داستان «نفس نکشین، نفس بکشین» نویسنده «هوشنگ عسگریه»

چاپ تاریخ انتشار:

hooshang asgarieh

فضای اتاقِ انتظار، سرد بود و بی‌روح. خش‌خش فن‌کوئل فضا را پر کرده بود. این انتظار داشت طولانی می‌شد. صدا از داخل اتاقک کناری بلند شد. «آقای یاری، لطفاً تشریف ببرین داخل رختکن. اونجا یک بسته لباس و گان مخصوصه. لباس‌ها و هرچیز فلزی که همراه‌تونه دربیارین و اون‌ها رو بپوشین.»

در رختکنِ تنگ، توی آینۀ قدی بودم. در را نبستم. تیمور هنوز من را تماشا می‌کرد. تمام لباس‌هایم را درآوردم و گان‌های سبز بسته‌بندی‌شده را تنم کردم. تیمور خندید. گفت:

«سی‌کو با این لباسا اشتور شدی پسر، معلوم نیه می‌خوای بری جراحی کنی یا جراحی بشی یا عکس‌برداری کنی!»

من خندیدم و گفتم: «مردِ گفت همه چیزهای فلزی رو در بیارین. ترکشم دربیارم؟»

 نگاهی به اینه انداختم. گان‌های سبز، روی تنم زار می‌زد و تنم درش غرق شده بود. اخم ناخواه، چروک‌های صورتم را بیشتر کرده بود. بغل موهایم سفید شده بود. خودم را با تیمور مقایسه کردم. ریش و سبیل نداشتم اما از او تکیده‌تر به نظر می‌رسیدم. با خودم گفتم: «هنوز به چهل نرسیدی، اما عین پنجاه شصت ساله‌ها شدی. به خودت بیا!»

 اینه، درد افتاده به صورتم را فاش کرد. اینه موج برداشت. تیمور و نادر در اینه بودند.

تیمور گفت: «من همراهت میام.»

 نادر که پیراهن «راه‌راه» پوشیده بود و با تیله‌هاش بازی می‌کرد. گفت: «داری زود پیر می‌شی پسر، جوون بمون.»

گفتم: «نادرتوشله نیستی، دلم برات تنگ شده!»

تیمور گفت: «حالا چرا اینقده نگرانی؟ من اینجا باهاتم.»

 نگاهش کردم. ریش سیاهش کم مانده بود برود توی چشم‌هاش. یقۀ پیراهن سفیدش را تا بیخ گلو بسته بود. احساس خفگی کردم. چشم‌هام را از پشت پنجرۀ اتاقک انتظار، دوختم به دستگاه. یک لولۀ سفید بزرگ روی تختی نصب شده بود. دیوارهای کاشی‌شده نیز مثل سرامیک‌های کف و سقف سفید بودند و نور مهتابی هم دستگاه و وسایل را بی‌سایه کرده‌بود. یکی از مهتابی‌ها باصدای ریزِ شبیه زنبور، لحظه‌ای خاموش و روشن می‌شد. گفتم: «چقده همه چیز سفیده. انگار همه‌شون یخ زدن.»

تیمور گفت: «عوضش وقتی با این لباس بری تو، مثل یک سرو توی سرزمین برف و یخ می‌شی.»

 لرز کردم. نفسم بند آمد. گلویم خارید. سرفه هجوم آورد. به خفگی رساندم. با مشت کوبیدم وسط سینه‌ام. خم شدم. ریه‌ام به خس‌خس افتاد. نفسم به سختی بالا می‌آمد. بوی سیر و گوگرد فضا را پر کرده بود. تیمور گفت:

«چی شد پارسا؟ اسپری‌هات اَکجایه؟»

با دست، کیف روی صندلی را نشانش دادم. سریع اسپری را به من رساند. دو سه «پاف» ش نفسم را نرم‌تر کرد. گفت:

«داری می‌لرزی. نکنه هنوز از جای تنگ وحشت داری؟»

«چی بگم تیمور! نمی‌دونم از سرماست یا دیدن این دستگاه عجیب و غریب.»

«خب می‌گو تا حالا ام‌آرآی نگرفتی؟ ترس نداره. هرروز خیلی‌ها با این عکس می‌گیرن. مگه فرم وضعیت رو پر نکردی؟»

«چرا نوشتم، اما لامصب این هول دست از سرم برنمی‌داره و با وجودم یکی شده. می‌دونی، این بی‌نفسی یا این تکه فلز بازیگوش، آخرش من رو می‌کشه. جای تنگ، نفس بد و سنگین. لعنت بهش که چی از اون روزهای دود و غبارگرفته به من رسیده. ولم نمی‌کنه. کاش من هم همون روزها رفته بودم...»

