خودش بود. استادِ سرشناسِ سالها پیش و مرد نویسندهی ساکتِ مجالس ادبی شهر. موهای آشفته و مسی رنگش، صورت گرد و چشمانِ ریزِ کشیدهاش. قد بلند و خمیده راه رفتنش، دستان قفل شده به کمرش، دفترچهای که از جیب کتش بیرون زده بود.
قیافهی متفکرش که از یک فرسخی داد میزد که گرفتار تالمات درونی ضد و نقیضیاست. و اگر کسی با کوچکترین تلنگری و از روی ناآگاهی، او را از این افکار که مقدس میشمردشان بیرون میآورد با اوقات تلخیِ آزارندهای از جانب او روبرو میشد. آمد و نشست همان جای همیشگیاش. روی صندلی چوبیِ کهنهای که به محض نشستن، صدای جیرجیرش میپیچید در سالن انجمن ادبی شهر.
صندلیی که روی لبههای تکیهگاه و کفِ هلالی شکلش لکههایی ریز و درشت نقش بسته شده بود و تکههای کنده شدهی چوب، اثری از رنگ قهوهای سوختهی صندلی باقی نگذاشته بود. لکههایی که هر آدمی اگر اندکی قدرت خلاقه و ذهن پویا میداشت او را به یاد نقاشیهایی به سبک کوبیسم میانداخت و اگر سررشتهای از نقاشی نداشت و دل دردمندی، جگر سوختهاش را یاد میآورد که مثل جگر زلیخا شرحهشرحه بود. مرد میانسال عینک را از جیب بغل کتش درمیآورد. با مرور دفترچهاش از زیر نگاه همیشه کنجکاو حاضران در جلسه میگریزد. طنین خشخش برگههای دفتر بیشتر او را دور میکند از محیط پیرامونش. روی صفحهای مکث میکند. سگرمههای متفکرش در هم میرود و نگاهش ثابت میماند روی خطوطِ مرتبِ کلماتی که به زیبایی و ظرافت کنار هم ترسیم شده بودند. همیشه خوش خط بود حتی مواقعی که میخواست با عجله مطلبی را بنویسد. پژوهشگری که بنا بود جلسه را دست بگیرد هنوز نرسیده بود. همهمهی گنگی سالن را پر کرده بود. بانویی ریز نقش و آراسته با پالتویی خاکی رنگ که اندام کشیدهاش را قالب گرفته بود داخل سالن شد. چشم چرخاند تا جایی را برای نشستن پیدا کند. هنوز مانده بود تا پر شدن کامل صندلیها. زن بیدرنگ مجذوب هالهی اطراف صندلی کهنه و لکدارِ کنج سالن شد که استاد مشهور سابق، رویش نشسته بود. نیرویی که ناخودآگاه، قدمهایش را به آن سمت میکشاند. صندلیِ کنار مرد خالی بود اما مثل صندلی او فرسوده و با اصالت نمینمود. آنهایی که آمدن زن را دیده بودند شروع به پچپچه کردند. اولبار بود که زن را در جلسه میدیدند. وقتی هم که او را کنار استاد مشهور سابق و گوشهگیر تماشا کردند صدای پچپچهشان بیشتر شد. و تعجبشان زمانی به پوزخند تبدیل شد که استاد را مبهوتِ تماشای زن تازه وارد دیدند. استاد ناگهان با فهم حضور بانوی آراسته کنار خود و چون منتظری خجول و نامطمئن به آمدن کسی که شوق دیدارش را داشت، سرِ پا ایستاد. یک قدم به عقب برداشت. با لبخندی که چهرهاش را جلوهای زیبا میبخشید، صندلی که رویش نشسته بود را به زن تعارف کرد. صندلی که همه میدانستند جز استادِ گوشهگیر کسی اجازه نشستن روی آن را به خود نمیدهد. زن بر خلاف تصور و بیاکراه روی آن نشست و استاد بعد از لختی سرپا ایستادن و مرور پیش آمدی که رخ داده بود، حیران کنار زن مینشیند. دفترچهای را که تا چند لحظهی پیش چون نیایشنامهای مقدس زمزمه میکرد روبروی زن میگشاید. بیمقدمه و با هیجانی مضاعف سرِ حرف را با زن باز میکند:
_شخصیت اصلی داستانم شبیه شماست. همیشه میدونستم چنین تیپی عینیت پیدا میکنه. همان چهرهی مهتاب گون، لبخند گرم، چشمان براق، نگاه استوار. حالا با وجود شما داستانم رو راحتتر ادامهاش میدم. دیگه میدونم سرنوشتش چی میشه. شما درست شبیه یک آیینهی تمام نما، درون شخصیت داستان رو به من نشون دادید. دیگه از این به بعد هر وقت اومدید انجمن روی این صندلی بشینید.
زن در تمام مدتی که مرد نطق غرایش را سر میداد، با شیفتگی چشم به دهان او دوخته بود و تکان نمیخورد.
مرد گوشش را نزدیک شانهی زن میبرد و با ذوقی کودکانه ادامه میدهد:
_ بین خودمون بمونه خانم این صندلی حرف میزنه.
زن هاج و واج نگاهِ استاد میکند و دم نمیزند. انگار او هم مسخ ایدهها و اندیشهی پنهان استاد شده باشد لباز لب باز نمیکند. میگذارد هر چه استاد برای پروردن ایدهاش در نظر دارد، بالفعل در بیایند.
_ میدونین خانم این یه صندلی معمولی نیست. به هر کسی اجازه نشستن روی خودش رو نمیده. شما خیلی خوش شانسید که با نشستن روی اون، پس نزدِتون.
