داستان «آقا بهمن» نویسنده «فریبا مقدسی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

«هرکس بگه من متولد چه ماهی‏ هستم و چرا اسمم بهمنه، برنده امساله»

آقا بهمن این را گفت و در حالی که می‏خندید، چهار زانو نشست و منتظر جواب ماند، یادش بخیر!  شبهای چله، خانه آقا جون و ننه جون برو بیایی بود. از نوه شش ماهه خاله فرانک تا فرنگیس خانم، عروس دایی بزرگم همه دور هم جمع بودیم و کارمون شده بود، خوردن و گفتن و خندیدن، لابلای همه این کارها رسم جالبی هم داشتیم. سؤال پرسیدن آقا بهمن و جواب‏های جور و واجور ما و دست آخر بردن جایزه‏ای مخصوص از دست ننه جون، که آن هم بافتن لباس برای برنده توسط ننه جون بود. آقا بهمن شوهر خاله سرورم است، او مردی میانسال با موهای جوگندمی، مهربان و خوش مشرب و بذله‏گوست و درست به همین خاطر برای پرسیدن سؤال، هر ساله انتخاب شده بود، آن سال من، پسر یکی یکدانه اشرف خانم دختر بزرگه این خانواده هشت نفره، از قبل به دلم صابون زده بودم که برنده خودمم و حتی در ذهنم رنگ پلیورم که ننه جون می‏خواست برایم ببافد را مشخص کرده بودم، فوری در جواب آقا بهمن گفتم: «معلومه دیگه بهمن ماه، به همین خاطر هم اسمتون رو بهمن گذاشتن». بعد هم، همه با سر جوابم را تایید کردند.
فرزانه دختردایی‏ام که آدم کم حوصله و بی ذوقی است. گفت: «سؤال از این آسون‏تر هم داریم؟»
آقا بهمن در حالی که خنده معنی‏داری روی لبش بود، رو به من کرد و گفت : «نه، جوابت درست نیست.»
همه تعجب کردیم ، این بار قیافه فرزانه تو هم رفت و زیر لب غر زد: «مسخرمون کرده با این سؤالش.»
خاله سرور گفت: «اینکه تولدت چه ماهی هست رو از تولدهایی که برات گرفتم بپرس!  ولی چرا خانواده‏ات اسمتو بهمن گذاشتن خبر ندارم.»

آقا بهمن با سر تشکری از خانمش کرد و گفت: «درست من همون دلیلش رو می‏خوام.»
دایی محمد گفت: «بابا گیر دادید شما هم.... بالاخره روی هر بچه‏ای یه اسمی می‏ذارن، حتماً باید دلیل داشته باشه؟»
آقا بهمن استکان چایی جلوی دستش را برداشت و  کمی خورد، بعد با آرامی گفت: «اما اسم من دلیل داره.»
دیگر کسی چیزی نگفت و به قول معروف جو مهمانی سنگین شد.
در همین حال و هوا بودیم که اقا جون گفت: «اقا بهمن، دستت درد نکنه، عجب سؤالی پرسیدی، جواب اون پیش منه.»
این بار همه نگاه‏ها به دهان اقا جون دوخته شد. اقا جون ادامه داد: « با دقت به حرف‏های من گوش کنید. زشته ایرانی باشی و این‏ها رو ندونی. در زمان‏های قدیم مردم معتقد بودند یه ننه سرمایی هست و شش تا پسر، ننه سرما یه قصری از یخ بالای کوهها داره، و به نوبت به بچه‏هاش اجازه می‏ده پایین کوه بیان و در همه شهرها و روستاها مأموریتشون که همون سرد کردن هواست رو انجام بدن و برن، اول نوبت برادربزرگه می‏شه یعنی چله بزرگه که از اول دی تا دهم بهمنه؛ برادر دومی؛ چله کوچیکه  از یازده بهمن تا آخر بهمن از کوه پایین می‏آد تا کارشو انجام بده، هشت روز مابین این وقت‏‏ها که چله بزرگه و چله کوچکه مشغول سرد کردن هوا هستند ، برادر سومی که چار چار نام داره به کمکشون می‏آد تا هوا رو سردتر کنه یعنی از شش‏بهمن تا چهارده بهمن کمک برادراشه، از اول اسفند تا ده اسفند برادر چهارم اهمن بایستی هوا رو سرد کنه، بعدش از ده تا بیست اسفند برادر پنجم بهمن می‏آد و سرما رو با خودش می‏آره، برادر کوچک هم که اسمش سیاه بهاره از بیست اسفند تا اخر اسفند کارش رو انجام می‏ده، همه مردم قدیم نوزادی رو که در دوره بهمن متولد می‏شده، اسمشو بهمن می‏ذاشتن، پس اقا بهمن شما متولد اسفندی اون هم ده روز وسطش علت نامگذاریتم همین بوده.»
آقا بهمن جواب اقا جون را با سر تأیید کرد و گفت : « آقا جون سایتون رو سرمون باشه! جواب رو زود دادی، فکر می‏کردم با این سؤال تا صبح باید مشغول نه گفتن باشم.»
همه خندیدند غیر از من و ننه جون، من به این دلیل که جایزه را نبردم ناراحت بودم و ننه‏جون هم به خاطر اینکه باید کل زمستان را مشغول بافتن و شکافتن پلیور جدید آقاجون باشد، دلخور بود، چون آقاجون ما مشکل پسند بود و کلی ایراد می‏گرفت و البته پدرم هم نخندید، او که اصولاً خیلی اهل حرف زدن نبود و زیر کرسی نشسته بود و لحاف را تا خرخره‏اش بالا کشیده بود، با اخم گفت: «اونها لااقل به این سنت من درآوردیشون اعتقاد داشتن، اما حالا چی؟ مردم معلوم نیست چی رو قبول دارن و چی براشون اهمیت داره، تاریخ رو بوسیدن گذاشتن کنار»  

معلوم شد اونهایی که بیشتر فکر می‏کنند کمتر حرف می‏زنند، با این حرف پدرم همه به هم نگاه معنی داری کردیم و من با خودم گفتم: «یعنی من هم اینجوریم؟!»

داستان «آقا بهمن» نویسنده «فریبا مقدسی»