داستان «دیدار در بلوار الیزابت» نویسنده «آرزو معظمی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo moazami

آن بلوار هميشه برايم محلی جادويی بوده. درست در وسط اين خيابان پهن و طويل، يک فضای سبز بسيار زيبا و رويايی قرار دارد كه مسير رفت‌وبرگشت ماشين‌ها را از هم جدا می‌كند. دو جاده‌ی پياده‌رو به موازات هم در وسط اين فضای سبز قرار دارند که با يک جوی عميق از هم جدا می‌شوند،

جويی با ديواره‌های بلند و مورب پرابهتی كه هيچ تناسبی با آب‌باريكه‌ی بی‌رمقی كه ته آن مثل يك كرم نازک و دراز می لولد، ندارد. درختان بلند در فضاهای سبز دو طرف با تنه‌های ضخيم و پرپيچ‌وتابشان با گياهان زيبای كوتاهتری كه در كنار آن‌ها كاشته شده‌اند، مثل نوازنده‌های يک اركستر در طول جاده‌ها به‌رديف دركنار هم قرار گرفته‌اند. در کنار هر دو جاده، نيمكت‌هايی با فاصله گذاشته شده‌اند كه وعده‌گاه دوستی‌های پنهان و آشکار و گاهی استراحتگاه افرادی هستند که از شلوغی و دود و ترافیك خیابان کلافه‌اند و نیاز به چند دقیقه نشستن دارند.

          سال‌ها پیش اسم این بلوار، بلوار الیزابت بود، پاتوق دانشجوها، اهل قلم و دوستانی كه با لباس‌های رنگارنگ در سینما بلوار یا كافه‌سهیل قرار می‌گذاشتند، دوستانی که در حال‌وهوای لذت‌بخش این دو پیاده‌رو قدم می‌زدند و همنوا با صدای جریان آب زلال جوی وسط جاده‌ها، كه كم از رود نداشت، می‌گفتند و می‌خندیدند و اوقات شادی را با هم می‌گذراندند. آن روزها خیلی کوچک بودم و همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و با دوستانم در آن کافه‌ها قرار بگذارم و روی نیمكت‌های آن جاده‌ها بنشینم.

          آن روز حال‌وهوای عجیبی داشتم. به بهانه‌ی خرید كتاب به خیابان انقلاب رفته بودم و بعد از گشت‌وگذار در كتابفروشی‌ها، از آنجا به‌طرف بلوار كشاورز راه افتاده بودم تا از میان بلوار مسیر برگشتم را طی كنم. وقتی به آنجا رسیدم، تک‌وتوک افرادی را درحال قدم زدن دیدم. داشتم به‌سمت فضای سبز میان بلوار می‌رفتم كه چشمم به زوج جوانی افتاد كه عاشقانه كنار هم روی نیمكت، زیر سایه‌ی یکی از آن درختان زیبا، نشسته بودند و فارغ از دنیای خارج با هم رازونیاز می‌كردند. همان‌طور كه چشمم به آن‌ها بود، پایم به شكستگی پله‌ای که خیابان را به فضای سبز میان بلوار متصل می‌کرد گرفت و سکندری خوردم و نقش بر زمین شدم. درد عمیقی برای یک لحظه در سرم احساس كردم و صدای شكستن چیزی همراه با همهمه‌ی ماشین‌ها وآدم‌ها در گوشم پیچید. ناگهان همه‌ی صداها قطع شد و احساس آرامش كردم.

          آرام از زمین بلند شدم و نشستم و به سرم دست كشیدم. هیچ دردی احساس نمی‌كردم. به اطراف نگاه كردم. سكوت سنگینی حكمفرما بود. بلند شدم و به اطراف نگاه كردم و به‌سمت نیمكتی كه زوج جوان روی آن نشسته بودند برگشتم، ولی اثری از آن‌ها ندیدم. به اطراف نگاه كردم، اما هیچ‌كس را نمی‌دیدم. یک‌دفعه دلم لرزید. به‌سمت جوی وسط دو جاده رفتم و به آن‌طرف خیابان نگاه كردم. هیچ آدم یا ماشینی نبود. خیابان خالیِ خالی بود. كمی ایستادم و باز به اطراف نگاه كردم. مات‌ومبهوت مانده بودم. به‌ جلو دویدم. پرهیب مردی که روی نیمکت نشسته بود را از دور دیدم.  توجهم را جلب كرد. پایش را روی‌هم انداخته و برگشته بود و به‌سمت راست نگاه می‌كرد. جلوتر رفتم و مسیر نگاهش را دنبال كردم.

