داستان «جت اسکی» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

چاپ تاریخ انتشار:

fatemeh heidari maraghe

شوهرش تا از مغازه رسید، به زنش گفت، "حمید خان گفته حاضر بشید با ما می‌آیید شمال" زن هر چه فکر منفی از شوهرش در ذهن داشت، فراموش نکرد بلکه، همه را جمع و جور کرد و گذاشت گوشه ی پنهان ذهنش. یک‌ دفعه چنان برگشت و از گردن شوهرش آویزان شد شوهرش فکر کرد کودک درونش بیرون زده و زود فرو خواهد نشست.

مرد دست به برآمدگی شکمش کشید و با تیشرت گَل و گشادش آن را پوشاند. زن در پوست خودش نمی گنجید. " باید به طلعت خانم زنگ بزنم برم کمکش کنم دست تنها که نمیتونه آماده بشه"

طلعت خانم پاهایش را که خودش همیشه می گفت، "ورم کرده" از مبل راحتی نرم و کوتاه روی پارکت گذاشت و با چشمهای درشت و ته نشین شده اش دنبال دمپایی های طبی اش گشت. حمید خان عصا را از روی دسته ی مبل برداشت و یک طرف از سنگینی اش را روی عصا انداخت و با دست دیگر دسته ی مبل را چسبید، "گفتم بیان کنارمون باشن" با عصا روی پارکت هال به سمت آیفونِ در، که بی وقفه صدای چهچه اش قطع نمی شد، راه افتاد.

زن به شوهرش فهماند عجله کند، "برا لم دادن نیومدی ها" . کمتر از یک ساعت هر چه برای سفر لازم بود آماده کردند و به راه افتادند.

طلعت خانم صندلی ماشین را با یک اشاره به سمت عقب هل داد و به پاهای ورم کرده اش اشاره کرد، "سر رامون یه سر بریم سرعین" حمید خان که پشت سر طلعت خانم نشسته بود صدایش در آمد، "گاومیش گولی دیگه گاومیش گولی قدیم نیست" زن که کنار حمید خان نشسته بود صدایش را نازک کرد، "حمید خان آبدرمانی ایرانیان هم بهتره" شوهرش سرش را به سمت فرمان ماشین خم کرد و پقی خندید. " خوب راه افتادی آ!" و از آینه به زن چشمک زد. زن پشت چشمانش را برای مرد نازک کرد و سرش را فرو کرد تو گوشی و دنبال آبدرمانی ها گشت. مرد به فکر فرو رفت، "حق با مادرم بود نباید تن به این ازدواج می دادم. بیست سال فاصله ی سنی! بیست ساااال"

صدای خر‌ و‌ پف حمید خان و طلعت خانم توی ماشین قاطی آهنگ کوچه لره سو سپمیشه م (آهنگ مشهور آذریِ رشید بهبود اوف) شده بود. زن اسم هتل و امکاناتش را در گوگل سرچ کرد. مرد از آینه، سرِ رو به پایین زن را دید. سرش را چند بار به چپ و راست گرداند. "دوباره هوا برت نداره، چند روز میریم بر می گردیم!" زن بی آنکه سرش را بلند کند غر زد، "باز توهّم زدی!" حمید خان تا بیدار شد گفت، "نمی خواد سرعین توقف کنی"

 دریا آرام و قرار نداشت، صدایش در نظر زن دلنواز بود. حمید خان زیر سایبان، در چند قدمی دریا دراز کشیده بود و پاچه های شلوارش را تا زانو‌ها تا کرده بود. طلعت خانم نیمه قهر پاهایش را از سایه بان خارج کرده و جلوی خورشید داغ پهن کرده بود.

زن منّ و من کنان از اتاق هتل بیرون آمد و گوشی اش را در آورد و آخرین پیامک واتساپ را خواند، "ای دختر زیبا بیا بریم دریا" خندید و گوشی اش را به حالت سایلنت تغییر داد. شوهرش را که چند قدم جلوتر راه می رفت تماشا کرد، "روز به روز کچل تر هم میشه." با  غرولند همیشگی خودشان را به ساحل رساندند.

