برای مردم زجردیده «بم» در حادثه زلزله ۵ دیماه ۱۳۸۲
به یاد «ایرج بسطامی» عزیز
«به جز حادثه اصلی زلزله، داستان تخیلی وهر گونه تشابه اسم و حوادث تصادفی است»
***
یونس چشمهایش را باز میکند. به سختی نفس میکشد. با هر دم و بازدم، خاکِ توی دهانش را فوت میکند بیرون. انگار خاک دارد خفهاش میکند. به زور سرفه و تف میکند. اطرافش تاریک است. موهای بلندش که روی چشمانش افتاده است، با دست کنار میزند و کمی سرش را تکان میدهد. رطوبتی از سر به پیشانیاش جاری میشود. از بین سبیلهای پر پشتش راه باز میکند و میلغزد توی دهانش. شوری خون و مزه خاک را حس میکند. بدنش کرخت و بیرمق است. شعاع نوری در امتداد بدنش میبیند. میخواهد بدنش را تکان بدهد. درد شدیدی از دست و پایش، تا مغزش میکشد بالا. نمیداند چه خبر شده است. سعی میکند دستانش را از زیر آوار درآورد. با درد، دستانش را بیرون میکشد. سوزشی از روی دستانش خودش را بالا میکشد. آوارِ روی پایین تنش را کنار میزند. پای راستش را آزاد میکند و میخواهد آن را تکان بدهد. با تکان پای راستش درد شدیدی از طرف پای چپش میپیچد در سر و بدنش و ناخودآگاه فریاد میزند. اشک از چشمانش بههمراه خون ماسیده روی صورتش سُر میخورد و بار دیگر، داخل دهانش میلغزد. دیگر خودش را تکان نمیدهد تا درد کمتر شود. بارقهِ نور کمی از لای درزها به او کمک میکند اطرافش را بهتر ببیند. پشت سرش دیوار است. سقف خانه از طرف روبهرو پایین آمده و قسمتی از آن روی دیوار پشتِسرش مانده و دخمههای کوچک و خفقانآور برایش ساخته است. نگاهش به درگاه کنارش میافتد که با آوار پر شده است. دسته سه تارش که روی خاکها افتاده از وسط شکسته و تنها سیمهای بَمش آن را بهم نگاه داشته است. با درماندگی میماند چه کار کند. نگاهش به گوشه چادر نماز «سحر» که از زیر خاک بیرون افتاده است مات میشود.
***
صدای اذان صبح او را بیدار کرد. نگاهی به «سحر» انداخت که «گلپونه» را در بغلش گرفته بود. به آرامی از روی تخت پایین آمد. پتوی مقابل پایش را روی سحر و گلپونه کشید. پالتویش را روی دوشش انداخت و از اتاق بیرون زد. ستارهها در آسمان شفاف میدرخشیدند. اول چله بزرگ بود اما هوای سحرگاهی سوز چندانی نداشت. به دستشویی داخل حیاط رفت. برای وضوگرفتن به کنار حوض آمد. یک پایش را روی لبه حوض گذشت و شیر آب را باز کرد. ماهیهای داخل حوض به جنب و جوش افتادند. آب به تلاطم افتاد. امواج روی آب رفتند و به دیواره حوض خوردند و برگشتند. پشنگههای آب بر پای لختش ریخت. سوزی که از روی کوههای برف گرفته دهبکری بلند شده بود، برگهای تکنخل داخل حیاط وگلهای کاغذی توی باغچه را به لرزه درآورد و از شاخههای درخت نارنج رد شد و به صورت او خورد، احساس سرما کرد. ناخودآگاه به درخت نارنج نگاه کرد. نفسی عمیق کشید:
«بوی بهارنارنج! به این زودی؟ عجیبه! انگار بابا درست حدس زده بود امسال زودتر بهار نارنج درمیاد…»
دستهایش را زیر شیر آب گرفت. صدای برخورد آب شیر به سطح آب حوض، حال و هوای دیگری به او میداد. آب روی حوض همچنان در حال تلاطم بود. صدای اتومبیلی گذرا از خیابان کناری به گوشش رسید. صدای خوانندهای در خلوت شب پیچده بود:
گل پونههای وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
صدا دور شده بود، یونس زیر لب ادامه داد:
خاموشی شب رفت و
فردایی دگر شد
پس از وضو به داخل و باردیگر سراغ «سحر و گلپونه» رفت. موهای خرمایی بلند «گلپونه» پنجساله روی صورت «سحر» بود و آنها همچنان در بغل هم درخوابی عمیق بودند. حرف دیروز «سحر» هنوز توی گوشش بود:
«میدونی گلپونه دیشب چه خواب عجیبی دیده!»
