داستان «به دنبال کوسه» نویسنده «صابر جعفری»

چاپ تاریخ انتشار:

saber jafari

پدرم سکان قایق را با غضب چرخاند و ما دوباره با کوسه سرشاخ شدیم. در این لحظه برای اولین بار فهمیدیم که در چرخه‌ی شکار و شکارچی این ما هستیم که نقش شکارچی را بازی می‌کنیم.

ظهر که در خلیج سوار قایقمان شدیم حالتی مرموز در سیمای پدر موج می‌زد. من و برادر کوچکم نتوانستیم آن را به نیتی مخفی و هراس‌آور در وجود پدر ربط دهیم. کودک بودیم؛ پدر را مامور چیپس و پفک می‌پنداشتیم، و قایق را هم یک اسباب بازی بزرگ.

روی آب پدر مدام کف پای مجهز به پوتین نظامی‌اش را روی لبه‌ی قایق تکیه می‌داد، دستانش را روی زانویش قفل می‌کرد و با چشمان تنگ شده عمق اقیانوس را می‌کاوید. به طور منظم روی سکو می‌رفت و نیزه‌ی شکاری بلند را وارسی می‌کرد تا مطمئن شود هر لحظه آماده‌ی شلیک می‌باشد. سپس در پشت سکان جای می‌گرفت و قایق را در جهتی که فقط برای خودش مشخص بود هدایت می‌نمود.

در این روز روی قایق هر حرکتی از پدر خبر از آینده‌ای اسرارآمیز، پرمخاطره، و مملو از کله‌شقی می‌داد. این موضوع بیش از همه دوستش، عمو فرج را مضطرب می‌ساخت. رفقای چهل‌ساله بودند. و هر موقع پدر به آب می‌زد عمو فرج پیپش و یک کتاب دعا بر‌می‌داشت و به روی قایق می‌پرید.

هنوز ساختمان دیده‌بانی خلیج از نظر ناپدیدنشده بود که با کوسه روبرو شدیم. این موجودات همیشه نزدیک آب‌های ساحلی شنا می‌کردند و شکار را هنگام سحر و یا بعد از غروب دوست داشتند. و حالا اندکی پس از نیمروز گویی ما خواب خوشش را برهم زده بودیم.

این اواخر شامه‌ی پدر تیز شده بود؛ حضور کوسه را هنوز باله‎‌ی پشتی‌اش روی آب ظاهر نشده بو می‌کشید. بلافاصله دندان‌هایش را از کینه به هم می‌فشرد و رگه‌ای خون تازه به سفیدی چشمان درشتش می‌جهید. حکمت و خوش‌نامی‌اش را کنار می‌گذاشت و در نشان دادن خوی بدوی شکار خود را تا حد حریف حیوانی‌اش تنزّل می‌داد.

حق داشت؛ مادرمان را یک کوسه کشته بود. و در این روز وقتی پدر سکان را چون یک کشتی‌گیر که بازوی حریف را می‌پیچاند مطیع خود ساخت و قایق را به سمت کوسه روانه کرد فهمیدیم همین کوسه بوده.

از یک کیلومتری باله‌اش را تشخیص دادیم. آفتاب به روشنی می‌تابید و باله در روی سطح صاف و یکرنگ اقیانوس به طور موذیانه‌ای خودنمایی می‌کرد.

مسیرش را که با چشمانمان دنبال کردیم متوجه شدیم در یک دایره‌ی بزرگ و با حفظ فاصله اطراف قایق را دور می‌زند.

سپس برای دقایقی باله‌ زیر آب پنهان شد. من و برادرم فکر کردیم کوسه ما را ترک کرده. و حتی دلتنگش شدیم! اما پدر حریصانه‌تر از قبل چشمانش را به آب‌ها دوخته بود و هرگز انگشتش از روی ماشه‌ی نیزه‌ جدا نمی‌شد.

