داستان «آبد» نویسنده «سحر خسروزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

sahar khosrozadeh

آفتاب مستقیم وسط سرم می‌تابید. پیراهن خیس از عرق، به تنم چسبیده و نگاهم به تیرک‌های زنگ زده دروازه بود. خم شدم بند کتانی‌هایم را محکم‌تر ببندم، از بس همه جایش پاره بود، دیگر می‌توان گفت دمپایی تا کتانی. صدای آبد آبد بچه‌ها به گوش می‌رسید. اگر این توپ گل شود تیممان قهرمان مسابقات محلی شعیبیه خواهد شد.

یکسالی می‌شد که هر روز بعد از مدرسه سخت تمرین می‌کردیم. غر زدن‌های بی بی، از خستگی بیهوش شدن روی دفتر مشق، حتی زخم‌های سر زانوها از شور این مسابقه کم نکرده بود.

به گوشهٔ زمین نگاه کردم. توپ‌های چهل تکه که جایزه تیم برنده بود، هیجانم را بالاتر بردند. این شوت باید گل شود، باید یکی از آن توپ‌ها مال من شود. آرزوی داشتن یک توپ چهل تکه دو سالی همراه هر روزم است. چند قدم عقب رفتم، دویدم سمت توپ و با تمام توانم شوتش کردم.

نفس در سینه‌ام حبس شد. چشمانم را بسته نگه داشتم. صدای فریاد خوشحالی بچه‌ها بلند شد. آرام لای پلک‌هایم را باز کردم. بچه‌ها به سمتم هجوم آوردند. چند نفری بغلم کردند. روی دست‌هایشان بلندم کردند. با صدای بلندشان گفتند: مسی، مسی

معلق روی دست‌هایشان، لبخند کش آمده‌ام را جمع کردم و گفتم: بابا روناااالدو.

من همیشه عاشق رونالدو بودم اما به خاطر جثه ریزم به من مسی می‌گفتند. ده نفری خودشان را رویم انداختند، حس می‌کردم اگر کمی دیرتر از رویم بلند می‌شدند با شن و ریگ‌های کف زمین خاکی‌مان یکی می‌شدم.

صدای سوت پایان بازی، بچه‌ها را از روی من بلند کرد. من را به آرزوی یک ساله‌ام رساند. کنار هم در یک خط، روی سکوی بتنی ساخته شدهٔ گوشه زمین ایستادیم. برق خوشحالی و غرور در چشم‌هایمان موج می‌زد.

آقای محمدی معلم ورزشمان و آقای جمشیدی مدیر آموزش پرورش منطقه، با تک تکمان دست داده و نفری یک توپ چهل تکه دادند.

 آقای محمدی به من که رسید دستم را گرفت، به سمت خودش کشید و محکم در آغوش گرفت. صورتم را بوسید و گفت: مبارکت باشه رونالدوی مدرسه.

هرکداممان گوشه‌ایاز زمین ایستاده بودیم. روی توپ چهل تکهٔ سفید مشکی‌ام دستی کشیدم و محکم از ته دل بوسیدمش. درست شبیه همان توپی بود که با بی بی وقتی از جلوی لوازم ورزشی در اهواز می‌گذشتیم دیده بودم. بی بی می‌گفت پولی برای خریدنش ندارد. دقیق یادم است چطور نگاه از او گرفتم.

نه پول خریدن داشتم نه توان دل کندن.

یکسال پیش روزی که آقای محمدی خبر از مسابقهٔ فوتبال منطقه و جایزه‌اش داد، دیگر تمام شب و روزم رسیدن به این توپ شده بود. از خودم جدایش نمی‌کردم. قربان صدقه‌اش می‌رفتم که جیپ دهیاری را دیدم.

آقای کعبی رئیس دهیاری در بلندگوی توی دستش، پشت سر هم تکرار می‌کرد:

اهالی محترم روستای شعیبیه توجه کنید، به دلیل بال آمدن بیش از حد آب سد دز و احتمال شکستن سد و وقوع سیل، لطفاً هر چه سریعتر روستا را تخلیه کنید.

تعدادی از خانواده‌ها با عجله زمین فوتبال را ترک کردند، عده‌ای هم دور آقای کعبی جمع شده و مدام سؤال می‌پرسیدند.

عرق پیشانیم خاک صورتم را شست و روی زمین چکید. آرام توپم را این پا و آن پا کردم، سمت خانه رفتم. چشمم به شش ضلعی‌های سفید مشکی‌اش بود. با هر شوتی که می‌زدم خاک بلند می‌شد و لا به لای موهای فرفریم می‌نشست.

