صورتم میخندد هر کس مرا میبیند فکر میکند جوان خوشبختی هستم و هیچ غصهای ندارم. از مادر هم اندوهم را پنهان میکنم و از نتیجهی آزمایشم چیزی نمیگویم. مادر که سواد ندارد برگهی آزمایش را بخواند. پیر است و پادرد امانش را بریده است.
سرهنگ احضارم میکند در را که میبندم میگوید: «سرباز چرا کم کاری میکنی؟ سواد درست و حسابی که نداری توی آشپزخونه سیب زمینی هم نمیتونی پوست بکنی؟»
گیج ومنگ نگاهش میکنم. شاید اکبری راپورت داده. چند وقتی است که با من چپ افتاده. فکر میکند من او را لو دادهام. نمیدانم چرا سرم گیج میرود شکمم پیچ میخورد نزدیک است که..
عق میزنم پشت سرهم و خون بالا میآورم. خون و خون...
کسی در سرم فریاد میزند. این کیست که صدای جغد میدهد؟
«سرباز! سرباز!»
«بله قربان!»
«بیا این دستهگل یکتا رو جمع کن!» «چشم قربان.»
روی میز پر از خون است. دستی که به میز گرفتهام شل میشود بیحال دست دیگرم را دور شکمم میگیرم و ...
سرباز که ازخون ترسیده از اتاق خارج میشود تا وسایل نظافت را بیاورد.
چشمانم باز است میبینم اما نای ایستادن ندارم گوشهی دفتر سرهنگ مچاله میشوم.
ای وای! سرم چقدر درد میکند چه...
مادر بالای سرم ایستاده مهتابیهای دوقلو از بالای سرم سر میخورند و میروند. پیراهن سبز! همه جا سبز میشود در میان حجم.ها غوطه میخورم دست راستم مربع، چپم مثلث، دایره وار میان سبزها و حجمها میچرخم.
فریاد میزند: «چرا دیر آوردینش؟
دیگه شیمی درمانی هم جواب نمیده. بهش گفته بودم نمیتونم به تو بگم چی شده یکی از فامیلهاتو بیار. اما نیاورد که نیاورد.
حالام از دست ما کاری برنمیاد. جوون بیچاره!»
باز در میان حجمها و رنگها میچرخم و میچرخم. کنار فرح ایستادهام سنگ...، کاغذ...، قیچی...
قیچیش میکنم میخندد دندان شیریش افتاده توپ را پرت میکنم از هفت تا سنگ سه تایش روی زمین میریزد دنبالشان میکنم همه را میزنم فرح اما نشسته سنگها را چیده چشمهای سبزش برق میزند از روی زمین بلندش میکنم. موهای مشکیش دور صورتش میریزد. دستم را روی شانهاش میگذارم دستش به شانهام نمیرسد.
دور دوم بازی و...
اینبار دستم را دراز میکنم چرا دستم به او نمیرسد شاید هم دست اوست که به دستم نمیرسد دست من کوتاه است یا او؟ هر چه بیشتر پیش میروم دورتر میشود او دور میشود یا من؟ چرا از من دور میشود چرا فرار میکند؟ یا من دارم فرار میکنم؟
آه...چقدر سرم درد میکند!
صدای جغد باز میپیچد «سرباز... سرباز!...»
این چیست که میانش میچرخم این چیز سبز چیست؟
این صدای کیست؟ الرحمن علم القرآن....
چه زیبا میخواند. صدای رادیوست؟ یا صدای فرح؟ یا خودم دارم زمزمه میکنم؟
زنگ میخورد همه در حیاط صف میکشند. ناظم نامم را صدا میزند. روی سکو کنارش قرار میگیرم.
«آفرین یکتا! تو رشتهی حفظ قرآن توی استان دوم شدی این لوح تقدیر برای توست.
بچهها تشویقش کنید! اللهم صل و سلم....»
سرکلاس میرویم. آموزگار خطکش به دست وسط کلاس ایستاده.