عمو فرج خطری را احساس می‌کرد که بر ما پوشیده بود. او به سرعت من و برادرم را از لبه‌ی قایق دور ساخت. اما هنوز دوراندیشی عمو فرج به ثمر ننشسته بود که تکانی ناگهان شبیه زلزله به جان قایق افتاد. من و برادرم تعادلمان را از کف دادیم و زمین‌گیر شدیم. بزرگ‌ترها هم حال و روزی بهتر از ما نداشتند.

پدر ایستاده بر بالاترین سطح قایق تکان را بیشتر از دیگران احساس کرد. حتی یک پایش از قایق جدا شد و لحظاتی روی اقیانوس معلق ماند. اما او به هیچ قیمتی جایگاه تهاجمی‌اش و نیزه‌اش را رها نکرد.

این زهر چشم کوسه او را بیش از دیگران به هیجان آورد؛ یا خشمگین ساخت. یا شاید اصلا مست بود. نمی‌دانم. هر چه بود پدر با ظهور کوسه سرازپا نمی‌شناخت. همچو یک عاشق در شرف دیدار معشوق ذوق‌زده می‌شد. و به اندازه‌ی یک شیر در هنگام مشاهده‌ی یک غزال غریزه‌ی مقاومت‌ناپذیر شکار به جانش رخنه می‌کرد. تمام آنچه را طبیعت برای آزاد کردن نیروی کهنش نیاز می‌دید در یک لحظه در وجود پدر می‌چکاند.

بعد از کشته شدن مادر به دست کوسه پدر به موجود دیگری تبدیل شده بود؛ نمی‌دانم بهتر یا بدتر؛ ولی مطمئنا هراسناک‌تر شده بود.‌ من و برادرم همواره تردید خاموش‌ناپذیری را در مورد پدر تجربه می‌کردیم. ریش هم که گذاشته بود. فقط به واسطه‌ی بوی تنباکوی غلیظ که از یقه‌ی پیراهنش بلند می‌شد اطمینان حاصل می‌کردیم او همان پدر قبلی‌مان است.

و حالا همین مرد با حرکتی ناگهانی که دوباره ما را به شک انداخت به تیزی یک یوزپلنگ به پشت سکان جهید. آن را یک ضرب یک دور کامل چرخاند و تکانی شدیدتر از آنچه کوسه تحمیل کرده بود نصیبمان ساخت.

در یک چشم به هم زدن قایقِ پانزده متری چون مقوا روی آب چرخید و حالا دماغه‌اش با جهت حرکت باله‌ی کوسه هم‌راستا شد.

عمو فرج تلاش کرد پدر را از عمل دیوانه‌وارش بازدارد. پدر هیچ نگفت. فقط دوست قدیمی‌اش را چون یک دشمن تماشا کرد.

ناامید از پدر، مرد سیه‌چرده با پیپش  از کابین ناخدا پایین آمد و من و برادرم را در گوشه‌ی عرشه کنار پلکان پناه داد. گفت به میله‌ها چنگ بزنیم. و دستی از روی حمایت بر سرمان کشید. از آن نوع که از یک پدر انتظار می‌رود. سپس کتاب دعایش را درآورد و جمله‌ای از آن زمزمه کرد.

توجهات او برای ما تازگی داشت. بعد از مرگ مادر خیلی چیزها برای ما تازگی داشت؛ کوسه‌ای ده متری به شخصیت ثابت زندگی‌مان تبدیل شده بود. و هر مرد بچه‌دار یا مجردی سعی می‌کرد نقش پدر را برایمان ایفا کند! گویی این پدر بود که از دست رفته بود و نه مادر.