          در آن طرف، زن و دختری حدوداً ده‌ساله دست‌دردست هم از بلوار می‌گذشتند. چقدر شبیه من و مادرم بودند. سال‌ها پیش من و مادرم اغلب از این بلوار رد می‌شدیم. خشكم زده بود و ردشدنشان را تماشا می‌كردم. آرام به مردی كه روی نیمكت نشسته بود نزدیک شدم. جا خوردم. پدرم بود. مثل همیشه خوش‌لباس و آراسته روی نیمكت نشسته بود و با برق مهربانی در چشمانش به من نگاه می‌كرد. دویدم سمتش و فریاد کشیدم: «پدر! پدر!»

بلند شد و به‌طرفم آمد و انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: «هیسسس! چرا داد می‌زنی؟»

اشک‌هایم به پهنای صورتم جاری شدند. جلوتر آمد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و او هم مثل همیشه شروع كرد به نوازش كردن موهایم. نرمی نوازشش مثل موجی آرامبخش در تمام بدنم می‌پیچید و حسی از امنیت و آرامش به من می‌داد. آرام گفت: «بیا بنشین.» 

نشستیم روی نیمكت. شبیه تشنه‌ای بودم كه به چشمه‌ی آب رسیده. می‌خواستم از تمام لحظه‌های حضور و نوازشش سیراب شوم. مثل روزهایی كه گوشه‌ی كاناپه می‌نشست و كتاب می‌خواند، سرم را روی پایش گذاشتم و او به نوازش کردن موهایم ادامه داد. بعد از این‌كه كمی آرام شدم، بلند شدم و دست‌هایش را توی دست‌هایم گرفتم و گفتم: «پدر، خیلی حرف دارم باهاتون، خیلی! ولی نمی‌دونم چی بگم. دلم می‌خواد یك‌عالمه نگاهتون كنم.» 

خندید و مثل همیشه خنده در چشمانش منعكس شد.

«پدر جون، می‌شه بگید جریان چیه؟ اونجاچه‌طوریه؟ پدر، باور نمی‌كردم كه برید. زود رفتید. خیلی دلم تنگتون بود. خیلی حرف دارم. نمی‌دونم از كجا بگم. پدر، هروقت كتابی رو می‌خونم، دلم می‌خواد شما باشید و باهم درموردش حرف بزنیم.» 

سرم را گذاشتم روی شانه‌اش. نمی‌دانستم چه كنم. فقط می‌خواستم حسش كنم. ساكت بود و چیزی نمی‌گفت.

«پدر اون شبِ آخر توی بیمارستان رو یادتونه؟ پایین تختتون وایساده بودم و نرده‌ی پایین تخت رو گرفته بودم. همه می‌اومدن و می‌بوسیدنتون و خداحافظی می‌کردن. خیلی حرصم گرفته بود از کاری که می‌کردن. خیلی دلم می‌سوخت. نمی‌خواستم بفهمید كه دارید فوت می‌كنید، اما بعد مدام افسوس می‌خوردم که ای کاش من هم اومده بودم و بوسیده‌بودمتون. همه‌ش توی دلم باهاتون حرف می‌زدم و قول می‌دادم که من هم همون‌جوری از بین برم تا تنها نباشید.»

آرام گفت: «من می‌دونستم دارم می‌رم، دوست داشتم بیای با هم خداحافظی كنیم، ولی می‌دونستم چرا نمی‌آی. دختر حساسم رو می‌شناختم. فقط از این‌كه می‌دیدم داری گریه می‌كنی، ناراحت بودم و بهت اشاره می‌كردم که گریه نكنی.»

