داستان «افغان بيگيرو» نویسنده «علی پاینده»

چاپ تاریخ انتشار:

ali payandeh

خودشان بِهِش مي گويند افغان بيگيرو. افغان بيگيرو روزيست که حکومت ايران افغاني هاي غير مجاز را مي گيرد و برشان مي گرداند به افغانستان. البته معمولاً همۀ شان غير مجازند. تک و توکي بينشان پيدا مي شود که پاسپورتي، کارتي، چيزي داشته باشد.

من اولين بار اين واژه را از دهان خودِ افغاني ها شنيدم. وقتي رفتم سر ساختمانم و ديدم که خبري ازشان نيست. البته محمد، نگهبانم هنوز بود. وقتي پرسيدم که دار و دستۀ احمد کجا هستند و چرا امروز سر کار نيامده اند گفت که امروز افغان بيگيروست. احمد و تيمش از شهر ديگري بودند و محمد از جايي ديگر. محمد سر ساختمان من قديمي تر بود. نگهباني بود که پيمانکار او را آورده بود و بعد که من و پيمانکار به مشکل برخورديم و من خودم کارها را دست گرفتم به من ارث رسيد. احمد و دار و دسته اش را همسايۀ مان آقاي روستا معرفي کرد. وقتي پرسيدم که حالا چرا افغاني گفت که افغاني بهتر است. راست هم مي گفت. نه اينکه حقوقشان کمتر باشد، اما حرف گوش کن ترند. توي روي کارفرماشان بلند نمي شوند. ايراني ها قُمپُز و اعصاب خورد کنند.

اوايل اصلاً با هم نمي ساختند. يک گروه اين وَر ساختمان زير پايي و دار و بساط انداخته بودند و گروه ديگر آن سمت. غذا که مي خوردند محمد دار و دستۀ احمد را روي قالي اش راه نمي داد و مي گفت کثيفند. هر کدام جدا جدا غذا مي خوردند. بعدها کم کم قاطي شدند جوري که حتی ظرف غذاشان يکي شد. احمد و تيمش اوايل شب ها جاي ديگري مي خوابيدند اما بعدها آمدند ساختمان خودم. بيشتر کارها را برادر کوچک تر احمد، نبي انجام مي داد. سراميک کار ماهري بود. اين دو برادر کوچک تري هم داشتند که به قول معروف هنوز ريش درنياورده بود. اسم اين يکي هم محمد بود. محمد وَردَست ديگران کارگري مي کرد.

به گفتۀ آقاي روستا کافيست يکي شان را بگيرند تا همۀ افغاني ها با خبر شوند. آن وقت است که همه قايم مي شوند و گرفتنشان سخت مي شود. البته براي محمد خيلي هم مهم نبود. آقاي روستا مي گفت که اين برايش فرقي نمي کند. فوقش اين است که بَرَش گردانند به افغانستان. البته حساب کتابش با پيمانکار را درآورده بود و داده بود به آقاي روستا. بيچاره دلش خوش بود که اگر گرفتندش آقاي روستا مي رود و پولش را مي گيرد و برايش واريز مي کند به حساب. از من طلبکار نبود اما پيمانکارِ نامرد پول ها را از من گرفته بود و به او نداده بود. حدوداً سی ميليوني مي شد. هميشه مي گفت که دختري دارد که شير مي خورد و پول ها را واريز مي کند براي او. يکبار عکسي را نشانم داد و گفت که دخترش اين است. مي گفت که دو دختر داشته و يکي شان مرده. وقتي مي پرسيدي که چرا آب دهانش را قورت مي داد و با حسرت مي گفت که مريض شد. گفتم مگر دکتر نبود؟! گفت چرا. دکتر هم بردمش اما باز هم مرد. پرسيدم کدامشان بزرگ تر بود؟ گفت دو قلو بودند.

