داستان «سندرم آشیانۀ خالی» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

«دکترها جوابم کرده اند!»

اولین باری نبود که کربلایی حسن به پسرطلبه اش درقم تلفن کرده و این جمله  را با نفس های بریده تکرار می کرد و بلافاصله به خاطرنشان دادن حالت بحرانی بیماری گوشی را به روی او قطع می کرد.مطمئن بود که این پسر خودش را با عجله خواهد رساند.

اولین باری که احساس سردرد به او دست داد،یک روز بعد از شیمی درمانی شوهرخواهرش بود.برای کربلایی کلام در شصت و پنج سالگی تشخیص سرطان داده بودند و می بایست بعد از عمل غده ای که در سرش بود،شیمی درمانی را شروع می کردند.این خبر مثل توپ در ده صدا کرد.تمام مردان شصت تا هفتاد سال به دنبال علایمی از تومور در سرشان گشتند و همان جا بود که کربلایی حسن سردردی گرفت که به هیچ دارویی جواب نمی داد.از صبح تا شب به هرکس که می رسید از دردش شکایت می کرد ومی گفت او هم به سرنوشت کربلایی کلام دچار خواهد شد.وقتی شب می شد و مردم ده آماده ی خواب می شدند،صدای ناله اش همه جا می پیچید.هرکس در حد معلوماتش دارویی،ضمادی ویا دمنوشی تجویز می کرد.پسرحاج مرسل که خدماتی درمانگاه کوچکی درشهر بود،برایش چندتایی مسکن آورد.امه افاقه نکرد که نکرد.به زودی تمام روستا بیماری کربلایی کلام را فراموش کرده وهمه ی توجهات به کربلایی حسن معطوف شد.بی بی چمن ناز آمد وچند تایی آتش به پشتش انداخت،برایش سفره ی حضرت ابوالفضل انداختند،تمام ده به عیادتش رفتند وطولی نکشید که علایم بهبودی در او دیده شد.اما همین که شوهرخواهرش مرد،دوباره سردردها شروع شد.در خاکسپاری کربلایی کلام،از مرد و زن و بزرگ و کوچک زیر لب پچ پچ می کردند که نفر بعدی به قطع یقین کربلایی حسن خواهد بود!

او هم بعد از سوم مرحوم،به پسرکوچکش در قم زنگ زده و با داد وبیدادگفت:«کجایی که پدرت دارد می میرد،پس آن کتاب هایی که می خوانی به چه دردت می خورند؟»

پسر هم به حکم عرف و شرع بلیط اتوبوسی گرفته،از قم به تهران،سپس به تبریزوبعد به ده رفت.پدرش را به دکتری در شهر برد.دکترهم بعد از چندتایی سوال و جواب آزمایش قند وچربی نوشته وقرص ویتامین تجویز کرد.کربلایی حسن بعد از اولین قرصی که خورد،خواب راحتی کرده و صبح زود گوسفند ها را راهی دشت کرد.پسرهم با خوشحالی راه آمده را برگشت.کربلایی یک ماه را در سلامت کامل به سر برد،تا اینکه برای آخرین دخترش خواستگاری پیدا شد.همه چیز سریع اتفاق افتاد،نامزدی کوتاه،جشن ساده ای به سبک و سیاق روستاییان و جهیزیه ای که بار وانتی شده و دختر را تا خانه ی بخت همراهی کرد.یک هفته بعد ازعروسی،کربلایی دادش درآمد که کمرش به شدت درد می کند و برای اینکه دل دهاتی ها را به رحم بیاورد،لنگان لنگان راه رفته،با آه وناله از زمین و زمان شکایت کرده و مدام می گفت که آخر عمری چه خاکی بر سرش شده و چیزی به زمین گیرشدنش نمانده است.ریش سفید های ده به عیادتش آمدند و توصیه کردند که چند روزی در خانه استراحت کند.اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.تلفنی به قم شد و پسر به حکم عرف و شرع دوباره از قم به تهران،سپس تبریز و بعد ده رفت.پدرش را دید که با پای لنگ گوسفند ها رابه چرا برده است.دلش به درد آمد.احساس کردکه فرزند ناسپاسی است که زحمت های پدرش را فراموش کرده است.

