داستان «راز خاکستر» نویسنده «فاطمه محبی‌زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

fatemeh mohebizadeh

فقط احمق‌ها هر چیزی را که می‌شنوند، باور می‌کنند. چه طور باید حرف‌های پیرمرد همسایه در کتم می‌رفت که معلوم نبود خواب بوده یا توهم ناشی از تنهایی طولانی؟ واقعیت که نبود؛ هر چند خودش اصراری بی حد و مرز داشت که دارد عین حقیقت را می‌گوید.

وقتی با آن نگاه جنون آمیز، صاف زل می‌زد توی چشم‌هایم و می‌گفت:«من یه نفرو کشته‌م»، به رویش لبخند می‌زدم. آن وقت نزدیک‌تر می‌آمد و باز می‌گفت:« بعدم سوزوندمش؛ خاکسترشو ریختم تو گلدون» و با انگشت به گلدان سفیدی اشاره می‌کرد که همیشه روی میز کارش، بین یک مشت کتاب و برگه جا خوش کرده بود و چند جایش رنگ پریدگی داشت. گلدانی که شبیهش را، من هم روی میز کارم گذاشته بودم.

وقتی صحبتش به این جا می‌رسید، پت و پهن‌ترین لبخندی را که بلد بودم، می‌زدم و فقط می‌گفتم:«عجب!» البته دلم می‌خواست طوری جوابش را بدهم که دیگر هوس نکند چنین خزعبلاتی تحویلم دهد؛ ولی همیشه سعی می‌کردم ادب را رعایت کنم؛ هم به این دلیل که هر چند دیوانه و یاوه گو، بالاخره همسایه چندین و چند ساله‌ام بود و گذشته از این، تنهایی‌ام را کمابیش پر می‌کرد. آخر کی دلش می‌خواست با دو تا پیرمرد که یکی ادعا می‌کرد کسی را کشته و دیگری که هرگز ازدواج نکرده بود، معاشرت کند؟ هم‌صحبتی ما، از دومین تابستان نقل مکانم به آن ساختمان شروع شد که انگار هر روزش، ده برابر روزهای زمستان، کش پیدا می‌کرد.

 از وقتی که پدرم در روزهای آخر عمرش، کسی را به خانه راه نداد و چند ماه بعد نشانه‌های زوال عقل را در رفتارش دیدم، فهمیدم انزوا آدم را عوض می‌کند. این بود که حتی از روی اکراه هم شده، با پیرمرد همسایه معاشرت می‌کردم. می‌گویم اکراه؛ چون تناقض‌هایی در شخصیت وی می‌دیدم که گاهی برایم تحمل ناپذیر می‌شد. پیرمرد انگار حافظه‌ای دو گانه داشت؛ وقت‌هایی بود که برای چند ساعت متوالی، خاطرات دور و درازش را با جزئیات، به طرزی باور نکردنی برایم تعریف می‌کرد. از طرف دیگر، گاهی هم مغزش مثل یک ماهی کار می‌کرد، خصوصا مواقعی که سوالاتی در مورد زندگی و مرگ همسرش می‌پرسیدم. در چنین لحظاتی، معمولا جواب می‌داد:«هان؟ نمی‌دونم، درست یادم نمیاد. اونم یه زن بود مث همه زنای دیگه.» بعد هم دستمالی از جیب شلوارش در می‌آورد، بینی‌اش را محکم می‌گرفت و دوباره پرحرفی‌اش را ادامه می‌داد. در موقعیت‌هایی شبیه آن، گمان می‌کردم همسرش را عادی‌ترین اتفاق زندگی‌اش می‌دیده. این میزان از بی‌تفاوتی نسبت به زنی که چندین سال، همراهش بوده، طبیعی نبود. بنا بر این، گمان می‌کردم که یا اصلا چنین کسی در زندگی‌اش نبوده و یا این که کلا آدمی بی‌توجه و از مرحله پرت است.

اما یک روز عصر که با هم چای می‌نوشیدیم و هر کدام در افکار خودش پرسه می‌زد، ناگهان سکوت را شکست و گفت:«می‌دونی، گمونم تا حالا بهت نگفته‌م؛ اونی که کشتمش، زنم بود، مریم.»