آن روز اولين افغان بيگيرويي بود که من ديدم. خدا را شکر به خير گذشت. فقط محمد برادر احمد موقع فرار خورد زمين و پايش زخم شد. بُردَندَش دکتر و چند تايي بخيه خورد. به گفتۀ خودشان مأموراني که براي گرفتن افغاني مي آمدند با مأموران کلانتري فرق داشتند. اين ها مأموران يگان ويژه بودند. به قول خودشان پلنگي پوش ها. مأموران لباس شخصي اي هم در کار بودند که کارشان جمع آوري اطلاعات بود. اول آن ها مي آمدند و از وجود افغاني ها مطمئن مي شدند و بعد مأموران يگان ويژه مي آمدند و آن ها را مي گرفتند. در هر حال آن روز تمام شد و من به چشم خودم چيزي نديدم. حرف از اين و آن زياد شنيدم اما به چشم خودم نديدم. آن روز نه تنها کار من بلکه از هر که کار ساختماني داشت شنيدم که کارش خوابيده. از فردا صبحش افغاني ها دوباره برگشتند سر کارشان.

دفعۀ دوم تا رسيدم سر ساختمان و ديدم که کارها خوابيده فهميدم که اوضاع از چه قرار است. با اين وجود رفتم و از رسول سوال کردم. رسول جوشکار ساختمانم بود. کارگاهش هم ديوار به ديوار ما توي زير زمين آقاي روستا. روبروي ساختمانم ايستاده بود در سايۀ مجتمع دوازده واحديِ روبرو. گفتم: رسول امروز چه خبر است؟ چرا اين ها سر کار نيامده اند؟

گفت: افغان بيگيروست. نبي را گرفته اند. احمد هم رفته طبقۀ بالاي آقاي روستا مخفي شده.

گفتم: نبي را همينجا گرفته اند؟

گفت: نه. داخل خيابان مولانا.

محمد هنوز داخل ساختمانم بود. ساختمان من حالت مغازه مغازه بود و جاي محمد داخل مغازۀ وسطي بود. آن مغازه دو درب کرکره ايِ برقي داشت. در برقيِ روبرو که بزرگ تر بود را تا نزديک کف مغازه داده بود پايين. البته نه تا آخر. در برقيِ سمت چپ که کوچک تر بود را تا نصفه داده بود پايين و از پشت درب سکوريتش را قفل کرده بود. رفتم پشت آن در و زدم به شيشه. چند بار اين کار را تکرار کردم تا آمد. رفته بود کُنج ديوار نشسته بود تا پيدا نباشد. پسرعمويش هم پهلويش بود. چند باري همين آدم آمده بود و جاهاي آهني را برايم رنگ کرده بود. روزي دویست هزار تومان مي گرفت و همه جا را رنگ مي کرد. اگر همين کار را به يک ايراني مي دادي به صورت متري چند برابر درمي آمد. بچۀ ساکتي بود. اصلاً صدايش دَرنمي آمد. از محمد پرسيدم که چه خبر است و او هم گفت که افغان بيگيروست. پرسيدم که دار و دستۀ احمد کجا هستند؟ گويا فقط احمد طبقۀ آخر ساختمان آقاي روستا که خالي بود اتراق کرده بود و بقيه هر کدام گريخته بودند يک سو. براي محمد کمي يخ آوردم. نزديک ظهر که شد قرار شد ناهار هم برايش بگيرم. با اصرار پذيرفت. مي گفت که کمي نان از ديشب مانده و همان کافيست. وقتي مدل غذا را مي پرسيدي هم چيزي نمي گفت. مي گفت هر چه که خريدي خوب است. کارگرهاي ايراني که اينگونه نبودند. خودشان جلو جلو سفارش غذا مي دادند و معمولاً هم گران ترين نوع را انتخاب مي کردند. رفتم و درست عينِ ناهار خودم را براي محمد هم خريدم. چلوکباب با گوجۀ اضاف. از بيرون بر خواستم که هر کدام را در بسته بنديِ جدا بگذارد.