«اوووَه، بابا بی‌خیال. این حرف‌ها چزیه؟ کسی که جنگ دیده از این چیزها نباد بترسه.»

لبخندی زورکی به لبم نشاندم و آرام گفتم:

«ترس، جنگ!»

تیمور به دستگاه اشاره کرد:

«فهمی چه کنی، وقتی برفتی توی تونل، چشات رو ببند و شروع به خیال‌بافی کن، خه هرچی که باش حال می‌نی. تو که خوب واردی...»

«می‌دونی کابوس‌ها من رو ول نمی‌کنه، اونوقت تو می‌گی خیالبافی کن!؟ اصلاً می‌فهمی چی کشیدم!؟»

صورت تیمور رفت توی‌هم. سرش را داد پایین و آرام گفت:

«مه خو خیلی دلم می‌خواست برم. اما نذاشتن.»

«ناراحت نشو بابا، شوخی کردم. خب انگار بعدش خودت رفتی. بابا برو خدا رو شکر کن سالم موندی.»

تیمور نگاهش میخ شد روی پاهاش. گفت:

«آخه همون‌ها هم بخاطر پام نذاشتن برم.»

نگاهم ماند به صورت درهم‌رفته‌اش. با دودلی گفتم:

«ولی انگار قبلاً چیزِ دیگه می‌گفتی...»

خیره ماند به تونل. صدای مرد از اتاق بلند شد: «لطفاً تشریف ببرین داخل.»

تیمور باز خندید. مثل همیشه، نیمی از خنده‌اش پشت ریش و سبیل حجیمش گم شده بود. با دست به پشت من اشاره کرد و روی هوا به جلو هلم داد و گفت:

«لوس نشو، برو داخل دیگه.»

 مردی قدبلند و چهارشانه که سبیل‌های جوگندمی پرپشتش رفته بود توی دهانش و عینک دسته قهوه‌ایش افتاده بود روی بینی بزرگش و بیشترش را پوشانده بود، با روپوش سفید از اتاق کنترل بیرون آمد، کنار دستگاه رفت. به تخت مقابل تونل اشاره کرد و گفت: «لطفاً اینجا دراز بکشین. سرتون روبه داخل باشه.»

روی تخت دراز کشیدم و او بستن تسمه‌ها به دور بدن من را شروع کرد.

«تا حالا ام‌آرآی گرفتی؟ برای چی لازم داری؟»

«نه نگرفتم. حتی تا حالا این تابوت فلزی رو هم ندیده بودم. راستش یه ترکش از زمان جنگ یادگاری توی کمرم جاخوش‌کرده و چند وقتیه درد دارم و دکتر هم دستور ام‌آرآی داده...»

 ***

دکتر گفت: «دم‌ُرو دراز بکش روی تخت. بگو بینم باز چته؟»

«آقای دکتر، درد سینه کم بود، این تکه آهن زنگ‌زده هم داره داغونم می‌کنه. از آخرین بار دردش بیشتر شده.»

دکتر عکس‌های رادیولوژی را زیر و رو می‌کرد. از جایش بلند شد و کنار تخت آمد. دستش روی کمر من راه رفت. درد در سر و بدنم ترکید. داد زدم: «آخ... واااای...» دکتر به پشت میزش رفت. هم‌زمان که توی دفترچه چیزی می‌نوشت، گفت:

«بهتره یه ام‌آرآی هم بگیری تا بهتر اوضاع دستمون بیاد.»

به دکتر نگاه کردم:

«آقای دکتر نکنه اوضاعم خطریه؟! لطفاً اگه چیزی هست بهم بگین.»

دکتر پوزخندی زد و گفت: «اگه سستی کنی و دیر بجنبی، آره خطری می‌شه!»

***

 مرد تسمۀ دور کمرم را محکم‌تر کرد و گفت:

«جنگ، ترکش، داوطلب رفته بودی؟»

 پوزخندی زدم. به صورتش خیره شدم. بدنم کاملاً به تخت بسته شده بود. حرکتی نمی‌توانستم انجام بدهم. به سختی می‌توانستم نفس بکشم. کمی سرم را سمت پشت، کج کردم. تونل تنگ، سفید و پر نور بود. به‌نظرم بی‌انتها می‌آمد. نمی‌دانستم چه کنم. گفتم:

«آ...آقا خیلی طول می‌کشه؟ م...م...من به جای تنگ و بسته کمی...»