چند قطره چای، روی شلوار پارچه‌ای طوسی‌ام ریخت و لکی تیره بر جا گذاشت. اما شنیدن این جملات، به قدری مغزم را داغ کرد که اصلا متوجه حرارت چای ریخته، نشدم.

« چی گفتی؟ زنتو کشتی؟ مگه چیکار کرده بود؟»

« چه می‌دونم؛ الان که دیگه این چیزا رو یادم نمیاد؛ ولی حتما باید یه کاری کرده باشه دیگه. آها یه چیزایی خاطرم هست. غلط نکنم، یه مدتی بود خیلی غر می‌زد، هر روز باید یه دعوایی راه مینداخت. آره، فکر کنم واسه همین بود که کشتمش. اون اواخر، بگی نگی روش زیاد شده بود.»

مانده بودم که باید این حرفش را هم مثل حرف‌های دیوانه‌ها حساب کنم یا نه. گفته بودم که اکثر صحبت‌هایش را شنیده و نشنیده رد می‌کردم و اصلا خودم را اذیت نمی‌کردم که حقیقت یا دروغش را بسنجم. اما این یکی، فرق‌هایی داشت. نمی‌دانم چه طور بگویم؛ انگار حالم را گرفت، خشکم زد و شاید موجی از تنفر که منبعش را نمی‌دانستم، نسبت به او در دلم انداخت. یک دفعه یادم آمد در میانسالی، یک طوطی داشتم که شاید عزیزترین همنشین تمام زندگی‌ام بوده. چرا تقریبا فراموشش کرده بودم؟ بی‌حواسی پیرمرد برایم مضحک بود؛ ولی انگار خودم هم دست کمی از او نداشتم. راستی آخر و عاقبت پرنده محبوبم چه شده بود؟ هر چه سعی کردم، هیچ خاطره‌ای به ذهنم نیامد که کی و چه طور مرده. ولی انگار ناگهان اندوهی غلیظ و بی حد و مرز، گلویم را فشرد. می‌خواهم بگویم من به خاطر یک پرنده، حتی با اینکه طرز مرگش یادم نبود، چنان حالی پیدا کردم. آن وقت همسایه نادان و حواس پرتم، طوری از کشتن زنش حرف می‌زد که انگار شاخه گلی را چیده و بعد بی‌تفاوت، در همان باغچه انداخته تا کاملا بپوسد.

« شنفتی چی گفتم؟»

صدای زنگ دارش به مکالمه برم گرداند :«نه، حالی‌م نشد.»

«گوشات سنگین شده پیرمرد. می‌گم چرا دو ساعته استکانو بین زمین و هوا نگه داشتی؟»

فهمیدم که احتمالا چند دقیقه‌ای به همان حالت بوده‌ام :«هیچی، داشتم به یه چیزایی فکر می‌کردم.»

خوب شد که پا پی نشد تا افکارم را برایش بازگو کنم. از جا بلند شد و با صدای تق‌تق زانوهایش، رفت تا به گلدان روی میز آب دهد. لبخند رضایت‌مندش وقتی که داشت آب را پای گیاه می‌ریخت، نفرتم را برانگیخت. برخاستم و بی هیچ حرفی به واحد خودم برگشتم.

دقیق نمی‌دانم سه چهار ماه گذشت که ندیدمش یا هفت هشت ماه. حتی ممکن است به سال هم رسیده باشد؛ چون واقعا حافظه‌ام کند شده بود، درست مثل همین حالا. فقط خاطرم هست که وقتی بعد از آخرین صحبت‌مان، سراغش نرفتم و عمدا از هر جایی که ممکن بود برود، فاصله گرفتم، او هم دیگر برای دیدنم نیامد.

روزی که از واحد رو‌به‌رویی، سر و صدایی شنیدم و بعد فهمیدم که خانه‌اش را برای فروش گذاشته، اصلا خبر نداشتم کجا غیبش زده. چند تایی از خریدارها که آمدند و رفتند، از مرد املاکی پرسیدم که پیرمرد صاحب خانه کجاست. مثل کسی که دارد جواب دیوانه‌ای را می‌دهد، نگاهی انداخت و فقط گفت صاحب خانه، مردی جوان است که چند سالی می‌شود در خارج از کشور سکونت دارد.

