داستان کوتاه «تاریخِ پری» نویسنده «رویا مولاخواه»

چاپ تاریخ انتشار:

roya molakhah

دستم را می برم لای قفسه های فروشگاه. و با نوک انگشتانم  بسته های رنگی بیسکوییت ها را لمس می کنم.بعضی هاشان اتیکت تخفیف خورده اند .از لای جعبه های رنگ رنگی شان ، یکی را می کشم بیرون، نوشته ی روی بسته را می خوانم و دنبال تاریخ انقضا می گردم،

این یکی ،کم مانده تا تاریخ مصرفش تمام شود.
پری می گفت هر چیزی تاریخ انقضا دارد. همین پارسال بود که رفت زیر تیغ جراحی و رحمش را  دراورد. آخر، تاریخ مصرفش تمام شده بود. می گقت مدتی بد
کار می کرده، بعد هم کلا از کار افتاد.
یائسه گی زودرس ،از انزال زودهنگام هم بدتر است .
چون قبل از اینکه تاریخ انقضا سر برسد، عضو از کار
می افتد.رحم پری هم همین طوری ،قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود ،افتاد به لحیم کاری.
خونریزی پشت خونریزی،حتی ماشینی هم  که یک بار تصادف کند اسمش می شود تصادفی,صافکاری شده، رنگ شده، چپ کرده....
شوهر پری گفته بود:«از اول هم جنس قلابی بهش انداخته اند».
می گفت :«پری سالی هفت ماهش مریضه  ،ماهی دوبار عادته بقیه اش هم لکه بینی داره».
شاید برای همین بود که ،بعد از پانزده سال 
تمکینِ  پری و انجام مستمر وظایف زناشویی مقرر و مصرف انواع دمنوش های بالا برنده ی قوه ی باه، و خوردن گرمی جات  و ذکر مستحبات موثر در سلامت قوای جنسی هیچ بچه ای پس نیفتاده و هیچ آبی از این کوزه گرم نشده بود.
برای همین  چیزهاست که من قبل از خرید هرچیزی تاریخ مصرفش را چک می کنم؛ تا لااقل چیزهایی که تاریخ انقضایشان نزدیک است را نخرم . حتی گاهی زودتر از اینکه تاریخ شان تمام شود، میگذارمشان کنار.
یک بسته بیسکوییت کرم دار  از توی قفسه می کشم ییرون. تاریخ مصرفش خیلی کم رنگ، زیر برچسب قیمت قایم شده. اصلا خوانا نیست.
می گذارمش سرجایش.تاریخ انقضای بعضی چیزها را باید دو نفر باهم چک کنند و حتی اگر شده با ماژیک هایلایت تاریخ تمام شدنش را رنگی کنند .تا یادشان نرود به موقع بگذارندش کنار.
بعد از اینکه تاریخ مصرف پری هم تمام شد، شوهر پری افتاد دنبال پیدا کردن عضو علی البدل،  البته نه رحم اجاره ای،از نظر او این  چیزها قرطی بازی  بود  ،دعانویس هم ،ته پس انداز پری را خورد یک آب هم روش.
شوهر پری چندماهی هم با پری ِمنقضی شده سرکرد.
بعد دیگر رک و راست رفت دنبال زن دیگر  و چندتایی را  هم صیغه کرد. پری هم گوشه ای بی مصرف مانده بود. هرچند تاریخ مصرف پری توی خانه شان تمام شده بود؛ اما توی آبدارخانه ی اداره  هنوز مثل فرفره بود.
هرچیزی بعد از نظافت و دستمال کشی پری، از اولش هم تمیز تر می شد. اصلا هر چیزی بعد از شسته شدن با دستهای پری ،می شد نوی نو. مخصوصا لیوان های دسته دار که عصرها برای مان توی شان چایی
می ریخت .گاهی که سرم خلوت بود پای حرفهاش
می نشستم. از تاریخ مصرف هرچیزی حرف می زد. آن وقتها  من انگار توی دلم رخت می شستند،دلم می افتاد به شور زدن، آدم نمی فهمد تاریخ مصرف چیزها  و آدم ها کی تمام می شود. یکهو می بینی یکی موتورش داغ
می کند، سرش را می گذارد زمین.
تمام شدن تاریخ مصرف زندگی یک طور  دیوانه کننده است ،تاریخ مصرف احساس ادمها یک طور دیگر. این چیزها قاعده ی کلی ندارد که ، فقط باید همیشه منتظر باشی.
پری خیلی حرف می زد. حرفهایش هنوز تاریخ مصرف داشتند.یکبار هم بهش گفته بودم:« کاش رحم ات را خودت می شستی . عین لیوان ها.فکرش را بکن ،از اولش هم نو تر می شد. »او هم گفته بود:«اتفاقا انقدر که شستم اش،آب رفت .زندگی ام کوتاه شد.»لامصب  خوب جوک می گفت.بعد همین طور خندیده بود. یادم نیست منهم خندیده بودم یانه.بعد هم رفته بود توی فکر... . این جور وقتها زیاد دم پرش نمی شدم ، آخر دو سه تا جمله نگفته، پای آقا محسن را پیش می کشید .
نمی گذاشتم حرفش را بزند..«بیچاره آقا محسن  !....»
شوهرش را می گفت.راستش از قدیم هم گفته اند جنس معیوب بدرد جرز لای دیوارهم  نمی خورد ، حالا نه اینکه شوهر آسی داشت. نه ،اما برای پری تاریخ داشت انگار.تمام نمیشد .
شاید هم شده بود، اما اسمش تُک زبانش بود،همیشه.