 حمید خان کارت پول را از کیف چرمی کوچکی که از گردنش آویزان کرده بود در آورد و به مرد اشاره کرد که با زنش سوار جت اسکی شوند. زن انگشت اشاره اش را مثل کودک همبازی هایش به سمت شوهرش گرفت،  "می ترسه" مرد با سرش در حالیکه لبخند کجکی روی لب اش داشت، تایید کرد و خودش را عقب کشید‌.

 قایقران جلیقه را به طرف زن که در یک قدمی اش ایستاده بود دراز کرد و گفت، "بپوشید" صدای به هم خوردن موج ها نگذاشت صدای قایقران به گوش زن برسد. دوباره تکرار کرد. زن لب خوانی کرد و جلیقه را گرفت. شوهرش گفت، "خطرناکه! نترسی!" زن خودش را به نشنیدن زد و پشت سر قایقران سوار جت اسکی شد.

 سنگینی اش را از دو طرف به پهلوهای قایقران چسباند. قایقران گاز داد و از ساحل دور شد. زن جیغ کشید. قایقران به سمت سبزی دورست دریا تندتر می راند. زن نیم خیز شد و به شانه هایش کوبید، "می تررررسم"  جیغ و دادهای زن ها در گوش قلیقران عادی شده بود. نه کنجکاو می شد نه مثل اوایل لذت می برد. تنها چیزی که برایش مهم بود جمع کردن پول بود که بتواند قسط جت اسکی اش را تمام کند. به هر موجی که نزدیک می شد زن جیغ کشداری می کشید و خودش را بیشتر به او می چسباند. قایقران موج بزرگ را که رد کرد محوطه ی تعیین شده را سریع چند دور زد. به ساعتش نگاه کرد؛ بیشتر از هفت دقیقه مانده بود تا یک ربع تمام شود. قلب زن به شمارش افتاده بود به سمت ساحل نگاه کرد و نتوانست شوهرش را از بین تماشاچی ها تشخیص دهد. فکرِ"همه شون اندازه ی گنجشک شدن" از دلش گذشت. سرش را به شانه و نزدیک گوش های قایقران چسباند. قایقران روی شانه هایش سنگینی را احساس کرد. "نتررررس، اینطوری هر دو کله پا میشیم" دریا موج روی موج هایش می گذاشت و هر دو را به هم فشار می داد. عین سنگ و شن.

زن یکی از بازوهای قایقران را گرفت و ول کرد. یک ربع وقت جت اسکی داشت تمام می شد، باید زودتر می گفت و قال قضیه را می کند،  "الان دیگه وقتشه! باید بگم، باید بگم که شماره رو چند روز پیش نزدیک هتل از بغل همین جت اسکی برداشتم" با خودش فکر کرد " من که براش عکس هم فرستادم! یعنی نشناخته!!!"

قایقران به ساعتش نگاه کرد و  جت اسکی را به سمت ساحل برگرداند. چند قدم مانده به ساحل، هر دو، داخل کم عمقی دریا پیاده شدند.

قلب زن تندتر زد، به شماره ی بغل جت اسکی اشاره کرد، "مال خودتونه؟" قایقران چشم هایش را از آفتاب گرفت و به شماره نگاه کرد، "مال دوستمه، البرز! پارسال هنگام شنا پاهاش به تور ماهیگیرا گیر کرد! دریا دیگه پسش نداد. شماره ش هم دست برادرشه" جمله ی آخری را آن قدر آرام نگفت که زن نشنود، "برادر معتادش"

شوهر زن با یک بستنی مخصوص هتل منتظر زنش کنار ساحل ایستاده بود. "تقدیم به زن نترس خودم..."

داستان «جت اسکی» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»