باران تندی میآمد. دستهایم از سرما سرخ شده بود. با هر جان کندنی بود رسیدم. چادرم خیس آب شده بود. مش قنبر مثل همیشه گوشهای ایستاده بود و چپق میکشید. با سر سلام دادم. جلو آمد. سری تکان داد و شمرده شمرده گفت: «محبوب! بجنب. امروز باید تنها کار کنی مهری نمیاد. اگه مردی یا پسری آوردن که خودم میشورم ...»
به لبهایش خیره شده بودم سرم را تکان دادم. رفت.
چادرم را کندم و مشغول شدم.
روزِ شلوغی بود. دهمین مرده را هم شستم. بوی تندِ کافور زیر دماغم میزد. از خستگی پلکهایم داشت روی هم میرفت. عزرائیل هم انگار کاسبی خوبی کرده بود و داشت ولیمه میداد!
از صبح سر درد عجیبی داشتم. درست مثلِ اوایل که آمده بودم. دلم میخواست بروم خانه اما نمیشد. مش قنبر حالیام کرده بود که تا عصر باید بمانم، شاید یکی دیگر را هم بیاورند.
نمیدانم چه حکمتی بود که آن روز همۀ مردهها زن و دختر بودند!
با خودم گفتم همین جا چند دقیقه استراحت میکنم. اگر مردۀ دیگری بیاید بیدارم میکنند. دستکشها و پیش بندِ مشکی را کَندم. ماسک را بالاتر کشیدم. کف دستهایم را به هم چسباندم. سرم را گذاشتم روی دستها و آرام روی سکو خوابیدم. اوایل بدم میآمد روی سکو حتی دست بگذارم، اما حالا این سنگِ سرد برایم آرامشِ عجیبی داشت. چیزی شبیه به یک احساسِ مقدس را به من منتقل میکرد. مثل این بود که روحِ هزاران آدمی که جسدشان زمانی اینجا دراز کشیده است به من می گویند: این دنیا خیلی بیاهمیتتر از آن است که بخواهم خودم را برایش عذاب بدهم. انگار این سکو دروازهای بود بین دنیای تلخ و شلوغ و پُر از درد و رنجِ من، و دنیای آرام و ساکتِ مُردهها.
نفهمیدم چهقدر گذشت. در، قیژۀ کشداری کرد و باز شد.
نای بلند شدن نداشتم. خوابم میآمد. صدای قدمهای کسی در مردهشورخانه پیچید. با ورودش ناگهان هوا چند درجه سردتر شد. با خودم گفتم: «حتماً مش قنبر یکیو فرستاده که بهم بگه مرده آوردن آماده باش.»
صدای قدمها هر لحظه نزدیکتر میشد. اما اهمیتی ندادم. خیلی وقت بود که صدا دیگر برایم جذابیت نداشت. توی افکار خودم
غرق بودم که یکهو روی صورتم کنار رفت. از چیزی که دیدم وحشت کردم.
خودم بودم! بالای سرِ خودم ایستاده بودم و خودم را نگاه میکردم. خواستم بلند شوم اما قدرت حرکت نداشتم. انگار بدنم تکهای یخ شده بود.
سعی کردم چیزی بگویم اما؛ صدا در گلویم منجمد شده بود.
خودم هم که مرا از بالا دید جیغش بلند شد. میدیدم که خودم چه میبینَد. صورتم پُر از تاولهای سوختگیِ ریز و درشت بود. خودم ملحفه را کامل کنار زد و بدنِ برهنهام را دید و دیدم. تمام تنم سوخته بود و خون و چرکابه از زیرِ تاولهای ترکیده ترشح میکرد. شرمگاهم از همهجا بدتر سوخته بود. جوری که فقط زخمِ عمیقِ متعفنی را میشد زیرِ شکمم دید.
صدای ونگونگِ نوزادی در سرم پیچید. با چشمهایم به خودم التماس کردم بگذارد بروم و بچهام را بردارم.
یکدفعه شلنگ آب را روی صورتم گرفت. تقلا میکردم بلند شوم یا لااقل چیزی بگویم، اما نمیتوانستم.
کمی که گذشت فشار آب کم شد. چشمها را باز کردم. «عزت گُنگو» بالای سرم شلنگ به دست ایستاده بود. او هم لختِ مادرزاد بود! با همان صورت چندشآور و جای سوختگیهای عمیق و تاولهای چرکین. از شرمگاه او هم خون و چرک میجوشید. چشمهای سوختهاش را که مثل دو حفرۀ گود و سیاه میماندْ به طرفم چرخاند و با صدای بلند خندید.
تصویر گذشته به سرعت فیلم پیش چشمانم ظاهر شد!
_: «به من نگاه کن عزت! از این محله برو! باید بری میفهمی؟»
به لبهایم خیره شده بود و با وحشت به من نگاه میکرد.
ازگیس هایش گرفتم و سرش را جلوتر کشیدم و بلند گفتم:
«فهمیدی؟»
چشمهای درشت آبیش سرخ شده بود.
