خانم معلم گفت ،محمد عزیزم حاضری ات را بزن !
محمد گفت: سلام خانم معلم .محمد حسینی کلاس اول حاضر .
خانم معلم گفت محمد جان پدر توکجا شهید شد؟
محمد گفت سوریه
خانم معلم گفت: کی؟
محمد گفت: سال گذشته
خانم معلم پرسید: اونجا چکار می کرد؟
محمد گفت: فرمانده ی گردان بود در جنگ با داعش شهید شد.
شب بود خوابیده بودیم که صدای زنگ خانه .آمد مامان سارا از جا پرید و در را باز کرد. عمو احمد بود. اومد داخل .وقتی از اتاق اومدم بیرون ،مریم روی تختش خواب بود .دیدم عمو احمد یک ساک کوچیک گذاشت کنار هال و گفت این را داداش محمود فرستاده. عمواحمد دستی به سرم کشید و پرسید محمد هنوز نخوابیدی؟ میخواستم زودتر بدونم توی ساک چیه .
گفتم :عمو امشب پیش من میمونی؟
عمو احمد گفت نه عمو زودتر باید برم خونه دیرم شده بعد به مامان سارا گفت ببخشید دیر وقت اومدم. ازاینجا رد می شدم گفتم زودتر امانتی شما را بهتون برسونم. فردا خیلی کار دارم.
مامان سارا پرسید حالاچی هست؟
عمو احمدگفت: یه ماشین و یه عروسک برای بچه ها و دوتا روسری ویه شیشه عطرهم برای شما.
پرسیدم: عمو! باباخودش کی میاد؟
عمو احمد گفت: چند روز دیگه می آد. بعد گفت تا 30 بشمری می آد.
گفتم: عمو من فقط تا 10 می تونم بشمرم .
عمواحمدخندیدو گفت یاد میگیری . عمو خیلی مهربونه همیشه من و مریم را بغل میکنه و میبوسه .بعضی وقتهام دوزانو مینشینه زمین.اونوقت من و مریم می ریم پشتش سوارمی شیم.
روز بعد رفتیم خونه آقاجون. بعضی شب ها میریم اونجا و بعضی شب ها هم آقاجون و مادر جون می آن خونه ی ما.آقا جون یه پاش شل میزنه . موهای سرش کم است و ریشاش سفید شده . مانند بابا محمود سیاه و توپر نیست. یه دفعه توی رودخونه که شلوارش را تا نیمه زده بود بالا ، جای یه زخم روی پاش بود .مانند هزار پای قهوه ای همون پاش که شل میزنه .توی حیاط آقاجون ،یه درخت گیلاس و یه درخت زردآلوس . تابستونها وقتی میوه ها می رسن ، باباجون یه سینی زازون هارو میچینه و میذاره جلوی ما .
عکس بابا محمود با کلاه و تفنگ روی دیوار هال است . روی تفنگ درازش یه دوربین بزرگه . کنارش هم عکس آقاجون با یه کلاه گرد و گود و با یه تفنگ کوچیکتر . یک کوله هم پشتش آویزون بود. ولی ریشاش مثل بابا محمود مشکی بود . موهای سرش هم پرپشت بود . مادرجون میگفت این عکس مال جوونیهای آقاجونه .اونوقتها که تو جبهه بوده.
تلویزیون روشن بود. مامان و زن عمو احمد و مادرجون تو آشپزخونه بودن اخبار که شروع شد عمو احمد به من و مریم گفت : بچه ها ساکت باشین صدای تلویزیون بلند بود. اخبار گفت سوریه .برگشتم به تلویزیون نگاه کردم دیدم سربازا دارن تیراندازی میکنن به عمو احمد گفتم: عمو !عمو! نگا. آقاجون خنده ای کرد و به مامان سارا گفت امسال اسم محمد را برای مدرسه بنویس . مامان سارا گفت بله آقاجون. هروقت محمود از ماموریت برگرده باهم میریم مدرسه . آقاجون گفت : مریم هم که تا دو سال دیگه راحته ولی به شرطیکه نقاشی هایش را بکشه .شبها آقاجون تو حیاط روی تخت میخوابه شبهایی که خونشون میریم، آقاجون همیشه من را کنار خودش میخوابونه. بعد میگه حالا ستاره ها را بشمر تا خوابت ببره . ستاره ها را با دست نشون میده و میگه ببین اون ستاره هایی که نزدیک به هم هستن شبیه خرس سفید هستن .