از سر فلکۀ خيابان پاييني که رد مي شدم براي اولين بار چشمم بهشان افتاد. همانطور که افغاني ها مي گفتند غير از يکي دوتاشان بقيه همه پلنگي پوشيده بودند. ماشين هاشان حالت وانتِ نظاميِ دو در بود. شاسي بلند به رنگ خاکي. روي قسمت روباز عقب پر از افغاني بود. سه ماشين پر از افغاني. نگاهي بهشان کردم و رد شدم. کنار ساختمانم پارک کردم و غذاي محمد را دادم بهش. تازه داخل ماشين خودم نشسته بودم که داخل آينه ديدمشان. داشتند مي آمدند اين سمت. يک ماشين و يک موتور سوار شخصي. موتوري جلو حرکت مي کرد و ماشين پشت سرش. سرعتشان خيلي زياد نبود اما موبايل من بازي درآورد. تا آمدم خبر بدهم ديدم که عين مور و ملخ ريختند داخل. از روي ديوارِ کوتاه دور پريدند و رفتند دقيقاً سمت مغازه اي که محمد داخلش بود. در سکوريت از پشت قفل بود. دو نفرشان در را گرفته بودند و تکان مي دادند. يکي ديگر در برقي را گرفته بود. عين وحشي ها مي خواست از جا بِکَنَدَش. فرياد مي زدند در را باز کن. در را باز کن. يکي ديگر رفته بود و از زير درِ بزرگ داخل را نگاه مي کرد. با باتوم مي کوبيد به شيشه و فرياد مي زد در را باز کن. اين در را باز کن. يکي ديگر رفت سمت مغازه اي که پاتوق احمد اين ها بود. يک لحظه دستش را حائل چشم هايش کرده بود و داخل را نگاه مي کرد. لحظه اي بعد با باتوم مي کوبيد به شيشه و فرياد مي زد اين در را باز کن. اين در را باز کن.

درِ ماشين را باز کردم و فرياد زدم: سَرکار چه شده؟ درهايم را شکستيد!

سربازها آرام شدند. همه چپ چپ نگاهم مي کردند. گفتم: آنجا کسي نيست. کليدش همينجاست. صبر کنيد تا بيايم و در را باز کنم.

يکي شان گفت: زود باشيد. در را باز کنيد.

يکي ديگر همچنان از زير داخل را نگاه مي کرد. ناگهان فرياد زد: آنجا هستند. آن گوشه.

يکي ديگر با باتوم کوفت به شيشه سکوريت. يکي ديگر به ديگران گفت: آرام. صاحبش همينجاست.

باز همۀ سربازها چشم دوختند به من. گفتم: کليدش داخل اين ساختمان است. صبر کنيد تا براتان بياورم.

به ساختمانِ سه طبقۀ آقاي روستا اشاره کردم. کليد ها در صندوق عقب ماشينم بود نه آنجا. اما من گيج بودم و نمي دانستم چه عکس العملي بايد نشان دهم. اميدوار بودم آقاي روستا بيايد و تو اين هاگير واگير راه حلي بيابد. آمد اما او هم مثل خودم گيج بود. رو به من جوري که به در بگويد و ديوار بشنود گفت آنجا که کسي نيست. سربازها باز کوفتند به درها. يکي شان فرياد زد: پشت بام. پشت بام را بگرديد.

دو سرباز دويدند سمت راه پله. در اين مدت سربازهاي پايين همچنان به شيشه مي کوفتند و فرياد مي زدند. همزمان با برگشت سربازها از بالاي پشت بام در برقي رفت بالا. احتمالاً محمد خودش از داخل دکمۀ در را زده بود. حرکت کردم به آن سمت. آقاي روستا همان بيرونِ محوطۀ ساختمان ايستاده بود.

داخل مغازه که رسيدم ديدم سربازي پلاستيک چلو کباب را گرفته و داخلش را نگاه مي کند. به بقيه شان مي گفت ببين چه غذاهايي مي خورند! گفتم: سرکار، چلو کباب مال من است.

بسته را زد زير بغلش و گفت: مي خواهم بدهم خودش بخورد. گناه دارد. تا افغانستان ديگر غذايي نيست.