«چه خوابی؟»
«میگفت توی خواب دیده من و او توی آسمون داریم پرواز میکنیم و تو هم اون پایین برامون دست تکون میدی!»
«انشاءالله که خیره. نگران نباش!»
«نگران که نیستم. راستش توی دفترچه خاطراتش، خوابش رو نوشتم که یه روز نشونش بدم.»
«عجب، چه کار خوبی کردی!»
«اما میدونی، دیگه میترسه جدا بخوابه، برای همینه که از دیشب میاد توی بغلم میخوابه و سفت میچسبه به من!»
«انگار دیگه کاملاً بهت اخت شده. دیگه غریبی نمیکنه!»
به آرامی موهای «گلپونه» را از صورت «سحر» کنار زد و صورت او را بوسید. نگاهی دیگر به زن و دختر انداخت. از ذهنش گذشت «کاش کمی شبیهام بود!» به سالن برگشت. پس از نماز چشمش به دفتر خاطرات که زیرمیز بود افتاد. برداشت و بازش کرد. آخرین صفحه، «سحر» خواب «گلپونه» را نوشته بود. در انتهای نوشته هم «گلپونه» نقاشی کرده بود. با خطهای کج و لرزان، یک درخت نخل که زیر آن دو اردک رنگارنگ و یک جوجه اردک سیاه بودند و یک خانه کوچک در دور، چند کوه مثلثی که خورشید در پشت آنها در حال غروب بود و چند پرنده که سمت خورشید قرمز درحال پرواز بودند.
بغض گلویش را گرفت. نگاهش از پنجره روی نخل داخل حیاط ماند. شاخهها بشدت تکان میخوردند. ازجایش بلند شد. نگاهش به سهتار گوشۀ سالن افتاد. دلش میخواست میتوانست کمی بنوازد، مثل شب یلدا. احساس سرما تنش را مورمور کرد. کمی درجۀ بخاری را زیاد کرد. بخاری زیر دستش به لرزه درآمد. انار باقیمانده شب یلدا از داخل ظرف میوه روی میز بیرون افتاد و به سمت او غلت خورد. زمین زیر پایش هم لرزید. سرش گیج رفت. دستش را به دیوار گرفت. داد زد:
«سحر، سحر! سحر…»
***
«یونس» به زحمت پای دیگرش را هم از زیر آوار بیرون میآورد. سعی میکند با پای سالمش روزنه را گشادتر کند. انگار کوهی مقابل پایش ایستاده است. با فشار پایش به جلو، درد شدیدی بار دیگر از سمت پای چپ شروع میشود. مقاومت میکند. نور بیشتری از قسمت بالای سرش معلوم میشود. بالای سرش روزنهای باز شده است. کمی هوای تازه و خنک به داخل نفوذ میکند. سوسوی ستارههای همیشه درخشان آسمان بم حالا دیگر کمرنگ شده است و سپیده دارد بالا میآید. انگار طولانیترین شب سال شده و او همچنان بیقرار است. بغض گلویش را فشار میدهد. به جستجوی «سحر و گلپونه» خود را به کناری میکشاند. محل خواب آنها را آوار پر کرده است. صدایی از روی آوار به گوشش میرسد. خاکِ توی دهانش را تف میکند و داد میزند: «کمک، کمک! کمک…»
صدایش خیلی بلند نیست. حس میکند چیزی گلویش را فشار میدهد. صدا نزدیکتر شده است. دو نفر درحال صحبت هستند:
«جَلد باش تا کسی نیومده، خوب بگرد. حتماً چیزهای بدردبخور هست.»
با هر قدم خاک وخل بیشتری روی سر یونس میریزد. صدای دورشدن و بهم ریختن آوار روی سرش بلند میشود. بار دیگر داد میزند. روی آوار ساکت میشود. لحظات بعد صدایی از کمی دورتر شنیده میشود:
«زودی بیا اینجا. انگار یه زنی اینجا زیر خاکه! دستش بیرونه.»