فردا صبح از خونه آقاجون برگشتیم. مامان توی آشپزخانه بود .که تلفن زنگ زد. مامان گوشی را برداشت. من رفتم کنارش نشستم .
یه خانمه بود. پرسید: خانم حسینی !
مامان گفت : بله بفرمایید .
اون خانمه گفت : خانم خانما اگه آقا محمود نیومد میتونی به من بگی تا اسم محمد را بنویسم .
مامان گفت: شما ؟
اون خانمه گفت : یه دوست . یه دوست دلسوز برای آقا محمود .
مامان تلفن را قطع کرد. رفت سریخچال یک شیشه آب برداشت و برای خودش یه لیوان آب خنک ریخت بعد هم از کیسه ی قرص ها یه قرص برداشت و خورد .وقتی پیش ما نشست یهویی بلند شد گوشیاش را برداشت زنگ زد به عمو احمد .
مامان سارا گفت :ااحمد آقا یه خانمه زنگ زد به خونه نگران شدم .
عمو احمد : چطور مگه؟
مامان سارا یه حرفایی به عمو زد وقتی با عمو احمد حرف میزد دستاش میلرزید . دستی به موهای رنگ شده اش کشید و نشست رو مبل .یادمه هر وقت موهاش رو رنگ میکرد بابا محمود بهش میگفت : چقدر بهت می آد.خوشگل شدی ! عمو احمد گفت : زن داداش نگران نباش محمود که تازه کار نیس . کارشو بلده. مامان گفت : نمیدونم چرا این بار دلم شورافتاده . بعد که با عمو خداحافظی کرد ،رفت قرآن رو باز کرد و دعا خوند. فردا بابا محمود زنگ زد.
بابا محمودگفت : سلام سارا خانم چه دعایی خوندی که نشد از دست من خلاص بشی !
مامان سارا گفت : شمایی محمود آقا!
بابا محمود گفت: پس کی میخواهی باشه !
مامان گفت: خدارا شکر که سالمی .
سارا !خوب گوش کن ببین چی میگم آدرس و شماره تلفن خونه افتاده دست اونطرفی ها. داستانش مفصله اگر برگردم براتون تعریف میکنم ولی ممکنه مزاحمتون بشن . نترسین. چندروز از خونه دور باشین. به احمد هم گفته ام که بیشتر مراقبتون باشه .قرار است یه خونه، نزدیک خونه آقاجون براتون بگیره اونجا برای مدرسه محمد هم بهتره .راستی به محمود بگو ما اینجا بزن و بکوب داریم .حسابی بساط سوروسات به راهه . ممکنه نتونم چندروز باهاتون تماس بگیرم . فردای آن روز آقاجون خودش تنها اومد خونمون . اول من و مریم را بغل کرد و بوسید بعد همگی رفتیم تو هال پیش هم نشستیم . دلم برای بستنی هایی که آقاجون برایمان آورده بود آب شد . تو هوای گرم بستنی یخی خیلی مزه داره . من و مریم دونفری شروع کردیم به خوردن بستنی. آقاجون گفت : بابا ! ساراجون شنیدم که یه خانمی بهت زنگ زده و خیلی ترسیدی .
مامان گفت : صداش خش خش داشت مثل این که از راه دور بود.
