داستان «برنده مذاکره» نویسنده «فائزه قبادیان»

چاپ تاریخ انتشار:

Faezeh ghobadizan

قبل از ورود به خانه آقای نیک اندیش خیال همه راحت بود، چون عمو منوچهر که در سر و زبان کسی به گرد پایش نمی رسید همراهمان بود‌.


سرم را از پشت سبد گل به طرف مامان چرخاندم:  «مامان  قول دادیا »
مامان پشت چشمی نازک کرد وگفت : «اگه اون خاله ایکبیریش حرف مفت نزنه چشم»
مستانه با اخم به مامان نگاه کرد و گفت: «مامان لطفا متین رو درک کن »
بابا جعبه شیرینی را در دست جابجا کرد و گفت :«متین جان ، عمو منوچهر از هر مذاکره‌ای سر بلند بیرون میاد»
زن‌عمو ,فتانه گفت: « منوچهر حواستو جمع کن زیر بار مهریه سنگین نمیریا ،جهیزیه هم گردن خودشونه »
عمو منوچهر آستین پیراهن یاسی را زیر کت سورمه ای مرتب کرد و گفت: «حتماً»
قبل از وارد شدن به بحث اصلی وقتی عمو منوچهر فهمید که دایی نازنین, رییس شعبه بانک قرض‌الحسنه است با او گرم گرفت تا آنجا که دایی نازنین از عمو منوچهر خواست هر چه زودتر مدارک لازم  جهت ثبت تقاضا و تشکیل پرونده برای دریافت وام با مجوز مغازه را به او برساند.
بابا، با کسب اجازه از پدر نازنین وارد بحث اصلی شد‌.
وقتی پدر نازنین تاریخ تولد دخترش را ملاک مهریه قرار داد  سگرمه های مامان در هم رفت وگفت: « این که دیگه دمده شده »
خاله نازنین به هیکل سنگینش تکانی داد وگفت «تو فامیل ما هنوز رسمه مهریه, تاریخ تولد عروس باشه»
تا بابا خواست حرفی بزنه عمو منوچهر در گوش مامان گفت «زن داداش ملاک قانونه که صد سکه بیشتر رو قبول نمی‌کنه»
مامان کمی آتش خشمش فرو نشست .نگاهش را به لوستر دوخت وگفت: « لطفاً ذکر بشه عندالاستطاعه»
مادر نازنین به برادرش نگاهی کرد شانه ها را بالا انداخت وکف دو دست را جلو آورد « تو فامیل ما همه عندالمطالبه نوشتند‌ برای ما افت داره بنویسم عندالاستطاعه»
بابا گردنش را کج کرد وتا خواست حرفی بزند عمو منوچهر با خنده گفت: «  وقتی موجود نباشه دیگه چه فرقی می‌کنه »
بابا حرفش را خورد و به مامان اشاره داد که پی حرف را نگیرد و با نظر خانواده نازنین موافقت کرد.
بعد از حل مسئله مهریه، نوبت  به جهیزیه رسید .مامان صدایش را صاف کرد وگفت:« دخترای امروز ماشالاشون باشه کوتاه نمیان از اول زندگی هیچ کم وکسری رو تحمل نمیکنن»
خاله نازنین چاقو را زیر پوست سیب کشید و گفت: «اتفاقا دخترای این زمونه خیلی فهمیده هستن ودرک میکنن که چقدر فشار روی پدر و مادراست .مخصوصا نازنین که بارها گفته به اندازه وام ازدواج خرید می‌کنم»
مامان به زن عمو نگاهی کرد با خنده ریزی گفت: « مگه وام ازدواج چقدره ؟»
مامان نازنین رو به زن عمو گفت: «راستش ما به جز لوازم برقی همه چیز تو جهیزیه میذاریم»
مامان تو چشمای مامان نازنین خیره شد: « اصل لوازم برقیه»
عمو منوچهر خود را وسط انداخت : « دو خانواده باید دست به دست هم بدن تا این دو جوون بتونن برن سر خونه زندگیشون. بالاخره جور میشه.مهم اینه که با هم تفاهم دارن»
بابا گفت: «حالا خوبه , طبقه بالای خودمون هستن کم وکسری باشه  بعدا تکمیل میکنن»
پدر نازنین دستها را در سینه جمع کرد.هیکل لاغر وبلندش را بالاتر کشید و گفت: « آقا متین گفتن می‌خواین بکوبید آپارتمان بسازید »
بابا پای راست را روی پای چپ انداخت وگفت: « در آینده انشاالله، بله »
مادر نازنین نگاهی به من انداخت و گفت: «آقا متین  قول داده آپارتمانی نزدیک خودمون اجاره کنه»
عمو منوچهر به بابا گفت: «داداش برای شما چه فرقی می‌کنه بالا رو بدید اجاره پولشو بدید به بچه‌ها‌.جوونای امروز آپارتمان رو بیشتر می پسندن»
بابا نگاهی به من انداخت  وگفت: «اون وقت هر روز باید این مسیر رو بیای و برگردی . اگه پیش خودمون باشی به مغازه نزدیک تری»
من ومنی کردم  « راستش بابا می‌خوام کافی شاپ بزنم»
عمو منوچهر با به به و چه چه گفت: « آفرین خیلی خوبه»
مامان با اخم  « نگفته بودی»
مستانه دستش را روی دست مامان گذاشت
« مامان کافی شاپ با کلاس تره »
بابا نگاهم  کرد . سرم را پایین انداختم.
عمو منوچهر لبه مبل نشست: « داداش تو هم دیگه باید آش فروشی رو تبدیل به مغازه فست فود کنی»
بابا سرش را تکان داد وگفت: « این مغازه به زندگی من برکت داد .تا زنده هستم چراغش رو روشن نگه می دارم.»
عمو منوچهر گفت «زنده باشی چرخش برات بچرخه داداش»

******
از عمو منوچهر که به محض دریافت وام ، شاسی بلند خریده بود خواستم که ماشینش را گل بزنیم .
زن عمو گفت: « متین جان ببخشید هنوز آب بندی نشده اصلا شاید خودمون هم با تاکسی بیایم جشن»
وقتی به همراه نازنین به سالن رسیدیم. عمو منوچهر بیرون از سالن به شاسی بلند مشکی تکیه داده بود وبا دایی نازنین گرم صحبت بود. 

داستان «برنده مذاکره» نویسنده «فائزه قبادیان»