«زندهس؟»
لحظاتی در سکوت گذشت. یونس گوشهایش را تیز کرد:
«نه انگار مرده. توی دستش چندتا النگوه. دستش باد کرده و نمیتونم درشون بیارم.»
«خب بِبُرشون.»
«نمیتونم! با چاقو که به این راحتی بریده نمیشه. با سنگ هم که بخوام بزنم سر و صدا میشه!»
«خب ببرش، احمق دسش رو ببر!»
«یونس» با تمام قوا با دهان پر از خاک و خشک شده از ته گلو داد میزند:
«نه! تو رو خدا نه! کمک! کمک. سحر، سحر! خداااا… این شب لعنتی کی میخواد تموم بشه، خدا، چرا این خونه روی سر من خراب شده؟!»
روی آوار سکوت برقرار شده است. مرد روی آوار میگوید:
«زودی بریم! انگار اونجا یکی زندهس!»
صدای دور شدن پاها به گوش یونس میخورد. دوباره داد میزند و کمک میخواهد. کسی جواب نمیدهد. درد همه وجود او را گرفته است. خون همچنان از سر و رویش غلت میخورد به پایین. باز هم فریاد میکشد:
سحر، سحر! پونه، پونه. ..
دلواپسی و اضطراب خوره شده است به وجودش. دردِ تمام بدنش را از سر تا پا گرفته است. نمیتواند ادامه دهد. متوجه گذشت زمان نمیشود. بیرمق میشود. چشمانش را دیگر نمیتواند باز نگه دارد. دلش میخواهد بخوابد…
***
باد لوار در نخلستان پیچیده بود. کسی در اطرافش نبود. فاختهای از خانهاش پرواز کرد و او هم حس کرد از زمین بلند شده است. حس پرواز داشت. آسمان غبار گرفته بود. احساس سنگینی میکرد. صداهایی از طرف رود دِهشتر میآمد. سمت رودخانه رفت. انگار صدای سیل بود. رودخانه پر از خون بود. روی خونهای جاری دستهای بریده شناور بودند و النگوهایشان بهم میخورد. رود، خون را رگ به رگ به داخل باغها و خانهها سرازیر کرده بود. از روی باغها گذشت. برگ نخلها و مرکبات زیر غبار دیگر اثری از سبزی نداشتند. سمت ارگ رفت. از آن ستارههایی که همیشه انگار بر بلندای ارگ چسبیده بود، دیگر خبری نبود. اطراف ارگ کلاغها و لاشخورها پرواز میکردند و چرخ میزدند. شغالها زوزه میکشیدند. طرف گورستان کشیده شد. گورستان خالی بود. خون و خاک کف گورستان قُل قُل میزد. از پشت سر کسی صدایش زد. برگشت. سحر بود. لباسی بلند و گشاد و سفیدی پوشیده بود که در باد لوار موج برمیداشت و لرزه بر اندام او میانداخت. موهایش تمام سفید شده بود. چشمانش را خون گرفته بود. صدایش در نخلستان و ارگ پیچید:
«مرد تو خجالت نمیکشی؟ به همه گفتی تقصیر منه که چی بشه؟ میخوای یکی دیگه رو هم بدبخت کنی! پونه چه گناهی کرده…؟»
باد داغتر از همیشه به صورتش خورد. از ارگ دود و آتش زبانه میکشید. بیاختیار اشک میریخت. درونش خالی شده بود. پرندهای بزرگ از زیر آتش وخاکستر بیرون آمد و به آسمان رفت. دیگر کسی در اطرافش نبود. خودش را در کویری بیانتها دید. نخل خانه، تک درخت خشکیده کویر بود که مقابلش قرار داشت. موریانهها تنهاش را میخوردند. باد و خاک به هوا پاشد. دود و غبار به داخل دهانش هجوم آورد و سرفهاش گرفت. بدنش به لرزه افتاد و درد هجوم آورد.