جنگ با کوسه را پدر تکلیف شخصی خود می‌دانست. برای همین از کسی در قایق کمک نمی‌طلبید. سکان را در جهتی مناسب رها کرد و به پشت قایق آمد تا نیزه‌ را دوباره بردارد. در این حین وقتی از پلکان می‌گذشت به من و برادرم نگاهی افکند. از چشمانش آتش می‌بارید و در عین حال لبخندی هم در گوشه‌ی لب‌هایش دیده می‌شد. چیزی به ما نگفت. ولی انگار نگاهش گفت:

«بچه‌ها، مژده! قاتل سارا در چنگال ماست.»

در این لحظه به یکباره سایه‌ی یک شی بزرگ را کنار قایق احساس کردیم. چیزی که از مجموع خود قایق به علاوه سرنشینانش بزرگ‌تر می‌نمود.

کوسه چون پرنده‌ای رو به آسمان شیرجه زد و چنان به قایق نزدیک بود که باله و دُمش را به روشنی دیدیم. در عین کودکی، این صحنه شگفتی و حیرتی بی‌مثال را از وجود ما استخراج نمود. پوستش صاف و زیبا بود و زیر آفتاب اقیانوس چون دُر می‌درخشید. باله‌های بزرگش در قسمت پشت از او موجودی استثنایی برای تماشا می‌ساخت. و تکان سحرانگیز دُمش وقتی در انتهای نمایشش به روی آب فرود می‌آمد از هوشمندی خاصی خبر می‌داد. این تکان صحبت کردن کوسه به زبان خودش بود که با خودخواهی گفت:«لذت بردید، مگر نه؟»

از روی عرشه در قسمت پشت قایق پرواز کرد و وقتی در طرف دیگر قایق به روی آب فرود آمد به اندازه‌ی یک تانکر آب به داخل عرشه پاشید. و همزمان قایق به حالت یک وری درآمد. لبه‌ی دیگر قایق را دیدیم که چون یک ساختمان چند طبقه بالا آمد. و ما همچنان به نرده‌ها چنگ زده و در حالت دراز کش نفوذ آب اقیانوس را زیر لباسمان حس می‌کردیم. 

قایق بعد از آن تکان بزرگ برای دقیقه‌ای چون انعکاس ناقوس کلیسا همچنان به پس‌لرزه‌هایش ادامه می‌داد.

پدر در حالی دوباره روی سکو ظاهر شد که سرتاپا خیس شده بود و نیزه با بلندای دو انسانِ بالغ همچنان به دستانش چسبیده بود. حرکت غافلگیرانه‌ی کوسه برای او فرصتی جهت پرتاب نیزه نداده بود. و این ناکامی تا سرحد جنون روحش را ناآرام می‌ساخت.

پس خیز برداشت تا سکان را بچرخاند و کوسه را در مسیر جدیدش دنبال کند. عمو فرج جلوی پدر را گرفت، این بار با خشمی بی‌سابقه. داد زد:

«کوسه فقط یک اخطار داد. می‌توانست قایق را واژگون کند. فعلا این قصد را ندارد. پس سکان را به سمت خلیج برگردان.»

پدر ریش لبهایش را گزید و گفت:«آن جانور سارا را کشته. این حقیقت را متوجه می‌شوی؟»

«اندیشه‌ات خودخواهانه است. فکر می‌کنی حق این است که همه‌ی اهالی خلیج، از جمله من و دو پسرت هم  در موقعیتی که سارا گرفتار آمد اسیر شوند. عجیب نیست که یک مرد این‌گونه تسلی یابد!»

پدر در سکوت دوست دیرینه‎‌اش را تماشا نمود. سپس سرش را برگرداند و ما را، همچنان چنگ زده به نرده‌ها، پایید. از افشای اندیشه‌اش پریشان به نظر می‌رسید.

آنگاه نیزه را همچون سربازانِ اسیر دشمن شده با غضب، تاسف و با هر احساسی که یک سلحشورِ ناکامِ باستانی اسیرش می‎شد بر روی عرشه کوبید. از ما دور شد و رفت به سکان تکیه داد. پشت به ما و کوسه به خلیج و تصویر دورِ برجک‌هایش چشم دوخت.