مادر چرا سجادهی سبزش را وسط کلاس پهن میکند مگر خطکش چوبی کلفتش را نمیبیند؟
«امیرحسینم نترس! من اینجام پیش تو. خوب میشی پسرم خوب میشی.
دلم روشنه. اوستا کریم رومو زمین نمیزنه.»
احمدی چرا رفته روی میز اذان میگوید؟
«احمدی! برو پای تخته جواب جمع هفتصد و پنجاه و هشت با چهارصد و نودونه رو بنویس! «چشم آقا معلم.»
فرح چرا گریه میکند؟
«بیا توپ دست منه. گریه نکن با توپ نمیزنمت فقط سریع، سنگها رو روی هم جمع کن.
فرح کجایی؟ دستتو به من بده!»
«نه... »
«چرا؟..بگذار به موهات دست بکشم.
این چیه روی سرت؟ تور عروسی!؟ این کیه کنارت؟ احمدی!؟»
«به خدا اکبری من تو رو لو ندادم من به هیچ کس نگفتم گوشی داری. برو ببین کی گفته؟»
«سرباز نفس بکش... نفس بکش د.. لعنتی!»
«تنفس مصنوعی جواب نمیده قربان.»
«بدو برو بهداری زود باش برو دکتر رو بیار!»
«چشم قربان!»
چوب تعلیمی در دست توی سرم قدم میزند و مرا برانداز میکند.
«یکتا!..هان... پس فامیلیت یکتاست! ببینم تو کارهاتم تکی یا نه؟
تدارکات ارتش!، جات خوبه. کجا میخوای بری بهتر از اینجا هان؟ یه قسمت دیگه؟
چه کاری بلدی که بخوای از اینجا بری؟ زود باش بگو! چرا لال مونی گرفتی؟»
«مکانیکی.»
«چرا از اول نگفتی؟ آهان فهمیدم نمیخوای برای ما کار کنی؟ میخوای اینجا بمونی حمالی کنی. مکانیکی که بهتره برات یابو.»
«ببخشید ...دروغ ...گفتم.»
«چی؟.. دروغ گفتی؟.. مگه من بچهام که سرکارم میگذاری؟
آهای سرباز بیا این لندهورو ببر انفرادی!»
فبای آلاء ربکما تکذبان...
صدا نرم و لطیف میپیچد. مادر سجاده را جمع میکند پاهایش را روی صندلی دراز میکند و میمالد
«خدایا بچهمو به تو سپردم...»
میچرخم و میچرخم
«خانم هر روز میای اینجا گریه میکنی که چی بشه؟ این کارها فایده ندارن که!
چرا به فکر پسرتون نبودید چرا زودتر نیاوردینش؟»
«مادر الهی قربونش بره. بیهوش افتاده بچهم.
این کی مریض شد که من نفهمیدم. من نمیدونم چرا به من نگفته. ملاحظهی قلب مریض منو کرده لابد. آخ مادر...»
کسی رو صورت و موهایم دست میکشد.
دستهایش بوی عطر مشهدی میدهد باز زمزمه میکنم. «فیهما عینان تجریان...»
چشمم را کمی باز میکنم تاریک روشن است بوی الکل فضا را پر کرده مادر کنار تختم روی صندلی نشسته موهای لختم را کنار میزند پیشانیم را میبوسد صدای زنگ از توی اتاق به راهرو سرریز میشود کسی به سمت آی سی یو میآید.
«خداروشکر بخیر گذشت اگر این جوون میمرد چه میکردید خانم؟ حواستون بهش باشه.»
سرم میچرخد من میچرخم احمدی با ماشین عروس وسط اتوبان میچرخد و به گاردریل میخورد. فرح کجاست؟
سرباز بیدار شو!... بیدار شو... از خدمت معاف شدی.
خطکش معلم شکسته. من و اکبری میخندیم.
پرستار چقدر شبیه فرح است! پرستار است یا فرح..؟ کدامیک؟
کسی دستم را میگیرد دستم درد میکند آه.. جای سوزن سرم..
اینکیست که دستم را گرفته؟