صدای گوشنواز فلوتی از خواب بیدارم میکند. ساعت سه بعد از نیمهشب است. صدایش بسیار ملایم است و از دوردست به گوش میرسد و تا اعماق قلبم نفوذ میکند؛ همان فلوت سحرآمیز است، همان ملودیای که درخواب شنیدم. انگار صدایم میکند.
خواب از سرم پریده. خواب عجیبی دیدم. چشم به دریاچه که درست روبهروی پنجرهی اتاقم است میدوزم. هوا تاریک است، ولی در روشنایی کمرنگی که چراغهای جلوی هتل ایجاد کرده، دریاچه به سیاهی میزند. مثل موجود بزرگی است که بیصدا دراز کشیده و خطوط هیکلش با کوههای کوچکوبزرگ اطرافش مشخص شده. صحنههایی که در خواب دیدم در ذهنم میچرخند و صدای فلوت در گوشم میپیچد. این صدا از کجا میآید که هم در خواب است و هم در بیداری! بلند میشوم. لباس میپوشم و با آسانسور پایین میروم. چراغهای لابی روشن هستند و افرادی در گوشهوکنار نشستهاند. صدای فلوت قطع شده. بهسمت شومینه میروم و آنجا مینشینم. از پشت شیشههای قدی لابی هتل به محوطهی بزرگ و سرباز استخرها نگاه میکنم. در حیاط چند استخر بزرگوکوچک است که درکنارشان کاشیکاریهای زیبا و مرتبی وجود دارد و با چمنهای کوتاه و درختان کاج ازهم جدا شدهاند. استخرها از چشمههای آب گرم منطقهی هریسون، که به آن هریسون هات اسپرینگ گفته میشود، پر میشوند و حالت درمانی دارند. هوا تاریک است و نور ملایم چراغهای سراسر محوطه و بخاری که از سطح استخر بلند میشود فضایی تاریکروشن و مهآلود ایجاد کرده.
چشمم به صخرههای بلندی که دیواری طبیعی برای محوطهی استخر درست کردهاند میافتد. صخرهها بلند و قدرتمند با پوستی چینخوردهاند و حدود ده متر با استخر فاصله دارند. همانجا روی مبلی که کنار پنجرهی قدی است مینشینم و از پشت شیشه به صخرهها چشم میدوزم. صحنهها جلوی چشمم ظاهر میشوند.
خیلی آهسته درحالیکه مواظب بودم کسی من را نبیند، به درِ حیاط نزدیک و با لباس معمولی وارد محوطهی استخرها شدم و از پشت درختهای کاج بهنرمی بهسمت صخرهها رفتم و داخل فرورفتگی عمیقی که در آن قسمت بود، پنهان شدم. روی زمین نشستم و پشتم را به سنگهای پشت سر و کف پاهایم را به سنگهای روبهرو تکیه دادم. همهچیز خیلی واقعی بود. حتی سردی سنگها را روی بدنم احساس میکردم. پاهایم جمع بودند و فاصله آنقدر نبود که بتوانم آنها را صاف کنم. چند نفر داخل استخر آبگرم بودند. در فضای مهآلود آنجا سرهایشان مثل سرهای بریده روی آب شناور بود. وقتی پاهایم را به صخره فشار دادم تا خستگیشان را بگیرم، سنگ کنار رفت و من آهسته از پشت سنگ چهاردستوپا وارد یک غار سنگی شدم. همهجا تاریک بود و تنها باریکهای نور داخل غار را کمی روشن کرده بود. غار باریکی بود، شبیه یک تونل، و انتهایش یک ردیف پله با سقفی کوتاه قرار داشت. سرم را پایین انداختم و بهسختی از پلهها بالا رفتم. وقتی بالاخره از تونل خارج شدم، منظرهای زیبا مثل یک تابلوی نقاشی تیرهرنگ جلوی چشمانم ظاهر شد. انگار روی بام ساختمانی بلند ایستاده بودم. درست پیشرویم، با فاصلهای کم، رشتهکوههای بلندوکوتاهی پوشیده از درختان کاج میدیدم که قلهی بسیاری از آنها داخل ابرهای نقرهای پنبهمانند فرو رفته بود. ابرهای پنبهای در آبی شفاف و تیرهی آسمان برق میزدند و نور ماه و ستارهها در آب دریاچهای که پای کوهها آرمیده بود افتاده و برق خاصی روی سطح آن ایجاد کرده بود. محو زیبایی این منظره بودم که از سمت چپ صدای طبلی توجهم را جلب کرد. جلوتر پلکانی بهسمت پایین میرفت که