 مرد لبخندی زد و گفت: «زیاد نگرون نباش مرد. زود تموم می‌شه. خب حالا آروم باشین. داخل تونل که رفتین، آروم نفس می‌کشین و گوش به صدای من داشته باشین.»

 من را داخل تونل هل داد.

 در اندک زمانی، چشم‌هام را بستم. باید ذهنم را مشغول می‌کردم تا این تونل را حس نکنم. صدای فن داخلش، روانم را رنده می‌کرد. ذهنم درگیر شد. نمی‌توانستم تمرکز کنم. چند بار خواستم نشد، می‌ترسیدم چشم‌هام را باز کنم. موتوری از دور به من نزدیک می‌شد. صدای ضربان قلبم را حس می‌کردم. صدای طبل می‌آمد. مردی روی خاکریز ایستاده بود و طبل می‌زد. از چشم‌هاش خون می‌چکید روی طبل. داد می‌زد: «برخیزید، برخیزید.»

دست‌هام را ستون کردم که بلند شوم. دردِ کمر، باز تمام بدنم را پوشاند. داد کشیدم: «آخ...»

 «آخ...» پنجرۀ تنگ اتوبوس سرم را خراش داد. تیمور سرش را به پنجره نزدیک کرد و گفت: «نگران نباش مرد، درسته جنگ حساب و کتاب نداره، اما بهت قول می‌دم سالم می‌ری و سالم هم برمی‌گردی.»

تیمور می‌خندید. من نمی‌خندیدم. با طعنه گفتم: «خوش به حالت معاف از رزم شدی. چیتاشدن بالاخره یه جا به دردت خورد، اما خرخونی‌های شب و روز، من رو به کجا رسوند؟!»

 اتوبوس گاز داد. دود سیاه، اطراف اتوبوس را گرفت و به داخل هجوم آورد. سرفه‌ها شروع شد. آسمان غروب خون‌آلود، خاک گرفته بود. آرام گفتم: «آخه من اینجا چه می‌کنم؟ من پیاده نظام نیستم.»

غبار تیره همه جا را گرفت. صدای تیر می‌آمد. صدایی پیچید:

«چند ثانیه لطفاً نفس نکشین.»

صداخفه گفتم: «چی می‌گه این. کو نفس؟ من همینطوریش هم دارم قبض روح می‌شم.»

 این‌بار صدا شدیدتر رسید:

«نفس نکشین. شنیدید؟ نفس نکشین!»

نفسی عمیق کشیدم و بعد نفس‌کشیدنم را قطع کردم. شاید بتوانم چندثانیه تحمل کنم. صدای موتور بلندتر و تبدیل به شلیک تک‌تیرها شد. حس کردم فضای روشن شروع به چشمک‌زدن کرد. ترسیدم چشم‌هام را باز کنم. کانال تنگ و باریک و عمیقی دهان باز کرد. نهنگی می‌خواست مرا قورت بدهد. انتهایش خلأ بود. دیده نمی‌شد. صدای تیر، گوشم را آزار می‌داد. در کانال، جسدها روی هم افتاده بودند. مجبور شدم پا بگذارم روی‌شان. یک سرباز پایش را از دست داده بود. ملتمسانه و گریان نگاهم می‌کرد. فریاد زد: «فرار کن!»

 چشم‌هاش بی‌پلک‌زدنی روی من ماند. صدای شنی تانک‌ها می‌رسید به گوش. تیمور فریاد زد: «فرار کن. تانک‌ها دارن میان.»

 از روی جسدها طرف دیگر کانال دویدم. از زیر پاهام صدای ناله‌ای خفه بلند شد. قدمم خشک شد. زیر پاهام را نگاه کردم. مجروحی بدون دست بود. نالید: «برادر، برام یه نامه می‌نویسی؟»

مجروح نگاهش را به دستش که طرف دیگرکانال افتاده و لای انگشتانش قلمی بود، دوخت. صدای تانک‌ها لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. تیمور لنگان روی خاکریز رفت. انگار لی‌لی بازی می‌کرد. می‌خندید و داد می‌زد:

«تیمورلنگ رفته به جنگ، خورده تیر و فشنگ، پارسا سرت رو بدزد. ترکش می‌خوری خیلی قشنگ.»