محمد و پسرعمويش مشغول جمع کردن وسايلشان بودند. در اين مدت لباس هاشان را عوض کرده بودند و چيزهاي واجب را زده بودند زيرِ بغلشان. سربازي سرشان داد مي زد که عجله کنند. انگار که اصلاً من بي خبرم که آن ها آنجا بودند رو به محمد گفتم: شماها اينجا چه مي کنيد! پيمانکار شما را فرستاده؟

محمد هاج و واج نگاهم مي کرد و نمي دانست که چه پاسخي بدهد. سربازها نگذاشتند که آن ها کامل وسايلشان را جمع کنند. مجبورشان کردند که بروند بيرون. سربازي با لباس سبزِ متفاوت از ديگران باتوم به دست دم در ايستاده بود. به نظرم درجه اش از ديگران بالاتر بود و گروهباني، استواري چيزي بود. شنيدم که وقتي پسرعموي محمد از کنارش رد مي شد گفت: نترس. کاريت ندارم.

نمي دانم او چه گفته بود که سرباز اينگونه مي گفت. هميشه تُنِ صدايش پايين بود. به قول معروف صدايي از دهانش بيرون نمي آمد. گيج و ويج همراه ديگران از مغازه رفتم بيرون. اميدوارم بودم آقاي روستا کمکي بکند اما او گيج تر از من بود. بيرون محوطه ايستاده بود و جلو نمي آمد. پسرعموي محمد موبايلش را درآورد و برد سمت گوشش. سربازي فرياد زد: گوشي اش را بگيريد. مي خواهد به ديگران خبر بدهد.

محمد داد مي زد که نه. گوشي را نگيريد. بي توجه به آن ها رفتم بيرون. خيلي شلوغ پلوغ بود. عدۀ زيادي جع شده بودند. دختري مشغول صحبت با فرماندۀ سربازها بود. گويا داشت آدرس محلي را مي داد که در آنجا هم افغاني بود. فرماندۀ سربازها هم لباسش پلنگي بود. البته سنش بالاتر از ديگران بود. تنها تفاوتِ لباسش درجه اش بود. چهار ستاره روي سرشانه هايش داشت. به گمانم سرواني چيزي بود. پوتين هايش انقدر قشنگ واکس خورده بود که برق مي زد. کمي آن طرف تر موتوريِ لباس شخصي ايستاده بود. خيلي از افسر جوان تر بود. رفتم سمت افسر. به محمد اشاره کردم و گفتم که اين يکي را آزاد کنيد. شيريني اش را مي دهم. افسر چپ چپ نگاهم کرد. پشت بهم کرد و گفت که برويد. اين حرف ها ديگر چيست؟! افسر که دور شد نگاهم به روي وانت نظامي افتاد. محمد کنار ديگر افغاني ها نشسته بود. سرباز سبز پوش داشت به پسر عموي محمد بشين پاشو مي داد. باتوم را به حالت تهديد آميزي گرفته بود سمتش و مي گفت: بشين...   پاشو. بشين...   پاشو.

پسر عموي محمد دو دستش را قفل کرده بود پشت سرش و بدون کوچک ترين مقاومتي اطاعت مي کرد. موتور سوار سر موتور را چرخاند و به من نزديک تر شد. رو کرد به فرمانده و گفت: اگر مي شود اين محمد را آزاد کنيد. قبلاً کارگرِ ما بوده.

فرمانده بي تفاوت سوار وانت شد. بشين پاشوي پسر عموي محمد تمام شد و او هم نشست کنار ديگران. وانت آمادۀ حرکت شد. جوان موتور سوار رو به من کرد و گفت: بگذار ببينم مي توانم محمد را آزاد کنم.

اين حرف را گفت و سر موتور را چرخاند. حرکت کرد دنبال وانتِ نظامي. همانطور که وانت دور مي شد رو به سربازها به محمد اشاره کردم و انگشت هاي دستم را به حالتي که معناي پرداخت پول مي دهد به هم ماليدم. سربازها همگي لبخند زدند.

وانت سَرِ کوچه پيچيد و از ديدم پنهان شد. تعدادي بچه از کنارم رد شدند. کوچک ترين پسر آقاي روستا همراهشان بود. همانطور که دست مي زدند و آواز مي خواندند وارد زمينِ من شدند. از آنجا حرکت کردند سمت منزل آقاي روستا. مي خواندند: افغاني ها را گرفتند، راحت شديم. افغاني ها را گرفتند، راحت شديم.

