داستان «دور تهران در یک روز» نویسنده «سیده دلارام حسینی»

چاپ تاریخ انتشار:

delaram hoseini

 " آسو" یک عروسک ببر جاسوییچی و بهترین دوست " بهسا " بود . وقتی که "بهسا " به خانه می آمد ، " آسو" را روی جا کلیدی آویزان می کرد و هر وقت بیرون می رفت آن را برمی داشت . روزی " بهسا " عروسک جاسوییچی جدیدی از مادرش هدیه گرفت و اسم آن را " اسبک " گذاشت .

" آسو" خیلی خوشحال بود که یک دوست جدید پیدا کرده و آن ها هر روز در مسیر خانه تا مدرسه ی " بهسا "، خیابان ها و کوچه ها و مغازه های تکراری را می دیدند و دیگر حوصله شان سر رفته بود و دلشان یک ماجراجویی تازه می خواست .

یک روز شنبه که اتفاقآ روز گرم و شلوغی بود ، " بهسا " آماده رفتن به مدرسه شد و در حال بیرون رفتن از خانه ، کلید به نرده های صندلی مترو گیر کرد و" آسو" کوچولو و " اسبک " از کلید جدا شدند و درحالیکه بوسیله یک حلقه فلزی به هم متصل شده بودند ، روی زمین قِل خوردند و کف زمین مترو به گوشه ای پرت شدند .

خانه ی " بهسا " در نزدیکی یک مترو در یکی از خیابان های شلوغ شهر تهران بود و " بهسا " به خاطر عجله ای که داشت ، متوجه گم شدن عروسک هایش نشد .چند باری مردم درحال حرکت آن دو عروسک را به این طرف و آن طرف پرتاب کردند تا اینکه یک دختر کوچولو آن ها را دید و یواشکی آن دو را برداشت و در حالیکه به آنها نگاه می کرد ، لبخند قشنگی روی صورتش نقش بست . همین طور که داشت با عروسک ها بازی می کرد ، ناگهان بلندگوی مترو اعلام کرد که به ایستگاه تجریش رسیدند ، مادر دست دخترش را کشید و با عجله از مترو پیاده شدند و از خیابان عبور کردند. مادرِ دخترک راهنمای اداره میراث بود و آن ها بعد از مدت کوتاهی به " مجموعه فرهنگی سعدآباد " رسیدند . او به جمع مردم که در حال تماشای قسمت های دیدنی کاخ  بودند رفت و درباره کاخ و تاریخچه اش نطق کوتاهی کرد و گفت : «کاخ سعدآباد یکی از مکان های تاریخی شهرِ تهران است که مکانِ استراحتِ پادشاهان و مخصوصاٌ شاهان قاجاری بوده است . این کاخ به خاطر زیبایی های منحصر به فردش ، بعد از انقلاب سال 1357 ، در معرض تماشای عموم مردم قرار گرفت . این کاخ همچنین از بخش های دیدنی بسیاری تشکیل شده است که بعنوان مثال می توان کاخ موزه ملت ، کاخ موزه سبز ، موزه برادران امیدوار ، موزه هنرهای زیبا و موزه اتومبیل های سلطنتی و ... اشاره کرد.»

مادر دختر همچنان در حال توضیح دادن به مردم بود و دختر کوچولو با " آسو" و" اسبک " بازی می کرد تا اینکه خسته شد و به آبدارخانه رفت و ساندویچ نان و پنیر برای خودش درست کرد و همزمان لِی لِی هم بازی می کرد و صدای خنده های کودکانه اش کل سالن را پر کرد.همین طور که مشغول بازی کردن بود ناگهان عروسک ها از جیبش به پائین افتادند و روی زمین قِل خوردند و قِل خوردند تا به زیر پای پیرمرد مهربانی که روی یک صندلی خوابیده بود ، افتادند . مادر دستِ دخترک را گرفت و با عجله از اتاق بیرون رفتند و دخترک هنوز از گم شدن عروسک ها بی خبر بود . پیرمرد ناگهان از خواب بیدار شد و عروسک ها را زیر پاهایش دید و لبخند شیرینی روی لبهایش نشست . آن دو را برداشت و با کمک عصایش از روی صندلی بلند شد و به سمت بیرون کاخ حرکت کرد . همچنان که عروسک ها را داخل جیب پر از تنقلاتش می گذاشت ،با نوه اش که یک پسر کوچولو و بازیگوش بود هم صحبت می کرد . او به نوه اش که کنارش نشسته بود گفت : «امروز 2 تا مهمان کوچولو داری و حتمآ از دیدنش خوشحال خواهی شد.»  وقتی که پیرمرد آنها را از جیبش درآورد و به پسر بچه داد . پِسَرَک لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : این عروسک های خوشمزه غذای خوبی برای دایناسورهای من هستند.