زیر لب با خودم زمزمه کردم: آقا کعبی میگه سد قراره بشکنه. مگه سد میشکنه؟ آگه آقا معلم می‌گفت پتروس تونست جلو شکسته شدن سد و بگیره پس چطوری آقا کعبی و همکاراش نمی‌تونن؟

شوت محکمی به توپم زدم. دویدم سمت خانه، تا از بی بی بپرسم. به در زوار در رفته حیاط رسیدم. با ژست رونالدویی، شوت محکمی به توپ زدم. اول توپ بعد خودم به در کوبیده و میان حیاط پرت شدیم.

درحال خوشحالی بعد از گل، وسط زمین چمن یوونتوس بودم که با صدای داد بی بی، به حیاط خاکی خانه خودمان برگشتم. بی بی قد کوتاه بود و تپل. چشمان درشت سبزی داشت. همه می‌گفتند رنگ چشمهایم مثل بی بی سبز است که توی صورت آفتاب سوخته‌ام بیشتر به چشم می‌آمد. ابروهای پر خاکستری‌اش، چهره‌اش را اخم آلود می‌کرد. همیشه پیراهن گلدار می‌پوشید با روسری بزرگ مشکی که دور سرش می‌پیچید. عینک قاب مشکی بزرگش با کش سبز رنگی همیشه دور گردنش بود. بعد از فوت تنها پسر و عروسش من تنها نوه‌اش بودم که بزرگم می‌کرد.

بی بی لنگهٔ دمپایی‌اش را سمتم پرت کرد و گفت: جوون مرگ شده مگه صد دفعه بت نگفتم ایی در به تف بنده، خودتو عین تانک نکوب به در.

با اینکه همیشه از پا درد و کمر درد می‌نالید موقع پرتاب دمپایی که می‌شد، انگار یک جوان بیست ساله بود.

دمپایی‌اش را برداشتم و سمتش رفتم و نفس نفس زنان گفتم: سلام بی بی، آقای کعبی امروز توی ده اعلام کرد باید روستا رو تخلیه کنیم سد داره میشکنه، می‌گفت آگه سد بشکنه سیل میاد.

پشت چشمی نازک کرد و دمپایی‌اش را از دستم کشید. لنگان لنگان سمت اتاق رفت و گفت: تو برو به اوو زبون بسته‌ها غذا بده که تلف شدن از گشنگی، اوو خاک و هم از سر و روت بشور، نمی‌خواد خبر بیاری.

زیر لب غر زنان، پله‌های ایوان را بالا رفت و گفت: تخلیه چی چی کنیم؟ کجا بریم. اصلاً کجا رو داریم که بریم؟ ایی گوسفندای زبون بستمون و کجا به آمون خدا ول کنیم؟

توپم را روی ایوان خانه گذاشتم. به طرف آغل که انتهای حیاط، کنار درخت نخل پیر بود دویدم. برای من سخت‌ترین کار دنیا غذا دادن و تمیز کردن آغل گوسفندان بود. ما پنج گوسفند داریم، با بره‌ای که دو هفتهٔ پیش عسل به دنیا آورده بودش. اسمش را مربا گذاشته‌ام. مادرش رنگش قهوه‌ای روشن است؛ به او عسل می‌گفتم. بره‌اش را هم مربا صدا می‌کردم. مربا سیاه بود با خال‌های عسلی. برای عسل علف بیشتری ریختم که خوب به مربا شیر دهد تا من هم مجبور نباشم با شیشه به او شیر دهم. من گوسفند داری را دوست ندارم. دلم می‌خواهد فوتبالیست شوم نه چوپان.

بی بی همیشه بیدارم می‌کرد تا آغل‌شان را تمیز کنم. بهشان غذا بدم. هر وقت هم غر می‌زدم، می‌گفت: اینا روزیمونن، آگه نباشن پولی هم نداریم.

ولی من می‌خواهم زودتر بزرگ شوم، فوتبالیست معروف و پولداری شوم، درست مثل رونالدو. مجبور نباشم وقتم را با گوسفندان بگذرانم. در آغل را بستم. توپ را از ایوان برداشتم و به حمام رفتم. حمام توی حیاط کمی آن طرف‌تر از آغل، چسبیده به خانهٔ قدیمی خشتیمان بود. با دری حلبی و زنگ زده دقیقاً شبیه در حیاط. آدم وقتی می‌خواهد خودش را بشوید، همیشه استرس دارد درش

بیفتد، حیوانی بیاید تو، یا کسی او را ببیند. با شامپو به جان موهای مثل سیم تلفنم افتادم.

جایزه دوست داشتنی‌ام را بیشتر از خودم شستم.

توپ را مانند جام ارزشمندی روی سکویی که با سه بالشت کنج اتاق ساخته بودم گذاشتم.