به دنبال بچه ها وارد محوطۀ ساختمانم شدم. آقاي روستا آنجا ايستاده بود. پسر بزرگش کنارش. تازه درسش تمام شده بود و منتظر برگۀ اعزام به خدمت بود. به آقاي روستا گفتم: حالا چکار کنم؟ فکر يک نگهبان براي من باشيد.

آقاي روستا سرش را به حالت تأييد تکان داد. گفتم: امروز چکار کنم؟ حالا همين الان که نگهبان گير نمي آيد. وسايلم را ندزدند؟

آقاي روستا گفت: سراميک ها و بلوک و آجر و سيمان را که نمي دزدند. باقيِ چيزها را بگذار داخل مغازه ها و درها را ببند.

همانطور که با آقاي روستا صحبت مي کرديم حرکت کرديم سمتِ بيرون. آقاي روستا توضيح مي داد که درِ پشت بام را باز گذاشته و به محمد هم گفته که اگر خبري شد از راه پله برود داخل منزل آن ها. متعجب بود که چرا محمد اين کار را نکرده. من مي گفتم که اين ها دقيقاً مي دانستند که محمد کجاست وگرنه چرا نرفتند سمت مغازۀ ديگري. مستقيم حرکت کردند جايي که افغاني ها بودند. آقاي روستا مي گفت که احتمالاً از قبل اطلاعات جمع کرده بودند.

ما مشغول صحبت بوديم که ديديم موتور سوار جوان در حالي که محمد تَرکَش نشسته آمد. گفت: اين هم محمد. انقدر مي گوييد محمد، محمد، اين هم محمد.

نزديک ما پارک کرد و ادامه داد: پول همراهتان هست.

تا اسم پول را آورد دستم خود به خود رفت سمت جيبم. کيفم را بيرون کشيدم و داخلش را نگاه کردم. از بدشانسي پول زيادي همراهم نبود. رو به آقاي روستا گفتم: شما پول همراهتان هست؟

او هم سريع کيفش را درآورد. دو تراول دویست هزار توماني درون کيفش بود. يکيش سالم بود اما ديگري از وسط دو نيم شده بود. هر دو تراول را داد به جوان موتوري. جوان موتوري تراول سالم را گرفت و تراول نصفه را پس داد. گفت: اين کم است. اين ها سه نفر هستند. حداقل یک میلیون تومان بهشان بدهيد.

محتويات کيفم را خالي کردم. پر از پول خورد بود اما همان پانصد هزار توماني شد. جوان موتوري گفت: آن تراول نصفه را هم بدهيد. ببينم رضايت مي دهند.

پول ها را سريع گرفت و داد به محمد. گفت: بيا. اين ها را خودت بده به آن افسري که بيرونت آورد.

و بدون آنکه منتظر جواب محمد باشد سر موتور را گرد کرد. همانطور که دور مي زد سرش را کج کرد و رو به ما گفت: الان بر مي گردم.

ما مبهوت نگاه محمد و موتور سوار مي کرديم که دور مي شدند. چند دقيقه اي که گذشت من گفتم: آقاي روستا، نکند پول را بگيرند و محمد را هم برنگردانند؟!

آقاي روستا گفت: فکر نکنم اينگونه باشد.

سرش را انداخت پايين و به فکر فرو رفت. گفت: آقاي شهسواري. بشين داخل ماشين.

هر دو سوار پارس سفيد من شديم. حرکت کردم سمت کلانتري. خيلي شلوغ بود. چند وانت نظامي و کلي پلنگي پوش درِ کلانتري بودند. کمي آن طرف تر پارک کرديم و پياده شديم. چشم چشم کرديم و اطراف را گشتيم. محمدي در کار نبود. گيج بوديم که حالا چه بايد بکنيم. آقاي روستا يک لحظه مي گفت که برو داخل و بپرس افغاني ها را کجا نگه مي دارند و لحظه اي بعد پشيمان مي شد. هر دو توي فکر بوديم که حالا چه بايد کرد که موتور سوار جوان آمد. نزديک ما نگه داشت و گفت: صبر کنيد ببينم با همين پول مي شود آن يکي را هم آزاد کرد.