***
با احساس خفگی بیدار میشود. حس میکند دیوار و زمین اطرافش میلرزد. خاک و خردهآجری از بالای سرش میریزد روی شانهاش. درد به آن نقطه هجوم میآورد. دستش را روی سرش میگیرد و سرش را مابین دو زانویش میگذارد. داد میزند:
«سحر! سحر! کمک، کمک!» جوابی نمیآید. به آرامی میگوید: «خدایا مرا ببخش. استغفرالله…»
چند دقیقه همانطور بیحرکت میماند. سکوت همهجا را فرا میگیرد. نگاهی به روزنه بالای سرش میندازد. کمی بازتر شده است. دستش به آن نمیرسد. آسمان روشن شده است. نورِ نفوذ کرده از روزنه، در غبار آوار، رقص اشباح میکند. بغضش میترکد. اطرافش بیشتر روشن شده است. سمت راستش اینه نقره عقدشان از روی رف، پایین افتاده و خرد شده و تصویر خاکی او را چند تکه کرده است. مقابل پایش، میز شکستهای است و پرتقال و انارها و کلمپههای روی آن زیر آوار و خاک له شدهاند. دفتر خاطرات و دوربین عکاسی و سهتار شکستهاش کنار میز شکسته افتاده است. نگاهش روی دوربین ثابت میشود. جلد دوربین پر از خاک و غبار است اما بنظر میرسد هنوز سالم مانده است. یاد دیروز صبح میفتاد…
***
«پدر جان حالا چرا به این زودی؟ خب میموندین. فردا که جمعهیه. فردا پسین میرفتین. چه عجلهای داشتین! کرمون که همین دو قدمیه.»
«نه بابا جان! ببخشین، از شب چله تا حالا مزاحمتون بودیم. میدونی که فردا هادی امتحان داره و خودم هم کلی کار دارم.»
«پس اقلاً ناهار رو میخوردین و بعد میرفتین.»
«میترسم به تاریکی بخوریم. میدونی زمستونه و هوا زود تاریک میشه و من هم تو تاریکی نمیتونم رانندگی کنم.»
پدر و مادرِ سحر درحالی که ساک را برمیداشتند، از داخل سالن به حیاط وارد شدند. سحر با خواهر کوچکش بهار کنار بوته گلکاغذی درحال حرفزدن بود. گلپونه کنار حوض آب با ماهیهای قرمز و چند انار که داخل آب بود بازی میکرد. پدر گفت: «بهار بیا بریم!»
سحر و بهار برگشتند به آنها نگاهی انداختند. «سحر» گفت:
«بابا، مامان، میایین کنار این گلهای کاغذی؟ میخواهیم عکس دست جمعی بگیریم. پونه جون بسه، خودت رو خیس نکن سرما میخوریها. بدو بیا اینجا.»
مادر گفت: «چقده هم سرخ و پرگل شدن این گلکاغذیها، به به!»
یونس رو به مادر و بهار کرد و گفت:
«حالا که بابا کار داره، حداقل شما بمونین.»
بهار گفت: «من که اصلاً نمیتونم بمونم. الان هم با اصرار بابا و مامان اومدم. فصل امتحانات آخر ترمه. خب چرا شما بلند نمیشین بیاین بریم؟»
سحر گفت: «هم کلاس داره هم میخواد تمرین کنه. فکر کنم چند روز دیگه ضبط دارن.»
مادر درحالی که میخندید و خودش را آماده عکس میکرد، گفت: «میبینی که، من هم بهخاطر اینها مجبورم برم. هادی هم توی خونه تنهاست.»
پدر کنار درخت نارنج ایستاده بود و به نارنجهای باقیمانده بالای درخت نگاه میکرد. یونس پرسید:
«باباجان، میخواین براتون چندتاش رو بکَنم؟»
«نه باباجان، هنوز توی خونه داریم. فقط وقت بهارنارنج یه مقدار برامون نگهدار. میگم ای درخت نارنجتون که خوب پرباره. گل کاغذی هم ماشاءالله همیشه پرگُله. اما چرا این نخل بیباره؟! فکری به حالش بکن. سایه تنها برای اینطور درختها بیفایده!»
یونس خندید وگفت: «باباجان درسته این نخل بیبَر و باره اما به جون من بسته. روزی که به دنیا اومدم، بابام برام این رو کاشته و نمیتونم از دستش بدم.»
بهار گفت: «بابا زود بیا دیگه، دیر میشه!» گلپونه یکی از انارهای سرخ داخل حوض را برداشت و گفت: «بابابزرگ این مال شما.»
پدر خم شد. به گلپونه لبخند زد. صورتش را بوسید. انار را از دستش گرفت. او را بغل کرد. همه کنار گلهای کاغذی در زیر سایه نخل و نارنج داخل حیاط ایستادند و چشمهایشان را با لبخند دوختند به دوربین روی سهپایه که آن لحظه را در خودش ثبت کند. پدر، گلپونه را زمین گذاشت و با انار بازی میکرد. گفت:
«انشاءالله بابا جان عکس بعدی توی یه خونه نو و بهتر!»