در حال حاضر این تلخ‌ترین پایان در مبارزه با کوسه برای او به شمار می‌رفت. حتما در این لحظه داشت با «کهنسال» صحبت می‌کرد، منظورم قایقش است. و با او قرار مدار یک سفری دیگر را در زمانی دیگر می‌گذاشت.

#

 پدر بیشتر اوقاتش را در سکوت و خلوت بالاخانه می‌گذراند. این روش زندگی برای کسی که در شمار دوستان با رییس جمهور برابری می‌کند و گذشته‌ای پرماجراتر از سندباد دارد امری غیرمعمول به شمار می‌رود. اما همانطور که گفتم بعد از مرگ مادر ما شاهد وقایع عجیب و غریب زیادی هستیم.  

پدر پس از ناکام ماندن در پیدا کردن بقایای جسد مادر قایقش را به اسکله‎‌بان سپرد و ما را به عمو فرج و چون جُزامی‌ها خود را در قرنطینه حبس نمود. در طول روز یک وعده غذا می‌خورد و هر شب برایش یک بسته توتون می‌بردم به همراه نصف بطری ویسکی. درِ اتاق را با احتیاط باز می‌کرد و از میان شکاف تنگِ آن وسایلِ محبوبش را از من می‌گرفت و با چشمانش از من تشکر می‌کرد. این تنها ارتباطمان با پدر محسوب می‌شد.

بعد از روز‌های طولانی که از اتاقش بیرون آمد در تهِ چشمانش رنگ سرخ آتشینی دیده می‌شد و ریشی انبوه و ژولیده صورتش را پوشانده بود. خیلی زود قبول کردیم که این شمایل هولناک قرار است مشخصه‌ی ثابت او برای بقیه‎ی عمرش باشد.

عمو فرج برای رام ساختن پدر هر عصر او را با خود به کافه‌ی خلیج می‌برد. برایش داستان‌های ناکامی افراد سرشناس تاریخ را تعریف می‌کرد و با دقتْ کمی بیشتر از آنچه برای یک مرد پنجاه‌ساله مناسب است به او مشروب می‌خوراند. گاهی هم در بالاخانه گِرد هم می‌آمدند و باهم برای مادر گریه می‌کردند.

من و برادرم در اتاقمان در طبقه‌ی پایین ولو می‌شدیم و آهسته در گوش هم پچ پچ می‌کردیم. باور نمی‌کردیم مرگ مادر به دست موجودی به آن حد باشکوه اتفاق افتاده باشد. آن باله‌های بزرگ، دُم جُنبنده و سخنگو؛ پوستی فراخ و صاف همچون گرانیت؛ و کل این حجمِ بی‌پایان که در یک لحظه چون پرنده‌ای سی‌صد گرمی سبکبال به آسمان پرواز کرد. این وقایع دانشی فراتر از سن و سالمان به ما آموخته بود.

و در ضمن در افکار کودکانه و بی‌مبالاتمان نظریه‌هایی در احوال پدر افسارگسیخته‌مان پی‌ریزی می‌کردیم. می‌گفتیم پدر از این جهت ناراحت است چون هرگز نتوانست در حق مادر کار شایسته‌ای انجام دهد. همیشه وقتی از سفر برمی‌گشت پیش پای مادر زانو می‌زد و با آن لهجه‌ی خشن ناخدایی اعتراف می‌کرد:

«سارا، مرا ببخش. دوستت دارم. اما نباید از یک ملوانِ عاشقِ ویسکی، با یک قایق بازمانده از دوران شاه عباس انتظار زیادی داشته باشی.»

مادر هم صداقت او را قبول می‌کرد و نمی‌کرد. آخر در مورد پدر هرگز نمی‌شد یقین حاصل کرد که مست است یا هوشیار.

و حالا پدر می‌خواست با کشتن کوسه خدمتی برای روح مادر انجام دهد!