اصلا بعضی تاریخ مصرف ها الکی هستند. یعنی دوسه ماه درست و حسابی کار می کنند بعدش می افتند به روغن سوزی، یاتاقان زدن.
این جور چیزها یا از اول یک قطعه معیوب دارند. یا استاندارد نیستند .یا شاید هم ،باز یافتی هستند. چند وقت پیش، قبل از اینکه  رحم پری بازی دربیاورد و تاریخ پری تمام شود  و  تا قبل از اینکه وقتی با من تا طبقه چهارم ساختمان اداره  با آسانسور بالا بیاید و  توی اتاقک اسانسور از اجاق کور و چشم نظر و انقضای رحمش حرف بزند، یا قبل از آنکه وقتی چایی می ریزد  توی لیوانها، یکهو  هقی بزند زیر گریه، من با چشمهای خودم ،اقا محسن را دیده بودم .توی یک  پراید سفید با یک زن نسبتا چاق روی صندلی جلو نشسته بود.یادم می آید، همان وقت یک چیزی شبیه  برق  ماژیک هایلایت فسفری که روی تاریخ مصرف چیزها می کشم،  تاریخ انقضای زندگی مشترکشون، توی ذهنم  برق  زده بود.
پری می گفت:همیشه یک جایی اش زخمی بوده، یکیش را ،من هم دیدم ؛پای چشمش افتاده بود،گود و کبود.
آقا محسن  گفته بود :«جنس بنجل بهم انداختند»، پری هم خندیده بود . اقا محسن هم یک بادمجان  گذاشته بود پای چشم پری.
تاریخ مصرفت وقتی تمام می شود، یک جوری سبک می شوی . پری هم سبک شده بود.  شده بود عین پر کاه ، باد که می آمد  طفلی توی حیاط زمین می خورد.توی مانتوی گل گشاد با دستهای آویزان برای مان چایی می آورد،چند باری، با سینی چایی خورد زمین. توی اداره هم گاهی باد می آمد.سینی توی دستش می لرزید.تاریخ مصرفش داشت توی اداره هم سر می رسید.می گفت بس که آمپول زده ، رگ هاش هم دارند منقضی می شوند.از اول هم رگ های کلفتی نداشت.وگرنه وقتی اقا محسن را با یک زن نسبتا چاق دیده بود ، باید رگ  غیرتش باد می کرد دیگر.
من دیگر نه فقط به تاریخ مصرف چیزها نگاه می کردم ، به برچسب کیفیت کالا هم حساس شده بودم. توی آدمها هم به حرف هایشان.تبلیغات همیشه آدم را گول
می زند.جنس های بی کیفیت خرج بیشتری برای تبلیغات می کنند تا محصول بنجل را زودتر بچپانند به مشتری.
نمی دانم پری قبل از اینکه منقضی بشود، چقدر حرف می زده ، این آخری ها دیگر حرف هم نمی زد.لیوان  نیمه تمیزی چای می گذاشت روی میز . بدون تشریفات بیسکوییت و هل و دارچین.شاید هم آنقدر سبک شده بود .یک جا بند نمیشد.چندباری دیگر هم خورد زمین.
من آن وقت ها به کیفیت اجناس حساس شده بودم.می گشتم دنبال مهر استاندارد پای چیزها.آدمهای استاندارد هم داریم آخر.آنها که روی حرف هاشان می ایستند. البته چون هیچ جایشان مهر استاندارد نمی زنند ، تشخیص شان سخت است.چند وقتی هم  گیر داده بودم  به سر و وضع  و چیتان پینان آدم ها.مثلا اگر  آدمی را خیلی شیک و پیک می دیدم ، فکر می کردم دارد لیبل کهنگی افکارش  را با پوشیدن لباسهای جورواجور قایم می کند.یا اگر خیلی بدتیپ و شلخته طور بود، گمان می کردم  عقاید سنتی املی  دارد که قبل از انقضا، پوسیده شده اند .آن قدر روی تاریخ چیزها حساس شدم که قبل از انقضا
می گذاشتمشان کنار. چند وقت پیش هم ترس برم داشته بود.وقتی برگه ازمایشم را می دادم دست دکترم، با خودم فکر می کردم  من کی تمام می شوم .به سرم زده بود. شده بوده پروژه ی فکرهایم. تاریخ انقضای بدن ها، تاریخ انقضای احساس ها ، ....مدتی بعد  .....
باز هم لیوان های  چایی توی اداره برق زدند. خبری از تشریفات هل و دارچین نیست. و یکی مثل فرفره روی  میزها را دستمال می کشد.
باز دستم را فرو می کنم لای قفسه ها. بسته ی بیسکوییتی را بر می دارم. از این قدیمی هاست.از آنها که بچگی هامان را می آورد جلوی چشمهایمان.تاریخ انقضایش کو؟پاک شده یا اصلا ندارد.پری کنار لیوان های تمیز از این بیسکوییت ها می گذاشت.پری دیگر توی اداره نیست .از تاریخ چیزها که حرف می شود، سر و کله اش پیدا می شود. با همان با مانتوی گل و گشاد. کبودی پای  چشمش هم . از خودش حرف
می زند .از اقا محسن....می دانم که دیگر نیست .
می گذارم حرف بزند.حرف می زند .لاغرتر می شود .حرف می زند .لاغر تر می شود .حرف می زند.حرف می زند.
حرف می زند....
.می رود توی حیاط می خورد زمین..

داستان کوتاه «تاریخِ پری» نویسنده «رویا مولاخواه»