" آسو " و " اسبک " با ترس به همدیگر زل زدد و آب دهان خود را قورت دادند .

در همین لحظه پدر بزرگ رو به نوه اش گفت : «پسرم !  نظرت چیه که این کوچولوها رو تا پارک ژوراسیک ببریم ؟»

پسرک با بی میلی  گفت : «باشه بابا بزرگ» و به همراه پدربزرگش به سمت پارک ژوراسیک رفتند . روی سر در پارک نوشته بود : این پارک دارای 3 بخش مجزاست . بخش اول دایناسورها ، بخش دوم حشرات و بخش سوم پرندگان .لطفآ برای گرفتن بلیط ، به باجه ی شیشه ای مراجعه فرمایید .....

پسرک به همراه پدربزرگ و عروسک ها به سمت بخش اول ، یعنی دایناسورها رفتند . وقتی وارد بخش اول شدند ، مجسمه های غول پیکر ، انواع دایناسورها خودنمایی می کرد و کنار هر مجسمه دکمه ای وجود داشت . پسرک از روی کنجکاوی دکمه را فشار داد و ناگهان دایناسور شروع به حرکت کرد و صدای عجیب و غریب از خودش درآورد .همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودند ، بغیر از پسرک شیطان و بازیگوش ما که حتی ادای دایناسورها را هم برای پدربزرگ درمی آورد وعروسکها را جلویشان می گرفت و منتظر بود تا آنها عکس العملی نشان بدهند و بعد با پدربزرگ باهم می خندیدند .پسرک یکی یکی مجسمه ها را می دید و درباره هر کدامشان اطلاعات زیادی را که در کتابها خوانده بود تعریف میکرد و آن دکمه جادویی را فشار میداد و ادا درمی آورد و از ته دل میخندید.

" آسو " و " اسبک " با ترس به همدیگر نگاه می کردند و فقط دنبال راهی برای فرار از دستان پسرک بودند . پسرک با ذوق به سمت دایناسورها می رفت و با خوشحالی از آن ها در حالیکه حرکت می کردند عکس و فیلم می گرفت .

عروسکهای جاسوییچی با هم نقشه کشیدند تا در زمان مناسب بپرند و فرار کنند . آن ها وقتی وارد بخش حشرات شدند یک مجسمه سخنگو در حالت خودکار در مورد حشرات صحبت می کرد . او دستهایش را که در واقع شاخ و برگهایش بود به این طرف و آن طرف تکان می داد و در حالیکه چشمهایش به طرز جذابی باز و بسته می شد ، می گفت : «حشرات به گونه های مختلفی در دنیا وجود دارند ، یا بهتر بگویم میلیون ها گونه مختلف از حشرات وجود دارد که در مکان های مختلفی از کره زمین و زیست بوم های متنوع زندگی می کنند . حشرات پر از رازهایی هستند که هنوز کشف نشده اند و ما می خواهیم این رازها را در معرض دید عموم بگذاریم و مردم را آگاه کنیم .»

" آسو" و " اسبک " خودشان را از دیواره ی جیب پسرک بالا کشیدند و منتظر یک فرصت استثنائی ماندند تا اینکه پسرک در یک لحظه ایستاد و درحالیکه میخواست از پشتِ حصار، یکی از حشرات غول پیکر را ببیند شروع به پریدن کرد . در همین لحظه بود که آن فرصتی که عروسکها منتظرش بودند رسید و آن دو عروسک همزمان در حالیکه دستان همدیگر را محکم گرفته بودند ، پریدند و روی زمین قِل خوردند ،چند عابر هم به شوخی آنها را با پاهایشان به این طرف و آن طرف شوت میکردند که حسابی ناراحتشان کرد ، ولی آنها دستان همدیگر را رها نکردند و محکم بهم چسبیده بودند . تا اینکه راننده تاکسی فرودگاه مهرآباد که به تازگی مسافری را به پارک رسانده بود ،قصد برگشتن داشت که تشنه اش شد ، از مغازه سوپرکنار پارک یک نوشیدنی برای خودش خرید و همینطور که به سمت ماشینش میرفت پایش به جسمی خورد و ناگهان سرش را به پایین پایش برگرداند و عروسکها را دید ، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خم شد و آنها را برداشت و درحالیکه نوشیدنی اش را سر کشید بطری خالی را در سطل زباله انداخت و سوار ماشینش شد، به عکس دختر و پسری که از آینه ماشین آویزان بود نگاه کرد و خندید و عروسکها را که کمی آشغال رویشان نشسته بود با دستمال پاک کرد و آنها را داخل داشبورد ماشین گذاشت و حرکت کرد . به فرودگاه که رسید ، ماشینش را گوشه ای در نوبت مسافر گذاشت و مشغول صحبت با یکی از همکارهایش شد . درهمین لحظه ناگهان چشمش به تلویزیون فرودگاه خورد و فیلمی که درحال پخش بود نظرش را جلب کرد . تلویزیون فرودگاه مشغول پخش فیلم مستندی درباره ی بمباران هوایی عراق در زمان جنگ بود ، این فیلم با عکسهایی که از آن تاریخ ثبت شده بود ، اطلاعاتی درباره ی این حادثه تلخ تاریخی میداد . خانم گوینده میگفت : «ساعت 12 : 2 بعدازظهر 31 شهریور سال 1359 ، 4 جنگنده میگ ارتش بعث عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند و امروز سالگرد این اتفاق تلخ است.»