 طرف دیگر کانال دویدم. کسی نبود. نفسم داشت پس می‌رفت. آهویی از روی کانال پرید. چند نفر سمتش شلیک کردند. آهو در غبار گم شد. صدایی در گوشم پیچید: «نفس بکشین!»

صدای تک‌تیرها تمام شد. چشم‌هام را باز کردم. همه‌جا نورانی بود و سفید. احساس خفگی کردم. خبری از کانال نبود، اما هنوز در تونل بودم. صدای فن شدیدتر شده بود. نفس، سریع‌تر می‌کشیدم. اما انگار راه تنفس قطع شده بود. چشم‌هام دنبال آهو می‌گشت. بی‌معطلی چشمم را بستم. صدای نادر در گوشم پیچید:

«مرد، قوی باش. گر صبر کنی، ز غوره حلوا سازیم...»

صدای مرد، بار دیگر بلند شد:

«نفس نکشین، نفس نکشین!»

بار دیگر نفسی عمیق کشیده و دمم را در سینه حبس کردم. منتظر صدای تک‌تیر ماندم. اما این‌بار صدای رگبار از کنار گوشم بلند شد. دست‌هایم را نمی‌توانستم حرکت بدهم. پاهام انگار درگل فرو رفته بود. می‌خواستم داد بزنم. غبار کنار می‌رفت و همچنان رگبار می‌بارید. تیمور روی پای سالمش تکیه داده بود. همچنان روی خاکریز ایستاده بود. شبیه کارگردان صحنه‌های جنگ. به من می‌خندید و اشاره می‌کرد کجا بروم. من فریادی بی‌صدا زدم: «تیمورچیتا تمومش کن.»

 کم‌کم اشک از چشم‌هام جاری شد، اما به جای پایین، سمت گوش‌هام سرازیر شد. بغض کردم. آب گلویم نمی‌رفت پایین. سرم را تکان دادم. اشک‌هایم داخل گوش‌هام وارد شد. داد زدم: «تیمور تمومش کن، نمی‌خوام اینجا باشم. نمی‌تونم نفس بکشم. من زندگی می‌خوام...»

 صدای حجیم انفجار آمد. تیمور گفت:

«نترس، خمپاره بود. سی‌کن، چاله خمپاره جون می‌ده خِه توشله‌بازی، اونم با توشله‌های پرچمی اقبال. چک و مایه. سی‌کن توشله پرچمی مِه اشتور قشنگ جای توشله پرچمی نادر رو گرفت. شون ده!»

نادر همچنان تیلۀ پرچمی را روبه خورشید گرفته بود و گفت: «حالا یَره مو یک تیله پرچمی با یک خورشید وسطش دارم. توهم دلت خوشه تیمور. دور بعدی ازت موبُرم»

 صدایی بلند در آسمان پیچید:

«نفس بکشین.»

 صدای رگبار قطع شد. راه نفسم باز شد. نفسم را از ته سینه کشیدم بالا. گوش‌هام می‌خارید. خواستم بخارانم. دستم بسته بود. حس کردم دست و پاهام دارند خواب می‌روند. خواستم کمی تکان‌شان بدهم. بشدت سوزن سوزن شد. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. مرد سفیدپوش، وارد اتاق شد. تخت را از تونل کشید بیرون و دستم را گرفت. در دستم سوزشی حس کردم. نگاهش کردم، آمپولی در دستش داشت. ملتمسانه گفتم:

«آقا تمومه؟ می‌تونم برم؟ من اینجا دارم می‌میرم. اگه توی کانال نمردم حتماً توی تونل می‌میرم.»

مرد لبخند زد و گفت: «کمی تحمل کن مرد. این آخرین دوره. فقط وقتی می‌گم نفس نکش، لطفاً سریع اینکار رو بکن. فقط چندثانیه‌ست.»

«فقط چند ثانیه؟! بیش از این حرف‌هاست. من که عرض کرده بودم نفس ندارم.»

«دیگه تمومه، کمی تحمل کنین.»

بار دیگر من را به داخل تونل سراند. او از دیدم خارج شد. قلبم به تپش افتاد. چشم‌هام را بستم. حالا چه می‌شود؟ با تنفسی عمیق خودم را آماده کردم. دست و پاهام هنوز «گِز گِز» می‌کردند. صدای مرد را شنیدم:

«نفس نکشین، نفس نکشین!»