اطمینان داشتم که مرد، اطلاعات درستی از خانه ندارد. این بود که دیگر سوالی نپرسیدم و گذاشتم به کارش برسد.

شاید یک هفته‌ای به همین ترتیب گذشته بود که تصمیم گرفتم از مدیر ساختمان، سراغ دوستم را بگیرم. مردی حدودا چهل و چهار – پنج ساله که همه همسایه‌ها از حواس جمعی و دقتش در رسیدگی به مسائل، تعریف می‌کردند. فکر کردم محال است چنین کسی که همیشه دارد عالم و آدم را می‌پاید، خبر نداشته باشد که پیرمرد چرا این همه وقت پیدایش نیست. این بود که یک روز بعد از ظهر، سراغش رفتم و سوالم را پرسیدم. همسایه‌ام انگار که از کابوس به شدت تلخی پریده باشد، برای چند ثانیه دهانش باز ماند. اما بعد، خودش را پیدا کرد و من‌من کنان گفت :« آقای محمودی، راستش من نمی‌دونم شما کدوم پیرمردو می‌گین؛ ولی الان چند سالیه که اون واحد خالیه.»

نمی‌دانم چرا حافظه همه، این قدر عیب پیدا کرده بود. خواستم نشانی‌های ظاهری همسایه‌ام را برایش توضیح دهم تا به یادش بیاورم. گفتم :« چی دارین می‌گین؟ منظورم همون پیرمرد هفتاد و خرده‌ای ساله‌ست. موهاش نسبتا مجعده و یه خال بزرگ روی پیشونیش داره. همون که نویسنده‌ست؛ آقای ... آقای ...» و هر چه فکر می‌کردم، به خاطر نمی‌آوردم که نام یا فامیلش چه بوده. شاید فراموشی و زوال عقل کهنه رفیقم بعد از چند سال معاشرت، به من هم سرایت کرده بود.

همسایه، چند ثانیه‌ای صبر کرد و با کمی تردید گفت :«راستشو بخواین، به نظرم شما باید یه کمی استراحت کنین و زیاد به خودتون فشار نیارین.»

نفرت داشتم کسی طوری نگاهم کند که انگار یک تخته‌ام کم است یا حالم خوش نیست. ترجیح دادم آن جا نمانم تا ابهتم بیشتر از آن، فرو نریزد. خداحافظی کردم و به خانه، دنیای همیشه امن خودم برگشتم.

حیرتم که کمتر شد، یک بار دیگر همه چیز را در ذهنم مرور کردم. مطمئن بودم پیرمرد را می‌شناختم و ساعات زیادی را با هم گذرانده، حرف زده بودیم و از خاطراتش برایم گفته بود. درست است که منزوی بود و با کسی جز من دمخور نمی‌شد؛ اما همه می‌دانستند که او هم یکی از ساکنین ساختمان بوده. قفسه‌ها، کمد، کشوها و گوشه و کنار خانه را گشتم تا شاید نشانی هر چند ناچیزی از رفیقم پیدا کنم. سر نخ کوچکی که کمک کند بفهمم چرا رفته و برای چه هیچکس او را یادش نیست.

وقتی در هیچ جایی از فضای خانه چیز در خور توجهی پیدا نشد، به یاد انباری کوچکم افتادم و هر چند چشمم آب نمی‌خورد که گشتنش فایده‌ای داشته باشد، تصمیم گرفتم برای احتیاط، آن جا را هم از قلم نیندازم.

نمی‌دانم چه مدت بود که سری به انباری نزده بودم چون تا در را باز کردم، لایه‌ای ضخیم از گرد و خاک، به سرفه‌ام انداخت. چیز قابل توجهی در آن اتاقک خاک آلود نداشتم؛ فقط چند جعبه کهنه و به درد نخور، تلویزیون قدیمی‌ام و کتابخانه‌ای کوچک که وقتی بازش کردم، یکهو انگار حجم زیادی از غبار، کوبیده شد توی صورتم. تنها چیزی که در قفسه‌هایش پیدا کردم، آلبومی با جلد چرمی بود که چند جایش پارگی داشت و یک دفترچه خاطرات مشکی رنگ که برگه‌هایش به زردی می‌زد. آن دو را برداشتم و در انباری را از روی عادت قفل کردم؛ هر چند نمی‌دانستم که چرا برای محافظت از چند تا تیر و تخته این کار را می‌کنم.