نردههایی در دو طرفش داشت. دورتر آتشی برپا بود و درکنار آن، مرد سرخپوستی با هدبند پردار نشسته بود و طبل میزد. روی بالاتنهی عریان و صورت مرد خطوط رنگارنگی دیده میشد. اطرافش عدهای بافاصله در رفتوآمد بودند. در نور آتش دیدم که زنها لباسهایی پوشیدهاند که تا زیر زانوست و مردها بلوز و شلوارهایی که کنارش ریشریش است بهتن دارند. همهی مردها و زنها هدبندهای پردار داشتند. میدانستم که وقتی افراد یک قبیلهی سرخپوستی دور آتش جمع میشوند و طبل میزنند، مراسم خاصی دارند، ولی نمیدانستم چه مراسمی است. دورتر بافاصله از زنها و مردها، چادرهایی مخروطیشکل قرار داشت که عدهای مشغول جمع کردن آنها بودند. بهنظر میرسید میخواهند از آنجا کوچ کنند. یک مرد و یک زن جوان به آتش نزدیک شدند و پشت به آتش و رو به دریاچه نشستند. ناگهان صدای یکنواخت طبل به ضربههای منقطع و بلند و ضرباهنگی تندتر تبدیل شد و بقیه، نیمدایرهای دور زن و مرد تشکیل دادند و شروع به زمزمه و حرکاتی رقصمانند کردند، ولی زن و مرد جوان همانجا با سرهایی افتاده نشسته بودند. مردی که طبل میزد آرامآرام بلند شد و جایش را به شخص دیگری داد تا طبل بنوازد. خودش بهطرف دریاچه رفت و همراه با صدای طبل شروع به انجام حرکات خاصی کرد. بدنش را پیچوتاب میداد و خموراست میشد. گاهی بالا میپرید و گاهی روی زمین میافتاد و میخزید. صدای طبلها که بلند و بلندتر میشد، ناگهان آرامتر شد و زمزمهها ملایمتر گردید. مرد خودش را روی زمین انداخت و همراه با او بقیه هم خودشان را روی زمین انداختند. در همین لحظه زن و مرد جوان بلند شدند و دستدردست هم بهطرف کوهستان راه افتادند. در فاصلهای نهچندان دور، هرمی پلکانی و بلند بود که به ساختمانی چهارگوش در بالا منتهی میشد. عکس این نوع ساختمانها را دیده بودم. معبد خدایان باران و دریا و محلی برای قربانی کردن انسانها بود. برای باریدن باران یا رد شدن از دریاها باید قربانیای به خدای باران یا دریا تقدیم میشد و این قربانی همیشه باید یک زن بود. زن و مرد جوان بهطرف ساختمان رفتند و با رفتنشان بقیه هم بلند شدند و به جمع کردن چادرها مشغول شدند. صدای طبل آرامتر شده بود. مرد و زن جوان آرامآرام از پلههای ضلع سمت راست هرم بالا رفتند و داخل ساختمان چهارگوش شدند.
چند مرد کنار طبلزن نشسته و جملهای را به زبان سرخپوستی، هماهنگ با صدای طبل، زمزمه و تکرار میکردند. دلم میخواست کاری انجام بدهم، ولی نمیتوانستم. صدای ضربان قلبم با صدای طبل و زمزمهی آواز سرخپوستها هماهنگ شده بود. انگار مرثیه میخواندند.
جلوتر پلکانی بهسمت پایین قرار داشت. میخواستم بهطرف آن بروم که صدای فلوت بلند شد. همان فلوت سحرآمیز بود و همان ملودی. بهطرف پلکان پشتی برگشتم وچشمم به مرد سرخپوست افتاد که از پلکان جلویی هرم، پایین میآمد و روی دستش زن را حمل میکرد. دستهای زن از دو طرف آویزان و موهای سرش رها شده بود. پیراهنش کنار رفته بود و پاهایش مشخص بود. هر پلهای را که مرد پایین میآمد، دستها و پاهای زن تکان میخورد. معلوم بود که مرده. همانطور که نزدیکتر میآمد، قیافهاش مشخصتر میشد. نور آتشی که درحال خاموش شدن بود روی چهره و اندامش افتاده بود. مرد جوانی بود با بدنی عضلانی، ولی حالتش طوری بود که انگار تمام عضلات بدن و صورتش رها شدهاست. صدای فلوت ادامه داشت و بقیه، نغمهی سوزناکی را با آن زمزمه میکردند. صدای فلوت تا اعماق قلبم نفوذ میکرد.