کس دیگری هم بود که نظریاتی حتی گستاخانه‌تر از مال ما داشت. منظورم عمو فرج است. می‌گفت تا حدودی دیوانگی پدر را درک می‌کند؛ آخر چگونه ممکن است موهبتی به نام «سارا» توسط موجودی آواره و بی‌عقل که یک ردیف دندان‌های مخروطیِ بدشکل دارد از زمین رخت ببندد. نجوا کنان ندا می‌داد: «کجاست خدا؟ آیا عدالت دروغ است؟» و در همان حال کتاب دعایش را درمی‌آورد، جلدش را می‌بوسید و دوباره توی جیب بغل کُتش می‌گذاشت.

می‌گفت هر شب قبل از خواب به لحظه‌ی رویارویی سارا با کوسه می‌اندیشد. سعی می‌کند با تجسم سختی‌های او از گناهانش بکاهد. و اینکه در این لحظات از ترس و یا خشم نزدیک است قلبش از سینه‌اش بیرون بجهد.

پیش من و برادرم اعتراف کرد که در جوانی عاشق مادرمان بوده؛ البته قبل از پدرمان. گفت که سارا زیباترین معلم دبستان منطقه بود. و بسیار با استعداد؛ به طوری که در اول جوانی توانست یک کلاس سوادآموزی پر از مردان خشن خلیج را به سرمنزل مقصود برساند. در عین حال صاحب چنان شخصیتی گیرا که کاسه‌ی زانوان هر مردی را به سستی گرفتار می‌کرد. و همه‎ی این مزیت‌های ظاهری و باطنی باعث می‌شد در روز معلم بیشتر از دانش‌آموزان، ناخدای لِنج‌ها برایش کادو ببرند.      

از چشمان گِرد این عاشقِ سابق چیزهایی گیرمان آمد. فهمیدیدم از اینکه سارا مال پدرمان شده بود اکنون چندان ناخرسندی نمی‌کرد. آخر به اندازه‌ی پدر کله شق نبود تا بتواند تکلیف سخت انتقام را برعهده بگیرد. به علاوه کتاب دعایی هم که همیشه به همراه داشت او را از انتقام منع می‌کرد؛ لااقل خودش اینطور تفسیر می‌نمود.

می‌گفت سارا کسی نبود که بتوان مرگ او را بخشی از روند طبیعت تلقی نمود و خود را تسلی بخشید. یک مرد در مواجه با مرگ او باید دیوانه شود! سر خود را به دیوار بکوبد! و نیزه‌ای برگیرد و به جنگ کوسه که هیچ، بلکه به جنگ خدایان برود.

این ترنّم ها چون غرش شیری خشمگین از دهانش خارج می‌شد و سپس خاموشیِ ناگهانی وجودش را فرا می‌گرفت. و در آخر به کتاب دعایش پناه می‌برد.  

  وقتی عمو فرج در بازگرداندن پدر به شخصیت سابقش شکست خورد سعی کرد خودش نقش یک پدر را برایمان بازی کند. یک روز صبح که از خواب بیدار شد جمله‌ای از کتاب دعایش زمزمه کرد؛ کمبود‌های لوازم درس و مشقمان را سوال کرد و دستی از مهربانی بر سر ما کشید.

این امر در یکی از روزهای اول تابستان اتفاق افتاد. درست یک ماه پس از رویارویی پر اُفت و خیزمان با کوسه که در ابتدا ذکرش رفت. پدر دیگر نمی‌خواست همه‌ی اهالی خلیج را با آخرین لحظات مادرمان در این دنیا آشنا سازد. پس تنهایی روانه شد. پوتین نظامی‌اش را پوشید و از تیزی نوک نیزه‌ی شکاری اطمینان حاصل کرد. ما را به عمو فرج سپرد و سوار «کهنسال» شد. آخرین بار بود که پدر را می‌دیدیم.

داستان «به دنبال کوسه» نویسنده «صابر جعفری»