ناداستان «خانه‌ای که در خاطر می‌مانَد» «آرزو معظمی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo moazamiسال‌ها بود که وقتی از خیابان وصال رد می‌شدم، چشمم به آن گالری نقاشی می‌افتاد. ساختمان، یک ضلع بزرگ داشت که درست برِ خیابان بود. گالری نقاشی در زیرزمین بود و پنجره‌هایی رو به بیرون داشت که چند نقاشی از قاب آن پنجره‌ها نمایش داده می‌شد.

وقتی به ساختمان نگاه می‌کردم، نقاشی‌ها من را صدا می‌زدند. دوست داشتم ساعت‌ها آنجا بنشینم و به ساختمان نگاه کنم. دوست داشتم بروم داخل ساختمان و مدتی بین نقاشی‌ها بگردم. نمی‌دانستم داخل آن ساختمان چه شکلی است و با چه کسی مواجه می‌شوم. آیا می‌توانستم بروم و مدتی آنجا بنشینم و در سکوت، حس یکی شدن را در فضای آنجا و دربین نقاشی‌ها تجربه کنم؟ نمی‌دانستم با کسی که قصد خرید نقاشی ندارد و اطلاعات زیادی هم از نقاشی ندارد چه برخوردی می‌شود.

سال‌ها گذشت و بالاخره یک روز، که با یکی از دوستان پیاده از آنجا می‌گذشتیم، متوجه شدم کافه‌ای در آنجا باز شده که درِ آن داخل کوچۀ مجاور ساختمان است. تصمیم گرفتم بالاخره بعد از سال‌ها وارد این ساختمان شوم و ببینم واقعاً آنجا چه خبر است. وارد زیرزمین شدیم. یک کافی‌شاپ تودرتو بود که دیوارهایش از نقاشی‌های کوچک و بزرگ پر شده بود. ما را به دیدن نقاشی‌ها دعوت کردند و وقتی متوجه شدند که به نقاشی علاقه‌مند هستیم، آقای نقاش را به ما معرفی کردند و دعوتمان کردند که از طبقۀ بالا - که کارگاه نقاشی و محل زندگی او بود- دیدن کنیم. با راهنمایی آقای نقاش، که موهای سفیدش من را به یاد مارکز می‌انداخت، از کافی‌شاپ بیرون رفتیم و از دری که در کوچۀ مجاور بود وارد ساختمان شدیم.

از پله‌ها بالا رفتیم و وارد محل زندگی او شدیم. وارد آپارتمان که می‌شدیم، سمت راست آشپزخانه بود. آشپزخانه نشان می‌داد که متعلق به یک هنرمند است. همۀ وسایل و لوازم اولیۀ آشپزی و تهیۀ چای دم دست بود. همۀ وسایل به سبکی هنرمندانه یا از دیوار آویزان بودند یا به سبکی جالب روی میز و سطح کابینت‌ها چیده شده بودند. آشپزخانه شلوغ بود، اما نمی‌شد گفت به‌هم ریخته است. همه‌جا تمیز بود، ولی چیدمانش نمونه‌ای کامل از زندگی مجردی یک هنرمند را نشان می‌داد. پیراهن‌های رنگارنگ نقاش سفیدمو هم در ورودی آشپزخانه از یک چوب‌لباسی آویزان بود. آشپزخانه با یک راهروی باریک از هال جدا می‌شد. یکی از دیوارهای راهرو پر از نقاشی‌های قاب‌شده و قاب‌نشدۀ او بود و طرف دیگر یک کتابخانه بود پر از تابلوهای نقاشی. راهرو به‌طرف اتاق‌خواب و نشیمن یا درواقع محل زندگی آقای نقاش می‌رفت. جلوی دیواری که پر از نقاشی‌های او بود یک کاناپه قرار داشت. دیوارِ جلوی کاناپه مثل دکورهای قدیمی بود و تلویزیون داخل آن قرار گرفته بود. روی کاناپه ملحفه‌ای کشیده بودند که معلوم بود جای خواب و نشیمن

مرد موسفید است. میز کوچکی بالای کاناپه و مبل قرمزی در پایین کاناپه قرار داشت. یک عسلی کوچک همرنگ مبل هم جلویش قرار داشت که برای نشستن و دراز کردن پای او بود. این وسایل جمع‌وجور با قالیچه‌هایی که زمین را فرش کرده بودند فضای اتاق را به خلوتی دلنشین و راحت تبدیل کرده بودند، فضایی که از تنهایی خودخواسته خبر می‌داد. پشت این اتاق پاسیویی بود که به‌نظر می‌رسید قبلاً بالکن بوده و حالا با شیشه کاملاً بسته شده بود. این پاسیو که تا پشت هال ادامه داشت پر از گل‌ها و گیاهان زیبا و باطراوت و شاداب بود، طوری که انگار همه با لبخند به ما خوش‌آمد می‌گفتند و از بازدید ما خوشحال شده بودند. چراغ قرمزی هم که آنجا روشن بود به فضای پاسیو حالت دلچسبی می‌داد.

وارد هال که شدیم، فضا کاملاً بی‌روح بود. همه‌جا پر از تابلوهای نقاشی بود که پشت‌سرهم و به‌ردیف گذاشته شده بودند. میز کار نقاش موسفید، پایۀ بوم، انواع‌واقسام قلم‌موها، قوطی‌های رنگ و تابلوهای کوچک و بزرگ روی در و دیوار و زمین بود. اتاق دیگری هم که به این هال راه داشت مثل بقیۀ جاها پر از نقاشی‌های او بود.

بعد از بازدید از خانه وقتی قیمت تابلوها را پرسیدیم، با تعجب متوجه شدیم که او حاضر نیست قیمت هیچ‌یک از تابلوها را به ما بگوید. ظاهراً شرایط خاصی برای صحبت دربارۀ خرید تابلوها داشت. من در تمام آن مدت به این فکر می‌کردم که تابلوهای قاب‌شده و قاب‌نشدۀ بزرگ و کوچکی که در این آپارتمان است همان تابلوهایی هستند که در تمام این سال‌ها موقع رد شدن من از جلوی ساختمان، مرد نقاش مشغول کشیدنشان بوده، ساختمانی که هرگز در آن قدم نگذاشته بودم. در آخر از او تشکر کردیم که اجازه داده بود محل کار و زندگی‌اش را ببینیم و از آن عکس بگیریم و همراه با حس خاصی که آن محل در ما ایجاد کرده بود، بدون آن‌که تابلویی بخریم، از آنجا خارج شدیم. بیرون که آمدیم، تا مدتی در سکوت راه رفتیم و در حال و هوای آنجا قدم زدیم. ■

matlab moazami

ناداستان «خانه‌ای که در خاطر می‌مانَد» «آرزو معظمی»