با دست به دورترها اشاره کرد و ادامه داد: محمد هم آنجاست. مي بينيدش؟ زير آن درخت نشسته.

به جايي که جوان مي گفت نگاه کردم. محمدي نمي ديدم. جوان مجبور شد چند بار با انگشت اشاره کند تا عاقبت ديدمش. زير سايۀ درختي نشسته بود روي دو پا و تکيه داده بود به ديوار. موتور سوار جوان چند بار رفت داخل و دوباره برگشت بيرون. مي گفت که افسرها بهش گفته اند که فقط يکي شان را مي توانند آزاد کنند و آن يکي نمي شود. عاقبت من و محمد و آقاي روستا نشستيم داخل ماشين من و برگشتيم سر ساختمانم. توي راه آقاي روستا از محمد مي پرسيد که چرا از طريق پشت بام فرار نکرده؟ مي گفت که مگر من به تو نگفتم اگر آمدند چکار بکن. محمد مي گفت: گفتم اول نانُم بخورم، نمازُم بخونُم بعد.

خنديدم و گفتم: ببين تو اين هاگير واگير به فکر نماز است. مي خواسته اول نمازش را بخواند و بعد مخفي شود.

آقاي روستا هم خنديد. خنده اي تلخ. توي فکر بودم که امکانش هست دوباره بيايند و محمد را بگيرند. به محمد گفتم که تو هم برو طبقۀ بالاي آقاي روستا. آقاي روستا رفت توي فکر. بعد از چند لحظه گفت که محمد وسايلش را جمع کند و روي پشت بام بخوابد. مي گفت که در را هم از پشت قفل کند تا سربازها نتوانند بروند بالا. احتمالاً توي دلش از اين پيشنهاد من خيلي خوشش نيامده بود. اينکه طبقۀ بالاي منزلش پر از افغاني باشد. به ساختمان که رسيديم آقاي روستا از من خواست که چيزي براي محمد بگيرم تا بخورد. چلو کباب خودم را دادم به محمد. محمد مي گفت که سربازها چلو کبابش را برداشته اند. مي گفت: اين يکي مي گفت من بخورم، آن يکي مي گفت من بخورم.

از محمد پرسيدم که موتور سوار را از کجا مي شناخته. توضيح مي داد که گويا چند بار آمده سر ساختمان و سيگار خواسته. گفتم: احمق، همان لوت داده. آن موتور سوار مأمور اطلاعاتي بوده. مي آمده سر ساختمان هاي در حال ساخت تا افغاني ها را بيابد. چرا هر کس مي آيد باهاش صحبت مي کني؟! خودت را بزن به لالي و با مردم صحبت نکن. هر کس سريع از لهجه ات مي فهمد که افغاني هستي.

پسر بزرگ آقاي روستا آمد سَمتِ مان. پرسيد که چه کرديد؟ آقاي روستا با خنده برايش توضيح داد که چه شده. مي گفت: ببين ارزش يک افغاني چقدر پايين است. يک گوسفند دو میلیون تومان، افغاني پانصد هزار تومان!

آن زمان خيلي گرسنه و خسته بودم. توي فکر بودم که حالا که چلو کبابم را داده ام به محمد خودم ناهار چه کنم. خداحافظي کردم و رفتم. عصر که برگشتم سر ساختمانم خبري از محمد نبود. آقاي روستا هم ازش خبري نداشت. هر دو سوار ماشين من شديم و چند جا را دنبال محمد گشتيم. به کلانتري هم سر زديم. خبري نداشتند. گفتند که نام افغاني ها ثبت نمي شود و همه را برده اند اردوگاه. نگفتند که اصلاً اين اردوگاه کجاست. احمد و تيمش هم کار را نصفه کاره رها کردند و رفتند. و من ديگر هيچ کدامشان را نديدم.