«بعدش چی شد؟ كجا رفتید؟ چه حسی داشتید؟»

بلند شدم و نشستم و به چشم‌هایش كه باز داشت می‌خندید نگاه كردم و دوباره پرسیدم: «روح وجود داره؟ بگید برام! بگید پدر! باید انگشت كوچیكتون رو بگیرم؟ آخه می‌گن اگه تو خواب انگشت کوچیک كسی كه فوت كرده رو بگیری،  به همه‌ی سوال‌هات جواب می‌ده.»

 پدرم گفت:  «ما كه خواب نیستیم. خودت الان چه حسی داری؟ فکر می‌کنی کجایی؟»

«من... من چرا باید بدونم؟ یعنی چی؟» 

خیره نگاهم كرد. دیگر چشم‌هایش نمی‌خندید، ولی در نگاهش چیز خاصی بود. 

«من مرده‌م؟پدر، من مرده‌م؟چطوری یعنی؟ كِی؟» 

بلند شد و دستش را دراز كرد. دستش را گرفتم و به آنجایی كه زمین خورده بودم رفتیم. صحنه‌ی عجیبی بود. من افتاده بودم روی زمین. مردم جمع شده بودند و ماشین پلیس آنجا بود و چند نفر آمده بودند بالای سرم. 

 دست پدرم را رها كردم و رفتم بالای سر خودم. جسمم روی زمین افتاده بود و از گوشه‌ی سرم و از بینی‌ام خون می‌آمد. صدای زنی را شنیدم كه می‌گفت: «چه‌ش شد؟ غش كرد؟» 

«تا اومد از رو جوب رد شه، پاش گرفت به جدول و پخش زمین شد. می‌گن سرش خورده به لبه‌ی جدول.» 

          خیلی برایم عجیب بود. جسمی كه روی زمین بود دیگر از من جدا بود. دیگر ارتباطی با من نداشت. به زنی كه با تمام آرزوهايش و دقتی كه برای خريدن لباس‌هايش به خرج داده بود و حالا با لباس‌های خونی و پاره روی زمين افتاده بود نگاه می‌كردم. برایم خیلی عجیب بود كه چرا این لباس‌ها قبلاً این‌قدر برایم مهم بودند. چقدر به آن‌ها فکر کرده بودم و برای خریدشان نقشه کشیده بودم. به آدم‌ها نگاه كردم، به همه‌ی آن‌هایی كه جمع شده بودند، به صورت‌هایشان، به لباس‌هایشان، به افكارشان. چقدر ساده بودند! چه افكار عجیبی داشتند! انگار با هركسی كه نگاهش می‌كردم یكی می‌شدم و همه‌ی فكرها و همه‌ی زندگی‌اش را می‌فهمیدم. خیلی عجیب بود. به خودم نگاه كردم. همان بودم، همان شكلی كه روی زمین افتاده بود، فقط انگار شفاف‌تر بودم.

          برگشتم و به پدرم نگاه كردم. ایستاده بود و من را نگاه می‌كرد. گفتم که نزدیک‌تر بیاید. نمی‌توانستم از كنار خودم كه روی زمین افتاده بود دور شوم. پدرم آمد. نشستیم كنار بدنم. پلیس مردم را متفرق كرده بود و به‌دنبال كیف و مدارک شناسایی‌ام بود، ولی كیفی در كار نبود.

«پدر، احساس می‌كنم هنوز زوده. هنوز توی زندگی پسرهام نقش دارم. همسرم بدون من چی‌کار می‌کنه؟ مطمئنم خیلی تنها می‌شه.»

پدرم خیره نگاهم كرد و گفت: «یعنی فکر می‌کنی اگه نباشی، نمی‌تونن ادامه بدن؟»

«پدر، من زندگی رو دوست دارم یعنی... داشتم. هنوز دلم می‌خواد با پسرهام و همسرم بریم مسافرت، با آدم‌ها دوست بشم، كارای جدید بكنم، داستان بنویسم... خیلی كارای دیگه هست كه هنوز دلم می‌خواد انجامشون بدم.»

همان لحظه آمبولانس رسید و صدای آژیرش مردمی را كه دورتر ایستاده بودند هیجان‌زده كرد. دو نفر با لباس سفید از آمبولانس بیرون آمدند و  شروع کردند به معاینه‌ی بدن من. بعد به پلیس گفتند که باید من را سریع داخل آمبولانس ببرند. با عجله بدنم را روی برانكارد گذاشتند و به داخل آمبولانس بردند. چند لحظه بعد آمبولانس  آژیرکشان حركت كرد و دور شد.