البته فرودگاه مهرآباد تنها مکانی نبود که مورد حمله هوایی قرار گرفت . چند فرودگاه دیگر ایران هم مورد هدف جنگنده های عراقی قرار گرفتند و " عکاس روزنامه جمهوری اسلامی " اولین تصاویر مربوط به این واقعه هولناک را ثبت کرد . راننده تاکسی درحال تماشای فیلم مستند بود که همکارش به او اشاره کرد که مسافر ماشینش تکمیل شده است و او درحالیکه همینطور داشت عکس های فیلم مستند را تماشا میکرد سوار ماشینش شد و حرکت کرد .

یک زوج جوان از جمله مسافرانش بودند و پسر جوان جلو نشست و دختر جوان و یک مرد و زن میانسال هم پشت ماشین نشستند .  مرد جوان یک کوله پشتی بزرگ همراهش بود و کلی خرت و پرت درونش داشت .پسر که حسابی گرمش شده بود و عرق کرده بود از راننده دستمال کاغذی خواست ، راننده گفت که در داشبورد را باز کند و از آنجا بردارد ، جوان هم همینکار را کرد و حواسش نبود که موقغ برداشتن دستمال ، حلقه جاسوییچی به گوشه جعبه گیر کرده و عروسکها را روی کوله اش که بین پاهایش بود انداخت . دو جوان وقتی به مقصدشان رسیدند کرایه را پرداخت کردند و تشکر کردند و پیاده شدند . پسر جوان وقتی پیاده شد جاسوییچی ها که روی کوله پشتی اش بودند ، روی زمین افتادند و دختر جوان تا خواست راننده را صدا کند که عروسکها را بردارد ، او رفته بود .  آن ها کمی به هم نگاه کردند و زن خندید وگفت : «فکر کنم این کوچولوها باید همسفر جدید ما باشن.» مرد جوان هر دو عروسک را از روی زمین برداشت و داخل کوله پشتی اش گذاشت . " آسو" و " اسبک "  توی کوله پشتی پر از وسایل گم شده بودند . زوج جوان برای کوهنوردی به سمت دربند حرکت کردند . دربند از مکان های گردشگری و زیبای شهر تهران است که آب و هوای بسیار دلپذیر وعالی دارد. فضای سرسبز و زیبایی که از مناطق مختلف ، مردم برای کوهنوردی و تفریح به آنجا می روند و در رستورانهای متنوع آن خاطره های زیبایی را تجربه میکنند . دو جوان عاشق دست در دست همدیگر از منظره های بی نظیر درطول راه لذت میبردند و گاهی هم می ایستادند و از یکدیگر عکس میگرفتند . تقریبآ به بالای کوه رسیده بودند که زن جوان تشنه اش شد و از درون کوله پشتی اش بطری آب را برداشت و در همین لحظه دو عروسک همراه بطری آب به بیرون کوله پشتی پرت شدند و در نزدیکی لبه ی پرتگاه از قِل خوردن ایستادند " آسو " که هم خسته شده بود و هم کلی ترسیده بود ، به یک تکه سنگ تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن . " اسبک " که خیلی دلش برای " آسو " سوخته بود ، کنار دوستش نشست و دستش را روی شانه هایش  گذاشت و با هم به غروب زیبای خورشید نگاه کردند . آنها با خود می گفتند که امروز عجب روز پر ماجرایی برایشان بود . اما " آسو " دلش خیلی برای " بهسا " صاحب اصلی شان تنگ شده بود . آنها خیلی دلشان می خواست که دوباره پیش او برگردند . هوا همین طور در حال تاریک شدن بود که ناگهان متوجه شدند که دارند از زمین فاصله می گیرند . آنها بالا و بالاتر رفتند و بعد متوجه شدند که یک پیرزن مهربان آن ها را برداشته و در کیف دستی اش گذاشته و بعد سوار تاکسی شده و حرکت کرده است . بعد از مدتی دو عروسک متوجه شدند که دیگر حرکت نمی کنند و پیرزن در کیف خود را باز کرد و چادر نمازش را بیرون آورد و دو عروسک را هم کنار سجاده اش قرار داد . " آسو " و " اسبک " محو زیبایی های اطراف خود شدند . یک فضای روحانی و معنوی با آئینه کاری های دلنشین که از دیدنش سیر نمی شدی . صدای زیبای ملکوتی صوت قرآن در کنار همهمه ی زوار حرم قلبشان را آرام کرده بود و دیگر نمیترسیدند . آنها متوجه شدند که این بار به امام زاده صالح آمده اند که از مشهورترین زیارتگاه های تهران است . امامزاده صالح را ازجمله برادران امام رضا (ع) میدانند .