 به پشتی مبل که تکیه دادم و جلد دفتر را با دستمالی نم‌دار تمیز کردم، ناگهان چیزهایی به حافظه‌ام برگشت. لحظاتی را هر چند در لایه‌ای از ابهام و ناواضح، می‌دیدم که پشت میز تحریرم نشسته بودم و چیزهایی در همان دفتر مشکی رنگ می‌نوشتم؛ لحظاتی که انگار بخش‌هایی از شادی و قسمت‌هایی از غم را با هم داشت. دفتر را کنار گذاشتم و ترجیح دادم اول، نگاهی به آلبوم بیندازم. در صفحات ابتدایی‌اش، چند تایی عکس از نوجوانی و جوانی‌ام دیدم؛ این خاطرات را خوب به یاد می‌آوردم؛ هم‌کلاسی‌های مدرسه، تکه‌ای از روزنامه که رتبه قبولی دانشگاهم را داشت و بریده بودمش تا هیچوقت یادم نرود برای قبولی در رشته ادبیات، چقدر زحمت کشیده‌ام. در صفحات جلوتر، عکسی بود از روز انتصابم به سردبیری مجله و انگار خوشبخت‌ترین آدم دنیا بودم که به شغل دلخواهش رسیده بود. اما عکس صفحه بعد، به قدری عجیب بود که تمام قبلی‌ها را از ذهنم پاک کرد. به نظرم آمد در اواسط میانسالی بودم؛ با پیراهنی آبی و ریش‌هایی که به خاکستری می‌زد. اما هیچ کدام این‌ها، چندان توجهم را جلب نکرد؛ چیزی که حیرتم را برانگیخت، حضور زنی بود که دستم را از پشتش رد کرده و بازویش را گرفته بودم. زنی با قد متوسط، پوستی گندمی و چشم‌هایی که انگار حافظه‌ای به قدمت همه جهان را با خود داشت. طوری که با خیره شدن به آن‌ها، توده‌ای از سرما، دور گردنم پیچید و نشست روی مهره‌های کمرم. نگاهم را از او گرفتم ولی صفحات بعدی هم، از عکس‌هایش پر بود. جایی که موهایش را شانه می‌کرد و می‌خندید، تولد پنجاه و دو سالگی‌اش و تصویر دیگری که با ذوق و لبخند به طوطی‌ام نگاه می‌کرد. همان طوطی محبوب که سرنوشتش را به کل از یاد برده بودم. به سرعت آلبوم را کنار گذاشته و دفترچه را باز کردم. نیمی از صفحات، مربوط می‌شد به خاطرات نوجوانی و اوایل جوانی؛ اما از آن جایی که دلم گواهی می‌داد چیزی که دنبالش می‌گردم از اواخر جوانی شروع می‌شود، همه را رد کردم. چشمم را که روی جملات می‌چرخاندم، روی یک خط گیر کردم. نوشته بودم:«همسرم مریم، عاشق عضو جدید خانواده‌مان شده؛ یک طوطی سبز با منقار قرمز که از قضا اصلا هم کم حرف نیست و نمی‌گذارد من به نوشتنم برسم.»

فکر کردم که احتمالا چند صفحه قبلی را خیلی سریع رد کرده بودم چون چیزی از نوشته‌ها نفهمیدم. بی‌معطلی، قبلی‌ها را برگردانده و دوباره شروع به خواندن کردم. جایی از متن، هوشیارم کرد که نوشته بودم:«شاید دل بسته شدن، برای سن و سال من مضحک باشد؛ با این حال امروز زنی را ملاقات کردم و فهمیدم که باید داشته باشمش. حسی شبیه این که انگار، همیشه قرار بوده وارد زندگی‌ام شود. گمان می‌کنم زن هم که کمی بعدتر فهمیدم نامش مریم است، چنین حسی داشت؛ چون تا سر صحبت را به بهانه‌ای باز کردم، تمایل نشان داد و با من همراه شد.»

در آن بین، گه‌گاه ابراز تعجب کرده بودم که نمی‌دانم چرا بعضی اوقات، فراموشی می‌گیرم. نوشته بودم که مریم، متوجه اختلال حافظه‌ام شده؛ اما گمان می‌کنم از آن جایی که ما هر دو در دهه پنجاه سالگی هستیم، این چیزها چندان برایش مهم نیست.