چادرها جمع و وسیلهها به چند چوب بلند وصل شده بود و مردها دوتادوتا آنها را روی دوششان میگذاشتند و شروع به حرکت میکردند. زنها که یا بچه در بغل داشتند و یا بار حمل میکردند پشت مردها به راه افتادند. وقتی به نزدیک ساختمان رسیدند، با دیدن مرد جوان که از پلهها پایین میآمد ایستادند و به او چشم دوختند. وقتی مرد پلهها را تمام کرد، بهطرف دریاچه رفت. فلوت سحرآمیز همچنان نواخته میشد و بقیه هم بهدنبالش روان شدند. من هم بلند شدم و از بالای بام به همان سمت رفتم. سرخپوستها و مرد جوان آهسته جلو میرفتند. کمی بعد مرد داخل آب شد. مردهای دیگر وسایلشان را روی زمین گذاشتند و حدود ده قایق کوچک را از زیر درختهای دامنهی کوه درآوردند. زنها و بچهها سوار قایقها شدند و مردها بعد از اینکه وسایل را داخل قایقها گذاشتند، شروع به هل دادن آنها به داخل آب کردند.
آب تا سینهی سرخپوست جوان رسیده بود و او جسد زن را با هر دو دست بالا گرفته بود. مردها سوار قایقها شدند و پارو زنان او را دنبال کردند. صدای فلوت همچنان میآمد. ناگهان در یک چشمبرهمزدن چیزی از داخل آب بیرون آمد و جسد زن را از دستان مرد جوان قاپید و آن را به داخل آب برد. هیچکس هیچ عکسالعملی نشان نداد. فقط صدای فلوت قطع شد و مرد جوان بهآرامی خودش را روی آب رها کرد.
حالا همان صدای فلوت من را پشت این شیشههای قدی کشانده بود و فرورفتگی روی صخرهها من را به خودش میخواند. بلند میشوم تا شبیه خوابم آرام داخل محوطهی استخرها بروم که مسئول آنجا مؤدبانه نزدیک میشود و توضیح میدهد که با لباس معمولی نباید وارد محوطهی استخرها شد.
عذرخواهی میکنم و بهسمت لابی هتل برمیگردم. هتل لابی بزرگی دارد که به فضاهای جداگانهای تقسیم شده. یک شومینهی بزرگ چوبسوز در دیوار کناری لابی قرار دارد و همه دوست دارند روی مبلهای جلوی آن بنشینند. چند توتم بزرگ چوبی درست وسط لابی قرار دارد که به شکل حیوانات مختلف رویهم ساخته شده. این توتمها که رنگآمیزی سرخپوستی زیبایی دارند تنها نشانههای باقیمانده از سرخپوستان و ساکنین اصلی این سرزمینها هستند. همیشه با سرخپوستان احساس همدلی داشتهام و متأسفم از اینکه مهاجران اروپایی سرزمینهایشان را غصب کردهاند. مدتی در لابی مینشینم و به توتمها چشم میدوزم. صدای فلوت در گوشم است. بله، باید بهسمت دریاچه بروم.
به اتاقم برمیگردم. لباس گرم میپوشم و برمی گردم پایین و بهسمت ورودی هتل، که درست روبهروی قسمت پذیرش است، میروم و از هتل خارج میشوم.
دریاچه درست روبهروی هتل است. آخرین بار که با دوستانم به اینجا آمدم، بارها میایستادم و به این دریاچهی محصور درمیان کوههای بلند و کوتاه پوشیده از درختان کاج نگاه میکردم. چیزی درون این دریاچهی آرام و کوههای اطرافش من را به خودم میخواند. همانموقع تصمیم گرفتم یک بار تنها به این محل بیایم و تمام رمز و راز اینجا را کشف و از آن خودم کنم و حالا اینجا بودم، تنها و نزدیک به دریاچهی جادویی.
هوا هنوز تاریک است و من کنار دریاچه قدم میزنم و جلو میروم و چشمم به دریاچه و کوههاست. هیچ نشانی از آنچه که در خواب دیدهام نیست. آنقدر جلو میروم که دیگر هتل را نمیبینم و به کوههای پوشیده از انبوه درختان کاج میرسم.
در سکوت شب صدایی میشنوم، صدایی ضعیف. به این طرف و آن طرف نگاه میکنم. کمی بیشتر داخل جنگل میروم. صدا ضعیفتر میشود. با صدای بلند فریاد میکشم: «کسی اینجا هست؟ آهای!»
صدا ضعیفتر شده. بهطرف دریاچه برمیگردم. نزدیکتر میشوم و خوب گوش میدهم. صدا از داخل آب میآید. بهنظرم صدای زمزمهی زنها و خنده و بازی بچههاست. به این طرف و آن طرف نگاه میکنم. هیچکس نیست. با دقت بیشتری گوش میدهم و کمی جلوتر میروم. صدا از داخل آب میآید و ردِ کشیدن چیزهایی روی زمین تا کنار آب، زیر نورستارگان پیداست.