همین طور که صدای دلنشین اذان از بلندگوهای امام زاده شنیده میشد پیرزن هم از جایش بلند شد و شروع به خواندن نماز کرد ، دو عروسک هم محو زیبایی های اطرافشان شدند . پیرزن بعد از خواندن نماز ، وسایلش را جمع کرد و برای بار آخر امام زاده صالح را زیارت کرد و جاسوییچی ها را درون کیفش گذاشت ، دو عروسک برای اینکه دیگر گم نشوند سر زیپ کیف پیرزن را محکم چسبیدند . هوا دیگر تاریک شده بود و پیرزن بعد از بیرون آمدن از امام زاده ، سوار مترو شد . آنقدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود ،مادربزرگ مهربان قصه ما که پاهایش درد میکرد به میله های مترو تکیه داد و دستگیره روی سقف را نگه داشت ،کمی از حرکت کردن مترو نگذشته بود که یک خانم میانسال صدایش کرد و جایش را به او داد و خودش کنار صندلی ایستاد . پیرزن تشکر کرد و باهم مشغول صحبت شدند . صدای گوینده مسیرها را یکی بعداز دیگری معرفی میکرد و مادربزرگ میان حرفهایش حواسش به این بود که در ایستگاه مورد نظرش پیاده شود . دستفروشها یکی بعداز دیگری می آمدند و میرفتند و قصد داشتند جنسهایشان را به مسافران بفروشند ، هرکس هم که نیازی داشت مشغول خرید میشد . پیرزن درمیان همهمه دست فروشها دخترک شیرین و جذابی را صدا زد که در دستان کوچکش عروسکهای بافتنی دست سازی داشت که مادرش بافته بود ، کمی با دخترک حرف زد و گفت که او هم یک نوه زیبا شبیه دخترک دارد و میخواهد به دیدنش برود . عروسکها را قیمت کرد و از دخترک پرسید که کدوم عروسک به نظرش از همه زیباتراست ؟ دخترک به عروسکهای در دستش نکاه کرد و عروسکی با پیراهن  قرمز را جلو آورد و گفت که این عروسک را خیلی دوست دارد . پیرزن عروسک را برداشت و پولش را داد و مبلغی اضافه تر هم به دخترک داد که برای خودش هرچه دوست داشت بخرد . عروسک را درون کیفش کنار جاسوییچی ها گذاشت ، " آسو " و " اسبک " به عروسک پیرهن قرمزی نگاه کردند به همدیگر لبخند زدند . تااینکه بالاخره مترو به ایستگاه موردنظر رسید و مادربزرگ پیاده شد و بعد از کمی رفتن جلوی دربِ خانه ای ایستاد و زنگ در خانه را به صدا درآورد . صدای دختر بچه ای  " آسو " و " اسبک "  را ناگهان از خود بیخود کرد . " آسو " شک کرد که صاحب صدا را میشناسد و سریع سرش را از کیف پیرزن بیرون آورد تا مطمئن شود که درست حدس زده است یا نه . بله خودش بود " بهسا " دوست دو عروسک دوست داشتنی قصه ما بود .در واقع پیرزن مهربان ، مادر بزرگ " بهسا " بود . مادر بزرگ وقتی در اتاق روی مبل نشست ، در کیفش را باز کرد و دو عروسک ماجراجو و عروسک جدید را از درون کیفش بیرون آورد . " بهسا " وقتی گم شده هایش وعروسک تازه وارد که اسمش را " قرمزی " گذاشت را دید از دیدنشان بسیار خوشحال شد و دور تا دور خانه درحالیکه عروسک ها را در آغوش گرفته بود ، با شادی دوید . " آسو " و " اسبک " از اینکه صاحب اصلی خودشان را پیدا کرده بودند ، بسیار خوشحال شدند .

آن ها متوجه شدند که " بهسا " با تعجب به مادرش می گفت : «مامان آخه اونا چطوری تونستن این همه راه برن  و دوباره پیش من برگردند؟»

مادرش لبخندی زد و گفت : «خب تو از کجا میدونی ؟ شاید اونا عروسک های ماجراجو باشن.»

داستان «دور تهران در یک روز» نویسنده «سیده دلارام حسینی»