یونس خندید و گفت: «بابا حیف نیست این خونه به این خوبی و با صفایی رو ول کنیم؟!»
پدر اطرافش را نگاهی کرد و گفت:
«میدونم خونه با صفایه پدر. ولی میدونی که کارم همین بوده، از اول دنبال همین خونههای نه خرابه بودم. اینطور خونهها وصله پینهایه و داغونه! ریشه و بنیه هم که نداره. آینده هم نداره. خونهای که از اصل سست باشه بناش، بدرد روزگار نمیخوره. آخرسرهم خدا نکرده روی سرتون میرُمبه. اونوقت که عزیزاتا رو گرفت میشینی و میزنی توی سرت که ایکاش از اول خونهای میساختم درست و حسابی. با یه طرح و نقشه مهندسی. اینجا شما هرچی جا کم داشتین، بدون حساب و کتاب، چارتا خشت روی هم گذاشتین و اسمش رو گذاشتین خونه…»
مادر سمت پدر آمد و او را به آرامی هُل داد و گفت: «بسه مرد، خجالت بکش. آخه تو چکار به کار اینها داری؟»
یونس خندید و گفت: «مادر این چه حرفیه میزنین. بابا صاحب اختیاره و حرفشون هم حجته.»
پدر گفت:
«من تو فکر این هم که شما برین یه جایی زندگی کنین که دیگه ناراحت و نگران این مشکلها نباشین»
گلپونه سمت بهار رفت: «خاله جون. توروخدا تو بمون.»
خودش را به او چسباند. بهار بوسیدش:
«قول میدم زود برگردم پیشت خاله جون.»
یونس لبخندی زد و به همراه پدر طرف اتومبیل رفتند:
«میدونم باباجان، شوخی کردم. میدونم این خونه، خونه بشو نیست. یه بیست قصبی زمین گرفتم و انشاءالله با راهنمایی شما درست حسابی میسازیمش.»
سحر آب داخل کاسه سفالی را که روی آن چند گل کاغذی قرمز بود پشت سر آنها ریخت و منتظر شد تا اتومبیل آنها از مقابل دیدگانش دور شود. گلپونه گفت:
«باباجون، از من یک عکس میگیری؟»
«آره عزیزم. با مامان برین کنار گلها.»
کنار بوته گلکاغذی، سحر، گلپونه را بغل کرد و هردو به دوربین لبخند زدند. عکس داخل دوربین و در چشم یونس ثبت شد. «کلیک»
***
یونس با پایش دفترخاطرات و دوربین را میکشد جلو و برمیدارد. کمی وراندازش میکند. خاک روی آن را با دستش پاک میکند. سر و شانه و پای چپش همچنان درد دارد. زیر آوار روشنتر شده است. نگاهش به چند مورچه سواری میافتد که خرده کلمپههای شب چله را میبرند زیر آوار. نفس عمیقی میکشد. صدای پرندهها از بیرون بگوشش میرسد. نمیداند چقدر از روز گذشته است. سر و صدایی از بیرون میشنود. انگار کسی روی آوار راه میرود. نرمه خاکی روی سرش آوار میشود. دوباره ترس به وجودش رخنه میکند. به روزنه بالای سرش نگاهی میندازد. آسمان کاملاً روشن است. بار دیگر صدا را میشنود. کسی از بالای سرش داد میزند. تمام توانش را جمع میکند و فریاد میزند: «آهای! کمک! کمک!»
کسی بالای سرش داد میزند:
«بابا بیا اینجا! یه صدایی از اینجا میاد.»
صدا را میشناسد. صدای هادی برادر سحر است. بار دیگر با بغض در حالیکه به سختی میتواند صدایش را در بیاورد، داد میزند: «کمک! من اینجام…»
بالای سرش صدای چند نفر میآيد. کم کم رویش خالی میشود. پدر و هادی و بهار و یکی دو نفر دیگر هستند. دور او را خالی میکنند. پدر توی سرش میزند و گریه میکند. بهار و هادی با صورت خاکآلود و اشکریزان، آوار را با دستانشان جابهجا میکنند و یونس را از زیر آوار بیرون میآورند. یونس درد خودش را فراموش میکند و داد میزند: «بهارجان، هادی جان! سحر، پونه! بابا، توروخدا اونهها رو نجات بدین. من که طوریم نیست. اونا باید اونجا باشن.»
