودیم در لحظه های آخر بگوییم چقدر دوستش داریم. نتوانسته بودیم بگوییم جولی به خاطر ما طاقت بیار. مقاومت کن. زنده بمان.

صورت جولیا آنقدر غرق خون بود که نتوانستیم به وضوح چهره اش را ببینیم. امشب دوباره بی اندازه دلم برای جولی تنگ شده است. چه کار کنم؟ این دلتنگی را چگونه برطرف کنم؟

آقا ؟ آقا حالتون خوبه ؟ میتوانم کمکتون کنم؟

انگار به عالمی دیگر رفته بودم. با این صدا دوباره به روی زمین برگشتم. صورتم از اشک هایم خیس شده بود. انگار چند دقیقه ای بود که جلوی مغازه پشت شیشه ایستاده بودم. کارکنان مغازه با دیدن اشک های من نگران شده بودند. دستم را به صورتم کشیدم تا قطره های اشک را پاک کنم. به طرف خانم برگشتم خواستم از آن تشکر کنم و بگویم نه چیز مهمی نیست که ...

انگار دیگر نفس نمی‌کشیدم، دستم روی صورتم مانده بود، پلک هایم بهم زده نمی‌شد. پاهایم سست شده بود. دست هایم، زبانم و تمام جوارح بدنم به گمانم از کار افتاده بود. قلبم، اما قلبم از تپش نمی‌ایستاد؛ بی قراری می‌کرد و دست و پا می‌زد. زیر لب و آرام زمزمه کردم؛ جولیا! همه چیز جلوی چشم هایم تیره و تار شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چشم هایم را که باز کردم، دور و اطرافم آدم های ناآشنا بودند. لحظه‌ای ترسیدم. من کجام ؟ این ها کی هستند؟ خواستم از روی صندلی بلند شوم اما دوباره سرم گیج رفت. دوتا مرد که آنجا بودند جلوی من را گرفتند و خواستند که فعلا بلند نشوم.

اتفاقات چند لحظه پیش یادم آمد و یادم آمد که به مادر گفته بودم راس ساعت نه برمی‌گردم خانه. در دلم آشوبی شد. دنبال گوشیم گشتم تا ساعت را چک کنم اما پیدایش نمی‌کردم. از آن ها خواهش کردم یکی ساعت را به من بگوید. یکی از آن آقایان آدم سن و سال داری بود. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: هفت و چهل و سه دقیقه و پنجاه و یک ثانیه. آدم دقیقی بود تو ساعت گفتن. به نظر می‌رسید صاحب مغازه باشد. به هر حال اندکی خیالم راحت شد. دقیقا روی صندلی، جلوی من نشست. گفت: آقا الان حالتون بهتره ؟ جلوی مغازه حالتان بد شد و بچه ها شما را به داخل آوردند.

 گفتم: ببخشید من تا حالا این طور نشده بودم. نمی‌دانم چرا اختیارم را از دست دادم. به یاد آوردم حتی آن روزی که جولیا را به خاک سپردند غش نکردم.

آن دختر چیزی بهتون گفت که حالتون بد شد؟

گفتم: دختر! ... آن خانم الان کجاست ؟

مرد صدایش زد: حنا ... حنا ببین این آقا کارت دارد.

چقدر اسمش زیبا بود؛ حنا . وقتی آمد مقابل من قرار گرفت و سرش را انداخته بود پایین و با انگشت های دستش بازی می‌کرد. با نگرانی گفت :

آقا من واقعا نمی‌خواستم شما حالتون بد بشه. من بی تقصیرم. لطفا این موضوع را به صاحب مغازه بگویید.

فهمیدم که همین آقای سن و سال دار صاحب مغازه؛ دختر بیچاره را توبیخ کرده و تمام تقصیرات را به گردن او انداخته.

گفتم : نه نه هرگز. نه ... آقای ... آخ! دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. لعنت به من. همیشه این جور مواقع که می‌خواهم سوءتفاهم ها را برطرف کنم؛ کلمات از ذهنم فرار می‌کنند. هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم. هرجور شد خودم را جمع و جور کردم. به صاحب مغازه گفتم: اصلا این خانم تقصیر ندارند. و از صاحب مغازه خواهش کردم که اجازه دهند با این خانم صحبت کنم.

صاحب مغازه نگاهی به من ، نگاهی به دختر، نگاهی به ساعت، نگاهی به بیرون انداخت و بالأخره تمام نگاه هایش را که کرد، اجازه داد.

رو کرد به دختر و گفت : فقط زودتر چون اگر مشتری زیاد بشه باید بیای و به مشتری ها برسی. حواست باشه حنا! و رفت.

وقتی روبه روی من نشست، در آن روشنایی لامپ های مغازه ، بهتر توانستم چهره اش را ببینم. فرم صورتش، گردی چشم هایش، بینیش، دهانش وحتی تُن حرف زدنش، خود جولی بود. ولی خب جولی ابرو و موهای بور داشت با چشمان آبی، مثل من. ولی حنا چشم و ابروهایش هم رنگ بودند به رنگ سیاهی شب و کمی هم قد او کوتاه تراز جولی بود. با این تفاوت ها هرکس حنا را می‌دید، بی شک یاد جولی می‌افتاد.

زبانم چرخید و گفتم: شما خیلی شبیه خواهر من هستید.

خنده ای کرد و گفت: خب خیلی از آدم ها هستند که در نگاه کلی شبیه یکدیگرند.

بی مقدمه گفتم : خواهرم مرده.

کمی خودش را عقب کشید . ناراحت شد از غم درون چهره ام ، از اشکی که بی اختیار سرازیر شد.

متأسفم آقا، من نمی‌دانستم. بلند شد و یک لیوان آب آورد و به دستم داد. من هم تشکر کردم.