زن محتاط جوری که انگار روی دریاچهی یخی ایستاده و هر لحظه احتمال شکستن یخ و افتادنش در آب باشد، خودش را کمی روی صندلی جابجا میکند و راست مینشیند.
_ راحت باشید. اگه میخواست اجازه نشستن بهتون نده همون اول پرتتون میکرد پایین. البته ببخشید به این صراحت حرف میزنم. این صندلی قدیمی از شما خوشش اومده. این یه صندلی معمولی نیست. شعور داره.
زن سکوت را میشکند و دلگرم از حرفهای شیرین مرد و با لحنی که اعتماد و دقت نظرش را نسبت به عقاید مرد نشان بدهد، میگوید:
_گمونم به اعتبار شماست که این صندلی گذاشته روش بشینم.
مرد خرسند از تعریف زن، ولی طوری که بخواهد متواضع باشد لب برمیچیند و میگوید:
_من فقط یه نویسندهام. خیلیها به من میگن استاد ولی من خودمو شاگرد میدونم. شاگردی که خیلی چیزها باید یاد بگیره. از مردم، از کتابها، از اشیاء. حیوانها، مثلا همین صندلی، اگر بدونی چهقدر درسم داده. از نجاری که پنجاه، شصت سال پیش ساختَتِش تا اولین کسی که اونو خریده و برده خونهشون. نسل به نسل چرخیده و سر از اینجا و زمان ما درآورده.
زن مبهوت گفتههای شیرین مرد با چشمانی متحیر و راضی برای چنین فرصت مغتنمی که نصیبش شده تا از مصاحبت استاد استفاده و لذت ببرد، تند و تند سرش را تکان میدهد و حرفهای مرد را تأیید میکند.
_دوست دارید بدونید اولین صاحب این صندلی کی بوده؟
زن نیمچرخی روی صندلی میزند و گوشش را تیز میکند تا کلمهای را از دست ندهد. و میگوید:
_چه جالب، بله بله، کی بوده؟
_ یه دختر نوجوون که پدرش پزشک بود. دختری که دلش میخواست بازیگر بشه. ولی پدرش اصرار داشت که مثل خودش دکتر بشه. این صندلی رو هم براش گرفته بود تا درس بخونه و توی آزمون پزشکی قبول بشه.
زن با کنجکاوی میپرسد:
_ بالاخره اون دختر دکتر شد؟
_ آره شد ولی حسرت بازیگر شدن تا آخر عمر موند به دلش. عوضش یکی از دخترهاش توی فرانسه بازیگر معروفی شد.
زن اندوه شنیدن این خاطره را گره میزند به زندگی خودش و تمام حسرتهایی که او را از داشتن یک زندگی شاد محروم کرده بودند.
مرد که انگار ذهن زن را خوانده باشد ادامه میدهد.
_ شما آدم موفقی هستید. بعضی محدودیتها باعث ترقی شما شدن.
زن لبخند تلخی روی صورت مینشاند و با جسارت میگوید:
_ ترقی، موفقیت... باز هم حرفهای کلیشهای. ببینم استاد اینا رو این صندلی بهتون گفته؟
مرد طوری میخندد و صدایش در سالن میپیچد که سرهای حاضران را به سمتش میچرخاند. در حالیکه متعجب با چشم و ابرو استاد را به همدیگر نشان میدادند و رفتارشان معنایی جز این نمیداد که؛ چهطور یکباره استاد از پیلهاش بیرون آمده و حتی بلند میخندد.
_ نه اینا رو منِ راوی توی داستانم برای تو ساخته و پرداخته کردم.
_ یعنی من اینقدر شبیه شخصیت داستان شما هستم.
_ شبیه نه. شما خود شخصیت داستان من هستید.
زن کلافه و سردرگم خودش را پیچ و تاب میدهد.
_ اما من واقعیام استاد. توی دنیای حاضر. پیامی رو که از یک گروه ادبی برام فرستاده شده بود و دعوتم کرده بود برای حضور در جلسه خوندم و حالا هم اینجام. کنار شما. روی صندلی که به تصور شما حرف میزنه و خیلی هم با شعوره. هیچ چیز خارقالعادهای در کار نیست. من شاید تنها شبیه شخصیت داستان شما باشم نه چیز دیگه. من با یه پیام دعوت الآن اینجا هستم. خواهش میکنم موضوع رو پیچیدهاش نکنید.
_ بله درسته، شما با یه پیام اینجا هستید چون اون پیامو من برای شما فرستادم. و اسم شخصیت داستانم هم سیتاست. همون دختر هندی که اولبار روی این صندلی نشست. روزها و شبها روی صندلی نشست و مطالعه کرد و با رویای بازیگر شدن بزرگ شد. حال یه بازیگر تئاتر روی این صندلی نشسته و یاد سیتا رو زنده کرده. من اتفاقی بازی شما رو دیدم. اون روز کلافه بودم و بیحوصله. نفهمیدم چه طور سر از تئاتر شما درآوردم. بعد از اون بارها آمدم و بازی شما رو توی سالن تئاتر تماشا کردم. پیدا کردن شمارتون هم برای فرستادنِ پیامِ دعوت به انجمن ادبی کار سختی نبود. شما شبیهترین دختر به سیتا هستید. باید از نزدیک میدیدمتون و باهاتون همکلام میشدم. اونم روی این صندلی. حالا شما اینجایید. روی صندلیِ سیتا نشستید. و من میخوام بهترین داستانم رو بنویسم. داستان صندلی سیتا.