بی بی سفره شام را پهن کرد. هنوز دو قاشق از غذایش نخورده بود که گفتم: بی بی همه روستا رو دارن تخلیه می‌کنن پس ما کی میریم؟

بی بی قاشق را از دهانش در آورد؛ از پشت عینک نگاهم کرد و گفت:

ما جایی نمیریم.

گفتم : بی بی آگه سد بشکنه چی؟

قاشق بعدی غذا را توی دهانش برد، جوابی نداد.

گفتم: بی بی آگه سد بشکنه، آب بیاد هممون می‌میریم؟

بی بی قاشق را بین زمین و هوا نگه داشت، با چشمان پر از خشم، خیره نگاهم کرد. گفت: آبد یه بار دیگه حرفی از سیل و شکستن سد بزنی قبل‌ایی که آب به ایجا برسه خودوم خفَت می‌کونوم.

نگاهم به بی بی خشک و لقمهٔ توی دهانم را با استرس قورت دادم. بی بی زن مهربانی بود اما زمانیکه که کاری از دستش بر نمی‌آمد و ناراحت بود، مانند دیگر زنان روستا گریه نمی‌کرد. اخم می‌کرد و عصبانی می‌شد.

یادم می‌آید بعد از تصادف پدر و مادرم، هرگز اشکهایش را ندیدم، درست مانند خندیدن‌هایش. به آغل می‌رفت و با گوسفندانش درد و دل می‌کرد. فهمیدم دیگر وقت حرف زدن نیست. شامم را خوردم. همراه با توپم، در رختخوابی که بی بی کنار پنجرهٔ اتاق برایم پهن کرده بود دراز کشیدم. چشمانم خیره به ستاره‌ها، مدام در ذهنم مرور کردم: آگه سیل اومد باید توپم و بردارم و به بی بی کمک کنم و سریع فرار کنیم.

کل زمین را با توپم دویدم. با رونالدو تک به تک شده، او را پشت سر گذاشتم. نزدیک دروازه، پایم را عقب کشیدم، آماده برای شوت نهایی شدم. هنوز پایم به توپ نرسیده بود که صدای سوت پشت سر هم داور، من را به رختخوابم برگرداند.

چشمانم باز به سقف خانه خیره مانده، مردد بین زمین چمن و رختخواب بودم که صدای داد بی بی، که می‌گفت: آبد پاشو اوو درو وا کن؛ خواب را کامل از سرم پراند. دمپایی‌هایم را پوشیدم و خرت خرت کنان خودم را به در حیاط رساندم. پشت در آقای کعبی بود. تا مرا دید گفت: آبد به بی بی بگو بیاد دم در.

بی بی را صدا کردم. خودم روی سنگ نزدیک در نشستم. چانه‌ام به سینه‌ام چسبیده و با گردنی شل و چشمان نیمه باز چرت می‌زدم.

صدای آقای کعبی را شنیدم که گفت: بی بی از خر شیطون پیاده شو سد دز پر شده، آب نزدیک روستاس باید اینجا رو تخلیه کنین.

بی بی با عصبانیت داد زد: آگه زیر آب بمیروم هم خونه زندگیم و ای زبون بسته‌ها رو به آمون خدا ول نمی‌کنم. در را محکم به هم کوبید.

صدای مشت‌های آقای کعبی که به در حلبی می‌خورد خواب را کامل از سرم پراند. مدام تکرار می‌کرد: بی بی تا یه ساعت دیگه آب کل روستا رو بر میداره. مردم همه رفتن. می‌خوای خودتو ای بچه رو به کشتن بدی؟ فرمانداری از چندین روز پیش دستور تخلیه داده.

بی بی اما زیر لب چیزی گفت و به سمت آغل رفت. هنوز نیم ساعت از رفتن آقا کعبی نگذشت که آب کم کم از زیر در وارد حیاط خانه شد. بی بی سراسیمه صدایم کرد. با هم به آغل رفتیم با عجله گوسفندان را به سمت ایوان خانه بردیم.

مربا را زیر بغلم زده بودم. پایم به آجر باغچه خشک حیاط گیر کرد. هر دو نقش زمین شدیم. بی بی در حالیکه پاهای لنگانش را با عجله روی زمین می‌کشید خودش را به ما رساند. از روی زمین بلندمان کرد. با گوسفندان از هفت پله ایوان بالا رفتیم.

مدام تکرار می‌کردم: بی بی چیکار کنیم؟ تو رو خدا بیا بریم.

بی بی دانه‌های تسبیح رنگ رو رفته زرشکی‌اش را تند تند زیر دستانش رد می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت.

به آب که هر لحظه بالاتر می‌آمد نگاه می‌کرد. بی بی انگار منتظر معجزه‌ای بود. آب تا پله ششم ایوان بالا آمد. شدت آب به حدی رسید که در زوار در رفته حیاط تحمل نکرد و از لولا کنده شد. صدای بلندی، از ریختن سقف آغل به گوشمان رسید. به بی بی چسبیدم و گوشه پیراهنش را کشیدم و گفتم: بی بی ترو خدا یه کاری کن.