 نفسم بند آمد. پشت سرم و انگشت‌های پاهام سوزن سوزن می‌شدند. هواپیمایی روی کانال به پرواز درآمده بود. کف کانال گیر کرده بودم. یکی داد زد: «شیمیایی زدن.» دود و غبار زرد، همه‌جا و همه‌کس را گرفته و مات نشان می‌داد و سمت من هم می‌آمد. تیربار شروع کرد به تیراندازی. کسی از کنار من شلیک

 می‌کرد. به طرف خاکریز پشت سرم فرار کردم.­ کنار تیمور، صفدرگاوکش با کلی ریش و پشم، دست‌هاش را گذاشته بود روی شکم گنده‌اش و تسبیح می‌گرداند و می‌خندید. تانکی شلیک کرد. به کجا خورد؟ یک نفر از داخل کانال، سمت من می‌آمد. یک حفرۀ بزرگ روی شکمش بود که می‌شد آن‌طرفش را دید. به من خندید. جلو پاهام افتاد. کف کانال، جوی خون بود. باربد طرف دیگر خاکریز تار می‌زد. روی لباس یکدست سفیدش چند لکۀ بزرگ خون دیده می‌شد. صدای تارش همه‌جا شنیده می‌شد. اسد آمد. سرش را زیر بغلش گرفته بود. از گردن بی‌سرش خون شُره می‌کرد. سر با صدای تار باربد می‌خواند:

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

 ز بامی که برخاست مشکل نشیند.

 رقص بسمل می‌کرد. کف کانال افتاد. کم‌کم زیر خاک محو شد. اسلحه‌ام از دستم ول شد. تیمور فریاد زد:

«اسلحه‌ت رو بردار، اون هنوز نمرده، تونل فقط با اون نفس می‌کشه!»

 خم شدم برش‌دارم. صدای انفجار دیگری به گوشم خورد. پشتم سوزشی شدید حس کردم. بینی‌ام به خارش افتاد. با خاک یک‌دست شدم. دیوارۀ کانال ریخت رویم. حتی کوچک‌ترین حرکتی ممکن نبود. با هربار صدای رگبار، کانال بشدت می‌لرزید. ریزش خاک‌ها به رویم، ادامه داشت. کم‌کم مدفون می‌شدم. بدنۀ تنگ کانال، به من فشار می‌آورد و احساس خفگی‌ام را بیشتر می‌کرد. خواستم بینی‌ام را بخارانم. دستم تیر کشید. پاهام حرکت نمی‌کردند. پشتم خیس و خونی بود. بوی تند و خفه‌کننده خون

 و خاک، مشامم را آزار می‌داد. خون گل‌آلود داشت کف کانال را می‌گرفت. داشتم خفه می‌شدم. نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. انگار جسدم، در کف کانال افتاده و جیغ می‌زد. چشمم را به آرامی باز کردم. تیمور و صفدر، پشت غبار روبه‌رویم ایستاده بودند و به من می‌خندیدند. آهو با شکم پاره و خون‌آلود، پشت اسد و باربد ایستاده و به من خیره شده بود. چشم‌های درشتش می‌درخشیدند. اسد و باربد اشاره کردند با آن‌ها بروم. نادر هنوز با تیله‌های پرچمی و خورشید، بازی می‌کرد. گاوی بالدار در وسط میدان مین پرواز می‌کرد. از زیر بال‌هایش باران خون باریدن گرفت.

 جای ترکش می‌سوخت. درد، دیگر نبود. نفس دیگر نبود. دلم می‌خواست پرواز کنم. صدای رگبار قطع شده بود. کسی به آرامی توی صورتم زد: «نفس بکشین، نفس بکشین!»

 تیمور دیگر نمی‌خندید. داد زد: «لامصب نفس بکش، نفس بکش.»

 صورتش کمرنگ می‌شد. باربد گفت: «بیا با ما بریم.» و دستم را می‌کشید. چیزی مقابل دهانم قرارگرفت. هجوم هوای تازه را به داخل ریه‌ام حس کردم. به پرواز درآمدم. سقف و صورت تیمور روشن شد. مرد، سرش خم بود روی صورت من. چشم‌های عسلی‌اش از پشت عینک دسته قهوه‌ایش، به من دقیق نگاه می‌کرد. باربد نبود... . ■

 شون ده = تیله را بذار سر چاله

توشله‌بازی = تیله‌بازی، گوله‌بازی

چک و مایه = ضرب تیله و چاله همزمان

داستان «نفس نکشین، نفس بکشین» نویسنده «هوشنگ عسگریه»