به آقاجون گفتم: آقاجون این خانمه بچه ها را میدزده؟ آقاجون خندید و من و بغل کرد گفت: نه باباجون خانمه بدجوری از بابا محمود میترسه بعد هم به مامان سارا گفت: دوسه روز میبرمتون باغ تا یه آب و هوایی تازه کنین. بچه ها هم باباشون نیس به تفریحی بکنن . باغ آقاجون خیلی درخت داره یه تاپ بزرگ کنار دیوار وزیر آلاچیق قرار داره. آقاجون هر وقت میره باغ یه قلیون شیشه ای داره که ذغال و تنباکو میذاره روش و دود میکنه . یه جوب آب هم وسط باغ هس که من و مریم میریم پاهامون را میذاریم توش . وقتیاز باغ برگشتیم مامان غذا پخت و سفره را انداخت . تلفن زنگ زد. من دویدم سمت گوشی تا جواب بدم ولی مامان خودش گوشی را گرفت و جواب داد . دوباره همون خانمه بود.
مامان گفت : بله بفرمایید !
خانمه گفت: به به ! ساراجان به محمود آقا گفتین که من زنگ زدم؟
مامان گفت :ا چرا مزاحم میشی .
اون خانمه گفت : راستی چندروزی هم که نبودین ! باغ خوش گذشت ؟
مامان گوشی را قطع کرد و با عجله گفت : بچه ها بشینین غذا تون رو بخورین .
یادم می آد یک روز رفتم خونه عمو احمد آن روز عصر چند تا از دوستاش هم اومده بودن خونه اش. همه مثل خود عمو بودن. هیچ کدامپیرمرد نبودن. زن عمو پیش دستی ها و ظرف میوه را داد تا ببرم داخل . ظرف ها را گذاشتم زمین و شروع کردم به پخش کردن . شنیدم که عمو احمد درباره بابا صحبت می کند . از اتاق که اومدم بیرون ، پشت در ایستادم و گوش دادم . عمو می گفت : داداش محمود نگذاشته که بره سوریه . محمود می گفت : تو بمون و مراقب پدر و مادر باش . عمو گفت چند وقت پیش که از عراق رفتم سوریه یک هفته با محمود بودم .این محمود، محمود قبلی نبود. وقتی از مرگ حرف میزدی انگار داری باهاش شوخی میکنی .مرتب میخندید و از خاطراتش میگفت . روی بازوی راستش یه زخم دیدم، می گفت مال روزیه که ماشینشان را به رگبار بسته بودن .یه نفوذی عرب ،گراش را داده به داعش و اونها هم ماشین را میبندن به رگبار. ولی راننده ماشین رو به خط برمیگردونه. یک بار از او پرسیدم محمودکارتو اینجا چیه؟ به شوخی گفت: آدمکش تربیت میکنم .بعد همه دوستای عمو زدن زیر خنده.
هوا خنک شده بود مامان میگفت محمد آقا خوب بازیهایت و بکن چند روز دیگه که بابا محمود اومد خونه باید بریم اسمت و مدرسه بنویسیم .یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ،آقاجون و عمو احمد اومدن .خونمون هر دو پیراهن سیاه پوشیده بودن.آقاجون مادونفررا بغلش گرفت و بوسید .مادر جون و مامان هر دوشون گریه میکردن .مامان سارا اشک هاشو با گوشه چادرش پاک میکرد .آقاجون ما را فرستاد تو حیاط که بریم بازی کنیم صدای قرآن میآمد .عکس بابا محمود و تو اتاق و حیاط زده بودن و دورش گل زده بودن .توی حیاط مردها زیاد بودن .لباس مشکی پوشیده بودن. دست مریم را گرفتم و جلوی مامان سارا و ایستادم ی.یکهو دیدم سرو صدا زیاد شد. بعد هم یه جعبه بزرگ آوردن داخل حیاط دورش پرچم کشیده بودن مامان دست مارو گرفته بود و گریه می.کرد پرسیدم مامان تو این جعبه چیه؟
مامان سارا :گفت بابا محمود توش خوابیده .گفتم برای چی؟ مامان :گفت خوابیده تا با شماها قایم باشک بازی کنه .مریم رفت روی جعبه دراز کشید و منم کنار جعبه نشستم. عمو احمد گوشه حیاط ایستاده بود .داشت با گوشیش حرف میزد :گفت فقط همین و میدونیم که یک ساعت قبل از شروع عملیات به تک تیر انداز زدش .