زل زدم توی چشمهایش و بلندتر گفتم:
«با همینا شوهرمو جادو کردی؟ تف تو روت.»
آب دهنم را روی صورتش تف کردم. الحق که زیبا بود.
خیره شدم به چشمهایش با آن دو حفرۀ سیاه نگاهم میکرد و میخندید.
عق زدم و زردآبه بالا آوردم، ولی او همانجور روبهرویم ایستاده بود و میخندید!
با چشمهایم التماسش کردم دست از سرم بردارد. بچه در سرم گریه میکرد.
به شکم بالا آمدهاش نگاه کردم. صدای جیغهایش توی گوشم پیچید.
داد زدم: «خیالت عذاب وجدان دارم؟ خدا لعنتت کنه عزت.»
همیشه در کابوسهایم میدیدم که دارم عزت گنگو را میشویم، اما حالا او داشت مرا میشست.
دوباره شلنگ را روی سرم گرفت.
تمام قدرتم را در گلویم جمع کردم و فریاد زدم: «نه».
از روی سکوپایین افتادم. چشم باز کردم. میترسیدم اطرافم را نگاه کنم. کسی نبود. صورتم خیس عرق بود و معدهام میجوشید. صدای بچه هنوز در سرم وَنگ میزد.
یکدفعه یاد چیزی افتادم. با خودم گفتم:
«خاک تو سرت محبوب! این همه توی خواب جیغ و داد کردی، اگه مش قنبر صداتو شنیده باشه چی؟ اگه بفهمه میتونی حرف بزنی و تا حالا لال بازی درآوردی محاله بذاره اینجا بمونی. خدا لعنتت کنه عزت! یه عمر آواره م کردی و وادارم کردی تو این شهر غریب مرده شوری کنم تا کسی نفهمه ...»
یکدفعه در با شدت باز شد. مش قنبر بود. عصبی و کلافه. با خودم گفتم: «محبوب! فاتحه ت خونده س».
خودم را جمع و جور کردم و از زمین بلند شدم. مش قنبر همان جلوی در خشکش زده بود. چند بار دستم را از همان فاصله جلوی صورتش تکان دادم. اما اصلاً متوجه من نبود! جلوتر رفتم و دوباره دستم را تکان دادم. اما انگار مرا نمیدید.
یک دفعه یا ابالفضل بلندی گفت و با سرعت از در بیرون رفت. با خودم گفتم:
«چش شد یهو؟! اینم یه چیزیش می شهها.»
شانهای بالا انداختم و برگشتم. یکدفعه با چیزی که دیدم سرجایم خشکم زد. من هنوز روی سکو خوابیده بودم.
«یعنی چی؟ ولی من که اینجا ایستادم.»
چند تا سیلی به خودم زدم باید بیدار میشدم. اما بیدار بودم! به
بدنم دست کشیدم.
سالم و سرپا بودم. داشتم به خودم میگفتم:
«بازم خیالاتی شدی»
دوباره در بازشد. مش قنبر با چند تا مرد و یک زن وارد شدند.
همهشان ماسک زده بودند و چکمه پوشیده بودند. یکی از مردها روپوش سفیدی تنش بود. دوباره دستم را تکان دادم اما کسی متوجه من نشد.
دلم را زدم به دریا و بلند داد زدم: «من اینجا هستم. مش قنبر چیزی شده؟»
اما حتی صورتشان را هم سمت من نچرخاندند.
چند دقیقهای گذشت. آقایی که روپوش به تن داشت، از کنار سکو بلند شد ملحفۀ سفیدی را روی صورتم کشید و گفت:
«ایست قلبی کرده. تسلیت میگم».
ناباورانه به جمعشان نگاه کردم و به سمت دکتر هجوم بردم:
«چرا چرت می گی مرتیکه! من که اینجا ایستادم.»
یقهاش را چنگ میزدم ولی توی دستم نمیامد!
عزت گنگو کنارم ایستاده بود و میخندید. حرصم گرفت. رو کردم بهش و گفتم:
«زبون واکردی عزت! انگار خوبم میشنوی! بدبختِ گُنگ!»
دوباره خندید بلندتر از قبل.
صدای بچه هنوز در سرم ونگ میزد. دیگر نباید آنجا میماندم. چشمم افتاد به کابل برقی که روی زمین افتاده بود. تنم لرزید اما حقش بود.
هنوز ضجههایش را یادم بود. وقتی، آن کابل برق لخت را توی چشمها و بدنش فرو میکردم.
از ساختمان بیرون زدم. عزت گنگو کنارم با آن دو حفره سیاه گریه میکرد. گریه کردم: «چقدر بهت گفتم عزت پاتو از زندگیم بیرون بکش. گفتم: دور این شوهر مادر مردۀ من نپلک. گوش نکردی. آنقدر ادامه دادی که شکمت بالا اومد.
چکار میکردم ها؟ میذاشتم اون توله رو پس بندازی و یه عمر جلوی منِ حسرت به دل ناز تو و بچه تو بکشه؟»
صدای گریۀ عزت و مش قنبر را از پشت سرم میشنیدم. دور شدم. هنوز باران میآمد. ■