بونس با دستش جهتی روی آوار را نشان میدهد که سحر و گلپونه آنجا خوابیده بودند. خودش روی آوار ولو میشود. بقیه هجوم میبرند طرف آنجا. یونس با تعجب نگاهی به اطراف میندازد. دیگر نه کوچهای وجود دارد و نه خیابانی. آسمان شهر را غبار ودود فرا گرفته و آفتاب بیرمق میان آسمان ایستاده است. اما دیوارها و خانهها دیگر سایه ندارند. درختان زیر خاک و غبار دفن شدهاند. از ویرانههای اطراف، صدای ضجه و فریاد و گریه میآيد. صدای آژیری از دور شنیده میشود. خاک مرده بر روی شهر ریختهاند. با بغض میپرسد: «چرا کسی نمیاد کمک؟ اصلاً چرا اینطور شده؟»
هادی درحالیکه با دستهای خونآلودش، خاک و آجرها را کنار میزند، میگوید: «نفهمیدی چی شده یونس؟ زلزله شده بابا، زلزله! میفهمی؟ کسی نیست برای کمک بیاد. اونهایی هم که هستن نمیدونن از کجا شروع کنن و اصلاً به کی کمک بکنن. از کجا معلومه به کسی کمک کنی که مرده و چند قدم اونطرفتر یکی زنده زیر آوار اونقدر بمونه تا جون بده! دیگه خونه و مال هم معنی نمیده. انگار همه چیز مال همه شده، گرگ و شغالها هم افتادهن به جون مُردهها. شهر و ارگ را قرق کردن! همه چیز رُمبیده. حواست هست چی گفتم؟»
یونس با خودش تکرار کرد: «آوار؟! گرگها، شغالها…»
ناخواه داد میزند: «دستهای سحر و گلپونه!»
دوربین را به خودش میفشرد. دفتر خاطرات را در جیبش میگذارد. اشک چشمهایش را پاک میکند:
«ای خدا مگه ما چه گناهی کردیم. چه ناشکریای کردیم؟»
«ناشکری؟ گناه؟! چه گناهی؟ این زندگیه. این بازی طبیعته. این بیفکریمونه که دچارمون میکنه، هنوز فکر میکنی هر اتفاقی بهخاطر گناهامونه؟ سادهای ها.»
یونس نگاهی دیگر به حیاط خانهاش میندازد. از خانهاش فقط نخل غبار گرفته همچنان ایستاده است اما درخت نارنج و گل کاغذی زیر آوار له شدهاند. اما بوی بهار نارنج، هنوز فضا را پرکرده است. حس میکند آوار نتوانسته او را هضم کند و او را تف کرده است بیرون. به یاد سحر و گلپونه میافتد و با دستهایش میکوبد روی پاهایش. آه میکشد و فریاد میزند:
«سحر، پونه…»
حس میکند بوته گلی است که گلهایش را درو کردهاند. پدر و هادی، بقیه خاک و آجرها را کنار میزنند. لحظاتی بعد، پدر میایستد و دو دستی به سر خود میکوبد. فریاد میزند: «خدااااا»
هادی هم سریع شروع به خالیکردن آوار میکند. یونس سینهخیز خودش را به سختی به طرف آنها میکشاند. صورت سحر و گلپونه از زیر خاک بیرون زده شده و خاک صورت آنها را کاملاً سفید کرده است. گلپونه همچنان در سینه و آغوش سحر آرام گرفته است. بهار با فریاد و اشکریزان درحالی که به سر و صورتش میزند، خودش را روی آوار میندازد: «پونه جان چرا خوابیدی؟ پاشو ببین خاله بهار اومده…»
یونس نگاهش به جسدهای سحر و گلپونه میافتد. آهی بلند میکشد و روی آوار ولو میشود.