بعد از اینکه حالم جا آمد؛ ماجرای مرگ جولیا را برای او تعریف کردم. از حال مادرم، از حال و هوای خانه، از کریسمس هر سال و همین طور از کریسمس امسال و اینکه نمی‌دانم باید برای هدیه سال نو چه چیزی بخرم؟!

چشم هایش برقی زد؛ فکری که از ذهنش عبور کرده بود را به زبان آورد: من می‌توانم به شما کمک کنم. شبیه جولیا که هستم، زمان هم که داریم. من امشب می‌شوم خواهرتان. فکر کنم انتخابم مثل جولیا همان طوری که تعریف کردید عالی باشد. وقتی می‌خندید چقدر چهره اش دلنشین تر می‌شد.

گفتم : به صاحب مغازه چه می‌خواهید بگویید؟ می‌ترسم با این کارعاقبت خوشی برایتان رقم نخورد!

صاحب مغازه با من ! به این چیز ها فکر نکنید.

از همان مغازه ای که داخلش کار می‌کرد پالتویی به رنگ کرمی برای مامان انتخاب کرد. با این کار توانست رضایت صاحب مغازه را جلب کند و مجوز خروجش را صادر.

مامان علاقه زیادی به پالتو داشت ولی بعد از جولی دیگر دستش به خرید کردن نرفت. پول پالتو را حساب کردم و دوتایی از مغازه خارج شدیم تا به مغازه های دیگر برویم و برای بابا هم هدیه ای بخریم.

با صدای آرام به حنا گفتم:

احیانا شما برای رفتن به خانه دیرتان نمی‌شود؟

به آسمان نگاه کرد و نفس تازه ای را به درون ریه هایش داد.

من اینجا کسی را ندارم. خانواده ام در گرین گیبلز زندگی می‌کنند. من برای درس خواندن به شهر آمدم و در کنار درس، مشغول به کار هستم. البته مادرم سال ها پیش مرد و من و پدرم تنها زندگی می‌کنیم. حالا هم که من اینجا و پدرم به کار کشاورزی در گرین گیبلز مشغول است.

واقعا برای ازدست دادن مادرتان متأسفم. امیدوارم شارلوت ، شهر خوبی برایتان بوده باشد.

راه افتادیم و خودمان را به دل بازار سپردیم. دختر خنده رو و مهربان و خوش زبانی بود مثل جولی. دوست نداشتم این ساعت ها تمام شود. در طول مسیر من مرتب از مامان برای او می‌گفتم. جلوی مغازه ای ایستادیم که کلاه و عصا و... داشت. دوست داشتم برای پدر یک کلاه بخرم. وارد مغازه شدیم. کلاهی که حنا انتخاب کرده بود؛ همراهش یک پیت درون جعبه داشت. حنا پیت را جلوی من گرفت و گفت:

پدرت پیت دوست دارد؟

گفتم: پدرم عاشق پیت است.

 چه خوب. به نظرم این کلاه و پیت خیلی جذاب است. هدیه خوبی می‌شود.

به شدت خوش سلیقه بود. هدیه پدر را هم که گرفتم خیالم راحت شد. جلو در مغازه حنا رو کرد به من و گفت :

هدیه هم که تکمیل شد. کریسمس مبارک!

چه اتفاقی داشت بر سر این دل لعنتی می‌افتاد؟! نمی‌خواستم از او جدا شوم. به ساعت گوشی نگاه انداختم. هنوز کمی وقت داشتم. گفتم:

می‌توانم به یک قهوه شما را دعوت کنم؟

نگاهش را از نگاهم برداشت و به زمین دوخت.

گفتم: این دعوت تشکر به خاطر کمک بزرگی است که در حق من انجام دادید. کمی مِن مِن کرد. تردید داشت.

من بابت این کارم از شما چیزی نخواستم آقا. فقط خواستم پدر و مادرتان خوشحال شوند.

اما باز هم دلش نیامد درخواست من را رد کند. کافه روباز دقیقا وسط محل عبور و مرور مردم بود، روبه روی مغازه ها.

یک میز دو نفره انتخاب کردیم و نشستیم. یکی از کارکنان را صدا زدم و دوتا قهوه با شیر سفارش دادم.

دیگر هیچ حرفی نمی‌زد. آن لبخند ملیح را هم نداشت. انگار آن دختر یک ساعت پیش نبود. کمی معذب شدم. احساس کردم کاراشتباهی کردم.

قهوه تان سرد شده ؛ اگر دوست ندارید چیز دیگری سفارش دهم؟

نه. خوبه.

بالاخره از نگاه کردن به خامه روی قهوه خسته شد. نگاهم کرد.

 خوش به حالت که مادر داری! خانه بدون مادر خفه کننده است. آدم در آن خانه دوام نمی‌آورد. این روز ها بیشتر نبودنش را حس می‌کنم. لبخندی زد.

ساعت نزدیک نه بود . فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و گوشی را از جیب کت درآوردم. باید می‌رفتم.

دوباره نگاه به قهوه کرد وگفت:

سلام حنا را به مادرت برسان.

گفتم: مادرم مهمان نواز خوبی است.

حنا انتظار این دعوت را نداشت. به من نگاه کرد. در سیاهی  چشم هایش غرق شدم. قلب هایی که تپیده شد، دل هایی که بسته شد و عشقی که جان گرفت...

مادر با قاب عکس جولی در شب کریسمس به اتاقم آمد .

جک تو آن شب بهترین هدیه را برای من آوردی و حالا این کریسمس هدیه ای دیگر.

دخترمان را می‌گفت؛ دختر من و حنا، که صدایش می‌زدیم جولیا!

داستان «هدیه کریسمس» نویسنده «نجمه یزدیان»