دوباره وقت دکتری گفت.این بار بعد از عکسبرداری و آزمایش،او را زیر چراغی خواباندند.به کمرش نوری تابانده و پیرمرد احساس کرد که کمرش در حال گرم شدن است.کاروقتی تمام شدکه آمپول ویتامینی هم به او زده شد،منشی مطب که تا چند دقیقه قبل حتی جواب سلام آنها را نداده بود،با خوشرویی یک عدد کمر بند و زانوبند طبی به آنها فروخت و تاکید کرد که آنها خوش شانس بوده اند که این وسایل درانبار خود مطب موجود بوده اند.قرص کلسیم و ویتامینی هم نسخه شد.معجزه ی دیگری اتفاق افتاده بود،چرا که به محض اینکه کربلایی پایش را از مطب بیرون گذاشت،دیگر احساس درد نمی کرد.پسر دوباره مسیر آمده را برگشت.دخترها و پسرهای دیگربه عیادتش آمدند.هرکدام بسته ای سیگار،ظرف غذا ویا لباسی به پدر پیشکش کردند.پیرمرد با خودش گفت که چه خوب است تمام فرزندانش دور هم جمع شده اند.هنوز هم بزرگ خانواده بود.می توانست امر و نهی کند،به یکی دوتا از نوه هایش تشر بزندوکنترل خانه اش را داشته باشد.دوماه  از دیده شدن کربلایی با زانو بند و کمربند(روی لباس می بست تا دیده شوند) گذشته بود.دخترهاو پسرها سرخانه و زندگی شان برگشته بودند.یک روز دوباره تلفنی به قم شد.این بار پیرمرد شکایت می کرد که از چشم هایش روز و شب آب می آید و حتما کور خواهد شد.پسر هم که تنها فرزند مجرد خانه بود و در ده از او انتظار می رفت تا مراقب پدرش باشد،دوباره بلیط گرفت.پدرش را دید که هنگاه راه رفتن در خانه به تیر و تخته خورده و تعادلش را از دست می دهد.نوبت چشم پزشکی گرفت.مطب در طبقه ی هفتم یک ساختمان نوساز بود.باد شدیدی می آمد.پول تاکسی را حساب می کرد که برق ها قطع شدند.آسانسورها از کار افتادند و پیرمرد وحشت زده گفت که کورشدنش مقدر شده است.پسر به او اطمینان داد که دم غروب است و برق ها رفته اند و طبیعی است که همه جا را تاریک ببیند!هفت طبقه را بالا رفتند.چند نفری در تاریکی نشسته بودند.دکتر نیامده بود و منشی توضیح دادکه:«معلوم نیست چه زمانی تشریف می آوردند !»

در جواب پسر که پرسید می توانند روز دیگری بیایند،گفت:«معلوم نیست که وقت خالی داشته باشند!»

یک ساعتی را در تاریکی نشستند.لامپی روشن شد،پسرزیر لب صلواتی فرستاد.یک ساعت از صلوات گذشته بود که دکتر آمد.بعد از معاینه ی بیست نفر که به نظر می رسید به اندازه ی قیامت طول کشیده است،نوبت آنها شد.پسر رفت تا پول ویزیت را حساب کند.منشی از او پول نقد خواست.جواب داد که ندارد و می تواند کارت بکشد.منشی دوباره با عصبانیت گفت که مشکل خودش است و اگر نمی تواند،وقت مریض بعدی را نگیرد.آب چشم های پدر دوباره به راه افتاد.پسر به حکم عرف و شرع،از مطب خارج شده و دنبال دستگاه عابربانک گشت.دستگاهی پیدا کرد،اما روی صفحه پیغام خطا دید.به چندتایی مغازه سرزد.کسی به او پول نداد،تمام پول نقدهای دنیا غیبشان زده بود.به دکه ای رسید،فروشنده گفت که باید پنجاه تومن خرید کند تا صدتومن دستی بدهد.پسر از روی ناچاری تن به خواسته ی او داد.با عجله به مطب برگشت.وارد اتاق دکتر شدند.دکتر کربلایی را پشت دستگاهی نشانده و پرسید:«چه موقع از چشم هایت آب می آید؟»

«وقتی بیل می زنم،یا وقتی باد می آید،وقتی سرزمین هستم!»

دکتر توضیح دادکه برای یک کشاورز طبیعی است که دچار این مشکل شود.شامپویی نوشته و توصیه کرد که پیرمرد قبل از خواب چشم هایش را بشوید.ویزیت درعرض پنج دقیقه تمام شد.به ده برگشتند.تمام ده به عیادتش آمدند.همان شب اول که چشم ها شستشوداده شدند،بینایی جوانی برگشته و پیرمرد با مسرت تمام اعلام کرد که از این مهلکه هم جان سالم به در برده است!

هرچند وقتی متوجه جای خالی یکی دو تا از پسرهایش شد،این خوشحالی زایل شد.دو سه ماهی گذشت.پسر را دست می انداختند که شرکت اتوبوس رانی ورشکست شده،چرا که خیلی وقت است که او بلیطی از آنها نخریده است.تا اینکه یک روز دوباره تلفنی به او شد.کربلایی از الاغ افتاده است.چند نفری او را سوار وانت کرده و به بیمارستان برده بودند.بعد ازآزمایش و عکس و آمپول ویتامین،علیرغم اینکه ه قول پزشک فقط یک پیچ خوردگی جزیی بود،پایش را گچ گرفته بودند.این بار فقط دختر ها آمدند.غذا پختند،خانه را آب و جارو کردند،به غرغر های پدر گوش دادندو اجازه دادند که پدر عصبانیتش را سر نوه ها خالی کند.خبری از پسرها نبود و پیرمرد برای اولین بار در زندگی اش اعتراف کرد که داشتن فرزند دختر آنقدر هم بد نیست.