***
نگاه یونس بر لودر زرد، ماتشده و هادی کنارش ایستاده است. با هر جلو و عقب رفتن آن صدای موتورش فضای اطراف را پر میکند و دود غلیظ سیاهی از لوله اگزوزش به هوا پرتاب میشود. تل خاک کوچکی که یونس روی آن نشسته، به لرزه در میآید و درد خفیفی به سر و قسمتی از صورتش که باندپیچیشده و پای چپش که در گچ است، وارد میشود. نمیداند لرزش خاک از لرزش زمین است یا حرکت لودر؟ صدای گریه و جیغ بههمراه صدای نوحه و ضجه از اطراف به گوش میرسد. لودر بار دیگر بیلش را درخاک فرو و حرکت میکند و چالهای دراز پشتش خالی میشود. گرد و خاک آسمان را پر میکند و توی حلق او و دیگران فرو میرود. عکسالعملی از دیگران دیده نمیشود. نگاهش همچنان به آنطرف چاله است. جسد کفن پیچیده سحر و گلپونه، همراه جسدهای کفنپوش دیگر ردیف شدهاند و پدر و بهار با مردم سیاهپوش، کنار آنها ضجه میزنند. غبار، مابین یونس وآنها را گرفته است. حس میکند موسیقی عجیبی در آسمان پیچیده است. از هر جسد نُتی به هوا میرود. جسدهای کفن پیچ سفید و زنان سیاهپوش را به صورت یکدرمیان، مثل صفحه پیانو میبیند. مثل کلاس موسیقیاش دستانش را جلو چشمانش میگیرد و سعی میکند هر انگشتش را بر یکی از کلاویههای سیاه و سفید منطبق کند و با صداهای اطرافش، انگشتانش را حرکت میدهد. انگار همراه باد و صدای موتور و اگزوز و ضجهها، سمفونی مرگ مینوازد. چالهای دیگر، خاک بیشتری در نزدیکی او هوا میکند. اینبار حس میکند هنوز زیر خاک دفن است.
انگشتان دستانش همچنان در هوا سمفونی میزند. جسدها را به داخل گودال منتقل کردهاند. نگاه یونس هنوز به بالای گودال است. گلپونه را آنجا میبیند. به او لبخند میزند. انگشت اشارهاش را سمت گلپونه حرکت میدهد. نُت و صدای گلپونه در گوش او دلنوازتر از هیاهوی اطرافش شده است. گلپونه برای او دست تکان میدهد. یونس هم برای او دست تکان میدهد. دستش را روی دفتر داخل جیبش فشار میدهد.
لودر خاک را روی اجساد میریزد و ضجه و جیغهای مردمِ اطراف گودال، فضا را پر میکند. برای هر جسد آجری در امتداد سر او روی گودال گذاشته شده و اسم هر جسد با ذغال روی آن نوشته میشود. مردی روی بلندی یکی از خاکریزها میرود و درخواست صلوات و فاتحه میکند. کمتر جوابی میشنود. شروع به خواندن نوحه میکند. روی تل خاکهای ریختهشده، زنها خودشان را انداختهاند و مردها هم بالای سرشان ایستادهاند. یونس ناله میکند و به آرامی ادامه میدهد: «قبرستون خونه شده، خونه قبرستون شده. سحر جان. پونه جان کجا رفتین؟ من تنهام. نخل بیبار دیگه برای همیشه خشکید» هادی گفت:
«پاشو یونسجان! میدونم سخته، برای همهمون سخته، اما خب گاهی یه اتفاق، میتونه از هزار تا نصیحت هم بهتر باشه. پاشو!»
تابوت جسدی را می آورند. جمعیت زیادی
دنبال آن هستند. زیر جسد با هم میخوانند:
من ماندهام تنها میان سیل غمها
مردهای اطراف خاکریز گورها، طرف تابوت یورش میبرند. دکمههای پیانو بهم میریزد. لودر خاکهای قسمت دیگری را جابهجا میکند. غبار و خاک فضای گورستان را میگیرد. یونس نگاهی دیگر به گورهای مقابلش میاندازد. پدر و بهار آنجا نشستهاند. انگار سحر و گلپونه قرار است آنجا رشد کنند. در اطراف گورستان نخلها همچنان در غبار ایستادهاند و آنجا را تماشا میکنند. درختان نارنج به گُل نشستهاند. مورچههای سواری دارند غذا جمع میکنند. یونس دلش برای سهتارش تنگ میشود. چوب دستیاش را میگیرد و به سختی پای چپ گچ گرفتهاش را از جایش بلند میکند. لباسهایش را میتکاند و لنگان به سمت تابوت میرود. همراه آنان میخواند. دوربین روی شانههای یونس سنگینی میکند.
گل پونههای وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد…■