صفحات بعدی را با دقت تمام خواندم و دستگیرم شد که چند ماه بعد، با مریم ازدواج کرده بودم. خاطرات پس از آن اتفاق، پر بود از اوقات شگفت انگیزی که با همسر محبوبم داشتم و البته ابراز نگرانی و شکایت از ضعف حافظه که روز به روز داشت شدت بیشتری می‌گرفت. یک جا هم اشاره کرده بودم که :«این روزها کوچک‌ترین حادثه را هم می‌نویسم که از ذهنم انتقام گرفته باشم. شاید اینطور، بتوانم تکه‌پاره‌هایی از گذشته‌ام را نگه دارم و نگذارم بیماری، هویتم را از چنگم در آورد.»

اما با خواندن نوشته‌ای که کمی بعدتر چشمم به آن خورد، انگار زلزله‌ای در روحم افتاد:«امروز همسرم را از دست دادم. دکترها گفتند بر اثر سکته قلبی؛ اما دلیلش برایم مهم نیست. فقط می‌دانم که در این مرحله از زندگی، مثل ریگ روان هستم. هر روز موجی جدید از راه می‌رسد و مرا زیر خود فرو می‌برد...»

نوشته بودم :« دیگر حوصله این طوطی مزاحم را ندارم. پرنده احمق، مدام دارد اسم مریم را صدا می‌کند. خدا مرا ببخشد ولی گاهی به سرم می‌زند سر به نیستش کنم تا راحتم بگذارد.»

یک بار دیگر به عکس‌هایی که در آلبوم داشتم، نگاهی انداختم. پیدا بود که طوطی برایم ارزش زیادی داشته؛ پس چرا از کشتنش حرف زده بودم؟

بلافاصله به دفتر برگشتم و به نوشته‌ای که از خواندنش می‌ترسیدم، برخوردم :«امروز کاری کردم که اطمینان دارم تا وقتی زنده‌ام، عذاب وجدان راحتم نمی‌گذارد. از صبح، مدام یا مریم را صدا می‌زد یا حرف‌های او را با آن صدای نکره‌اش تکرار می‌کرد. غذایش را با سمی که هفته پیش خریدم، مخلوط کردم و به خوردش دادم. می‌دانم مرتکب چه جنایت وحشتناکی شده‌ام؛ اما همه‌اش این نیست. جسد کوچکش را هم روی پشت بام سوزاندم. خوب می‌دانم روحم هیچوقت از اثر این کار پاک نمی‌شود؛ اما فقط می‌خواستم این یکی را برای خودم نگه دارم. هر چند مرده یا نصفه و نیمه. پس خاکسترش را جمع کردم و به خانه آوردم. کمی از خاک گلدان را خالی کردم، خاکستر را به جایش ریختم و دوباره با خاک پوشاندم.»

معنی حتی یک کلمه از چیزهایی را که می‌خوانم، نمی‌فهمم. تا جایی که یادم می‌آید، این‌ها سرگذشت همسایه قدیمی‌ام بود که کمابیش برایم تعریف می‌کرد. محال بود من، پرنده محبوبم را نیست و نابود کرده و گذشته از آن، سوزانده باشم. جهان بیهوده‌ام، دایره‌وار دور سرم می‌چرخد و توان برخاستن از روی مبل را ندارم. ممکن نیست من باشم؛ آن روان پریش بی‌همه چیز که ذره آخر انسانیت وجودش را هم بر باد داده.

اما با همین حال غریب و غیر قابل وصفی که دارم، یادآوری یک موضوع، کمی آرامم می‌کند. اینکه تا چند ساعت بعد، همه چیزهایی را که خوانده‌ام، فراموش می‌کنم و رنج، طناب زمختش را از دور گردنم باز می‌کند. آلبوم و دفتر را در کیسه‌ای مشکی پیچیده و در سطل آشغال بزرگ سر کوچه می‌اندازم.

فردا و روزهای بعدش را می‌خواهم دنبال اثری از دوست قدیمی‌ام بگردم؛ شاید در همین دور و اطراف، دوباره پیدایش کنم.

داستان «راز خاکستر» نویسنده «فاطمه محبی‌زاده»