برای اولین بار با چشمان از اشک پر شده نگاهم کرد و زیر لب با خودش حرف زد: چیکار کنم کجا بریم.

تکیه‌اش را به دیوار داد و نشست، لب زد: خدایا کمکمون کن.

دستانم را روی شانه‌های خم شده‌اش گذاشتم. گفتم: بی بی گریه نکن من شنا بلدم نمی‌میرم.

بی بی صورتش را با دستانش پوشاند و شانه‌هایش تکان خورد. صدای قایق موتوری و بی بی گفتن آقای کعبی به گوشمان رسید.

قایق هلال احمر را از حیاط بی در دیدیم. آقای کعبی و دو نفر از بچه‌های هلال احمر برای نجاتمان آمده بودند. به سمت اتاق دویدم و توپم را برداشتم.

آقای کعبی گفت: بی بی بیاید سوار شین.

بی بی من را جلو هل داد و گفت: ایی بچه رو ببرین مو همین جا می مونوم.

چسبیدم به پیراهن بی بی و با چشمان پر از ترس و التماس نگاهش کردم. گفتم: بی بی من بدون تو جایی نمیرم.

آقای کعبی گفت: بی بی تمومش کن ایی لجبازیتو.

بی بی با چشمان قرمز نگاهی به خانه و بعد به من کرد. دستم را گرفت، سمت قایق برد. اول بی بی و بعد من را سوار قایق کردند. چند تایی از گوسفندان بی بی را هم به قایق آوردند تا کمی آرام شود.

کنار بی بی نشستم، چشمم خورد به مربا که روی ایوان مانده بود. با صدای ضعیف پر از ترس انگار عسل را صدا می‌زد. عسل به مربا نگاه کرد و بع بع کرد. دلم برای مربا سوخت. دلم نمی‌خواست او هم مثل من از مادرش جدا شود. می‌دانستم چقدر سخت و دردناک است. توی آب پریدم. صدای جیغ بی بی و آبد آبد گفتن آقای کعبی را شنیدم، اما من تصمیمم را گرفته بودم . شنا کردم . خودم را به ایوان رساندم. مربار را بغل کردم.

محمد صالح از قایق توی آب پرید. محمد صالح از بچه‌های هلال احمر است که چند باری توی ده دیده بودمش. خودش را به من رساند. بغلم کرد و گفت: بچه مگه دیونه شدی؟

گفتم: آخه مربا بدون مامانش می‌مرد.

خندید و گفت: بده من او کره مرباتو.

با یک دستش من و با دست دیگرش مربا را بغل کرد، سمت قایق رفت. ما را توی قایق گذاشت و خودش هم سوار شد.

مربا به مادرش چسبید، عسل سرش را به بچه‌اش می‌مالید.

لبهایم تا بناگوشم کش آمدند. حس و حال کاپیتانی را داشتم که جام قهرمانی را بالای سر برده.

جرقه‌ای در ذهنم زده شد. قهرمان؟

مثل فنر از جا پریدم. گفتم: توپم توپم توپم؟

دور خودم می‌چرخیدم.

آقا کعبی گفت: چته بچه هی میگی توپم توپم؟

گفتم: توپ چهل تیکم کو؟ توپی که دستم بود.

محمد صالح گفت: ببینم منظورت اونه؟ همون لحظه که از قایق پریدی افتاد تو آب. با انگشت به توپی که روی آب شناور و از ما دور می‌شد اشاره کرد.

لحظه‌ای نفس کشیدن را فراموش کردم حس کردم قلبم در گلویم می‌کوبد. خیز برداشتم توی آب بپرم و توپم را بگیرم.

آقا کعبی مرا از پشت محکم در آغوش گرفت و گفت: دیوونه شدی بچه؟ دو ساعته اسیر شما شدیم. شدت آب زیاد شده، باید به کل روستا سر بزنیم تا مطمئنشیم همه تخلیه کردن. نمیشه که بخاطر یه تیکه پلاستیک وقتمون رو هدر بدیم.

هر چه تقلا کردم و دست و پا زدم زورم به او نرسید. من التماس کردم که ولم کنند. محمد صالح قایق را روشن کرده و به سمت دهیاری هدایت کرد.

پاهایم شل شد و کف قایق نشستم. توپ را پشت هاله‌ای از اشک دیدم که دور و دورتر شد. مربا سرش را روی شانه‌ام گذاشت. نگاهم در چشمانش ماند.

 نمی‌دانستم من یک قهرمانم یا یک بازنده.

داستان «آبد» نویسنده «سحر خسروزاده»