          بازهم تنها شدیم. هیچ‌كس نبود. فقط من بودم و پدرم. آرام‌آرام شروع به قدم زدن كردیم.

«باور نمی‌كنم تموم شده باشه. دلم می‌خواد برگردم. شما چطور؟ شما هم همین حس رو داشتید؟»

«نه، من آماده بودم. مدتی قبل از بیماریم گاهی با خودم فكر می‌كردم که دیگه كاری برای انجام دادن ندارم. بعد از چند ماه متوجه‌ بیماریم شدم. البته بازهم موقع تموم شدن حس می‌كردم زوده، اما وقتی تموم شد، یک‌هو راحت  شدم و احساس رهایی کردم.»

«پس حس خوبی داشتید؟»

«خیلی حس خوبی بود.» 

«یعنی می‌گید ترس نداره؟»

«هیچ حسی به‌جز عشق و دوست داشتن وجود نداره.» 

«پس چرا من یه‌كم... یه‌جوری‌ام... یه‌كم می‌ترسم.»

«چون هنوز اینجایی. هنوز تو این دنیایی، با همه‌ی حس‌هات. هنوز ذهنت داره كار می‌كنه. والّا لازم به پرسیدن نبود، همه‌چیز رو می‌فهمیدی. حالا یه‌كم خودت رو رها كن. از فكرای گذشته و آینده و آدم‌ها بیا بیرون. ببین چه‌جوریه.»

          دستم توی دستش بود. یک لحظه خودم را رها كردم، از تمام فكرها، از تمام حس‌ها. توی مدیتیشن خیلی این تمرین را كرده بودم و برایم راحت بود. رها شدم و یكی شدن و جریان عشق را حس كردم. حتی دستم هم از دست‌هایش رها شد. برگشتم و به پدرم نگاه كردم. فقط نور می‌دیدم. شكلش معلوم نبود. فقط نور بود و حس یكی بودن و عشق. از هم جدا نبودیم. دیگر هیچ حرفی نمانده بود. همه‌چیز را می‌دانستم، همه‌ی دنیا و كائنات در من جریان داشت و من سرخوش بودم و با عشق یكی شده بودم. برگ‌های درختان بلوار كشاورز با شادی تكان می‌خوردند و نسیمی خنك در تمام وجودم جریان داشت. حتی با برگ‌ها و سبزه‌ها و گیاهان دو طرف بلوار هم ارتباط داشتم. همه با من یكی شده بودند. نمی‌دانستم راه می‌رویم یا جریان داریم. هرچه بود، سبكی بود و وجد و سرور. 

          دوباره به همانجایی كه زمین خورده بودم رسیدیم. باز به یاد پسرهایم افتادم و دلم شور زد. همسرم كجا بود؟ چه می‌كرد؟ صدای هیاهوی مردم و ماشین ها را به‌طور مبهم می‌شنیدم. صداهای دیگری هم بود، صدای پسرم، صدای همسرم، صدای یك مرد و صدای چند زن. صداها در سرم می‌پیچیدند. سرم سنگین شده بود. برگشتم و به پدرم نگاه كردم. بازهم شكل پدرم شده بود، ولی شفاف‌تر، خیلی شفاف‌تر. سرم داشت سنگین‌تر می‌شد، می‌خواستم دستش را بگیرم، ولی نمی‌شد.

          یک‌دفعه چشمم به لنگه‌‌كفشم كه خاكی شده و یك‌بری روی زمین بود افتاد. سرم را که بلند کردم، دیگر پدرم را ندیدم. محو شده بود. درد شدیدی در سرم احساس می‌كردم و صداهایی را واضح می‌شنیدم. صدای حرف زدن بود. صدایم می‌كردند، صدای پسرم بود، صدای همسرم. صدای قلبم در سرم می‌پیچید. با شنیدن صدای پسرها و همسرم قلبم تندتر زد. بله... هنوز زود بود. با خودم تكرار كردم: «پدر، هنوز نه. به امید دیدارت. خیلی دوستت دارم.»

داستان «دیدار در بلوار الیزابت» نویسنده «آرزو معظمی»