چطور ممکن است؟ باز فریاد میکشم: «آهای، کسی اینجا هست؟ شما کجایید؟»
زمزمهها ادامه دارد. کمی میدوم. همهجا را نگاه میکنم. هیچ خبری نیست. صدای زمزمهها بلندتر به گوشم میرسند. صدای خنده و طبل کمی واضحتر شده. کمی میترسم. صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچد. تمام عضلاتم منقبض شده و میخواهم فرار کنم. بلند صدا میزنم: «کی اونجاست؟»
چند قدم تند برمیدارم که دور شوم، اما صدای فلوت بلند میشود. همان فلوت است و آوازی محزون که با فلوت خوانده میشود. این صدای آشنا آرامم میکند، انگار خطاب به من است. کمی میایستم و گوش میدهم. صدا واضحتر شده و تا اعماق قلبم نفوذ میکند. روی شنهای نرم ساحل دریاچه مینشینم و بهدقت گوش میدهم.
جهان خطرگاهی است
برای حیات سرخپوستان
ای قوم من،
با من بیایید
تا شما را به امنگاهی هدایت کنم
آنجا زیر آبها
جایی است جادویی
اینجا خلق شدهاست
تا سرخپوستان را در امان نگه دارد
این تنها شعر به زبان سرخپوستی است که بلد هستم. آن را در درسی که در دانشگاه مربوط به بومیان کانادا بود یاد گرفته و حفظش کرده بودم.
حالا اینجا در کنار دریاچه صداهایی را میشنوم که همین آواز را میخوانند. دلم نمیآید از کنار ساحل دور بشوم. انگار من هم از آنها هستم. با آنها زمزمه میکنم: «آنجا زیر آبها
جایی است جادویی
اینجا خلق شدهاست
تا سرخپوستان را در امان نگه دارد.»
دراز میکشم و زمزمهکنان به آسمان نگاه میکنم. صدای فلوت تا اعماق قلبم نفوذ میکند. آسمان به رنگ سرمهای تیره ولی شفاف است و ستارهها در آن آبی تیره مثل جواهرات میدرخشند و چشمک میزنند، طوری که فکر میکنی اگر دستت را بالا ببری، میتوانی آنها را بگیری. صدای آواز مردان و زنان و بازی بچهها من را به جاهای دور میبرد، به جایی آشنا در گذشتههای دور. با آنها زمزمه میکنم و همنوا با آنها میخوانم. صداهای ما در آن دورها در آسمان، در ابرهای بالای کوهها باهم پیوند میخورند و من را به قصری از خاطرههای نامعلوم میبرند، قصری که خانهام بوده و نمیخواهم از آن جدا شوم.
باد سردی از روی دریاچه بلند میشود و احساس میکنم چیزی درون آب تکان میخورد. بلند میشوم و به دریاچه نگاه میکنم. از دور سیاهیهای کوچکی را میبینم که تکان میخورند. مثل این است که یک سیاهی کوچک از داخل آب به داخل یکی از نقطههای کوچک کشیده میشود. میبینم که سیاهیها تکان میخورند. شایدهم جریان آب باشد. هرچه هست، آشناست. دریاچه، قایقها و هرچه در آن است را میشناسم و حالا با من هستند. بلند میشوم. بیتاب شدهام. به دریاچه چشم میدوزم. بلند صدا میزنم: «خدا همراهتان باشد. ای دریاچهی زیبا، به محلی امن هدایتشان کن. »
بهسمت مخالف را ه میافتم و کمکم در ساحل جلو میروم. چشمم هنوز به دریاچه است. نقطهها کمکم محو میشوند و هوا سردتر میشود. سرعت قدمهایم را بیشتر میکنم. از دور ساختمان هتل را میبیینم. هوا دارد کمکم روشن میشود. بهسمت هتل میروم. هوا خیلی سرد شده. میدوم تا سرما را احساس نکنم. بالاخره به هتل میرسم و بعد از جمع کردن وسایلم، تسویهحساب میکنم و بیرون میزنم.
سوار ماشینم میشوم و وارد جادهای که دو طرفش برف است و از هریسون هات اسپرینگ به ونکوور میرود میشوم. پخش ماشین را روشن میکنم و درحالیکه هنوز صحنههای دیشب جلوی چشمم است به سمت ونکوور میرانم و همراه با موزیک داخل ماشین با خودم تکرار میکنم: «آنجا زیر آبها
جایی است جادویی
اینجا خلق شدهاست
تا سرخپوستان را در امان نگه دارد
جهان خطرگاهی است
برای حیات سرخپوستان
ای قوم من، با من بیایید
تا شما را به امنگاهی
هدایت کنم
آنجا زیر آبها
جایی است جادویی
اینجا خلق شدهاست
تا سرخپوستان را در امان نگه دارد.»
باید بروم و رمز و راز دریاچه را از آنِ خودم کنم.