برای رسیدگی به بهداشت پدر،پسراز قم آمد.چرای گوسفندان را به پسر کربلایی ایوب سپرده بودند.او هرجا نشسته ،گفته بود:«امیدوارم وقتی پای من شکست،پسران او هم همین کاررا برایم بکنند!»

بعد از بیست روز گچ را باز کردند.پیرمرد توانست با عصا راه برود.آنقدر از عصا خوشش آمده بودکه حتی بعد از بهبودی کامل هم دست دست از  عصا برنمی داشت.در کوچه و میدان ده به عصا تکیه می کردوهمین که خود و گوسفندانش ازسراشیبی قره داغ بالا رفته و از نظر ها دور می شدند،عصایش را زیر بغل زده وجست و خیزکنان دنبال گوسفندانش می دوید.

یک شب پسرها در خانه ی پدر جمع شدند.همه یکصدا گفتند:«دیگر سنی از تو گذشته آتا،نمی توانی با عصا از پس گوسفندها بربیایی،ماهم که گرفتاری های خودمان را داریم،باید انها را بفروشی!»

پیرمرد دست به دامان پسر طلبه اش شد.به قم تلفن کرد.اما تیرش به خطا خورد.نظر او هم همین بود.دلال گوسفند آمد و همه را یکجا خرید.برای پدر سپرده ای بازکردند.پول را خواباندند تا هر ماه سود ناچیزی نصیب او شود.از لحظه ای که گوسفند ها را از طویله خارج کردند،دردی در سینه ی پیرمرد پیچید.صبح روز بعد،با دیدن طویله و حیاط خالی(نوهایش یه خاطر بزغاله ها می آمدند)این درد شدیدتر شد.سوار الاغ شد،عصایش را جلوی خود روی پالان گذاشت.حیوان را به سمت دشت هی کرد.آینده خالی و ساکت به نظر می رسید.بچه ها رفته بودند،هم سن وسالانش یا مرده ویا از کار افتاده بودند،دامی نداشت،دیگر آن پدرمستبدی نبود که فرزندانش از او حساب می بردند.حالا دیگر آنها برایش تصمیم می گرفتند و این بیشتر از همه او را آزار می داد.قلبش به شدت در سینه می تپید.حالت تهوع به او دست داده بود.از الاغ پیاده شده و روی سنگی نشست.از شدت دردخشکش زده بود.پسرکوچکش از قم برایش تلفن همراهی خریده وشماره ی خواهرها و برادرها رااز بزرگ به کوچک ثبت کرده بود.مثلا شماره ی یک اولین پسر و بزرگترین فرزند بود،شماره ی دو دختری بود که عروس دشت مغان شده بود والی آخر! البته که انگشت پدر روی دکمه ی شماره ی شش رفت و همان جمله ی معروف را تکرار کرد:«دارم می میرم!»

پسر هم به تمام خواهرها و برادرانش تلفن کرد.خواهر نوعروس همراه برادربزرگتر راهی دشت شدند.از کوه زراندام بالا رفتند-همان کوهی که زمین های پدری از آنجا شروع می شد-از دور پدر را دیدند که روی سنگی نشسته و از جایش تکان نمی خورد.او را سوار الاغ کرده و به ده برگرداندند.او را پیش متخصص قلب بردند.از قلبش نوار گرفتند،به دستگاهی وصل کردند که تپش قلب را نشان می داد،آزمایش خون گرفتند،آمپول ویتامین زدند ودکتر قرص صورتی کوچکی را تجویز کرد.

وقتی از مطب بیرون آمدند،احساس راحتی و سلامتی نکرد.در عوض می دید که بچه ها دوباره نگران شده و بیماری اش را جدی گرفته اند.دکتر توصیه کرده بود که با اولین درد قلبی خودش را به مرکز درمانی برساند.پیرمرد خوشحالی مبهمی را در قلبش احساس می کرد،دوباره کنترل همه چیز را به دست گرفته بود.تلفن همراه هم کارش را راحت کرده بود.دو سه ماه یکبارکه ناخوش می شد و احساس دلتنگی می کرد،انگشتش روی دکمه ی شش می رفت و جمله ی معروفش را تکرار می کرد.پسر هم به حکم عرف و شرع بلیطی خریده ،از قم به تهران،از آنجا به تبریز و سپس به ده می رفت تا پدرش را با پزشک جدیدی آشنا کند!