دستهایم را که اندازهی یک زمستان سرد است، در جیب پالتوی سیاهم فرو میبرم. قفلِ هجرت به همهی دلبستگیهایم زده، بغضی فرو خورده گریبانم را میگیرد. چشمهایم تمنای اشک دارد...
برای دیدن و خرید خانه همراه شاگردبنگاه وارد آسانسور ساختمان میشویم.
همسرم با سرِ انگشت، قطرهی اشکِ روی گونهام را پاک میکند و با دیدن فشار لبهایش روی هم، متوجه میشوم که نباید جلوی غریبه گریه کنم.
وارد خانه میشویم. نگاهی سرسری به فضای خانه میاندازم. به دیوار سرد و گچی تکیه میدهم. از پنچرهی پذیرایی روبهرویم را نگاه میکنم. آپارتمان ِ آجری با نمای رومی و دو پنچرهی کوچک نظرم را جلب میکند. از کنار پردههای سفید کشیده شده، نیمی از پکیج آشپزخانه پیداست، اما هیچ چیز جذابی نیست تا تغییری در قاب نگاهم ایجاد کند. دیوارهای بلند آجری غمگینترم میکند. احساس خفه شدن دارم.
از آسانسور که بیرون میآییم، همسرم میگوید: «بهتر نیست فعلاً به جای خرید، یه جا رو اجاره کنیم؟»
- نه؛ نمیشه. مستاجری سخته. دلم تاب نمییاره بچهی مریضم رو از این خونه به اون خونه بکشم. اگه این طوری بود که تا شهر خودمون دو ساعت بیشتر نیست، میآمدیم و بر میگشتیم.
- آخه اونوقت مجبوریم دفترمون رو هم بفروشیم. گذرانمون چی میشه!؟
براق میشوم به چهرهی خستهاش، با اخم میگویم: «بفروش. از این روزها سختتر هم داریم؟!»
***
دخترم در اتاق خواب جدیدش پشت لپتاب نشسته، درس میخواند. صدایم میزند.
- جانم؛ عزیزم.
- بیا اتاقم مامان.
دستهای ظریفش را در انگشتانم گره میزند و با لبخندی زیبا میگوید: «مامانجون، هنر تو بود که بابا تونست تهران خونه بخره.»
جز لبخندی سرد، هیچچیز برای عرضه ندارم.
کلافه هستم. سرطانش و در پی آن هجرت، هر دو باعث شدند تا کارمان را از دست بدهیم. همسرم در دیارمان، برای خودش مدیری بود. حالا در غربت شده اسنپی، عوضش سرگرم است، اما بیکاری من را آزار میدهد.
این شهر فراخ برایم همچون قفس است،
مانند پرندهای که از کوچ اجباری، غربت نصیبش شده است.
همسرم حالم را میفهمد، زنی که از صبح تا شب فعالیت داشته، حالا چطور میتواند در آپارتمانی به قدر کف دست، در گوشهای از غربت آرام بگیرد و روزمرگیهایش را تماشا کند؟!
مدام میگوید: «نمون خونه؛ برو یه آموزشگاه. هنری یاد بگیر، سرت گرم بشه.»
بیحوصله لیوان چایم را روی میز میگذارم.
- حالا از فردا.
- هر دفعه همین رو میگی از فردا...
***
بیقرارم و سرگردان. آش رشتهای میپزم. کاسهی چینی گل سرخ یادگار مادر را پر از آش کرده، رویش را با کشک و نعناعداغ تزیین میکنم و برای همسایه که تازه با او آشنا شدهام میبرم.
- وای! چقدر تزئینش قشنگه. چه عطر و بویی داره. معلومه که خیلی خوشمزهست.
تلخندی از سر بیتفاوتی میزنم.
- شما که هنوز نخوردی!
زن همسایه موهای بلوندش را کنار میزند و با صدای نازک و ملیحش میگوید: «بوش که من رو مست کرد، خوشبهحالتون شما چقدر هنرمندین!»
آهی از سر حسرت میکشم. «آشپزی که هنر نیست. راستی شما جایی رو میشناسی که کارهای هنری یاد بِدَن؟»
***
فردا به قصد پیدا کردن فرهنگسرایی که همسایه آدرس آن را داده، از خانه بیرون میروم.
وارد دفتر فرهنگسرا میشوم، زنی چاق، کوتاه قد و گندمگون که پشت میزش مشغول تلفن است میگوید: «هفتهای یه روز کلاس آموزش بافتنی داریم.»
میپرسم: «چی لازمه بیارم؟»
با تمسخر میگوید:"مگه زنِ خونه نیستی!؟ زنها که ماشاالله هنرمند هستن، همه چی رو میدونن، معلومه دیگه. قلاب و کاموا."
در راه برگشت تا خانه در افکارم غرق میشوم. حرفهای زن را زمزمه میکنم.
- زن خونه، هنرمند.
پروانهی خیالم، به گذشته پر میزند. یاد دفتر کارم میافتم که زنی جوان و بلند قامت با عینک فریم قرمزش که چهره سفیدش را جذابتر نشان میداد، روبهرویم ایستاده بود.
- ببخشید، شما پایاننامه مینویسید؟
- بله؛ رشتهتون چیه؟
- حقوق. دکترا، گرایش جرم و جزا. البته برای همسرم میخواهم.
- جایی مشغول هستن؟
به مرد نگاهی انداختم. آرام بود و میانسال با تهریش جوگندمی و مرتب شده که به من خیره شده بود.
با صدایی آرام گفت: «بله. رئیس شعبهام. شهرستان...»
- باشه. بفرمایید بشینید. من یه کار کوچولو دارم. باید برم خونه ناهارم رو بذارم و زود برگردم، طولی نمیکشه، خونهمون طبقهی بالاست.
زن سرش را از روی روسری حریرش خاراند و گفت:
- وای! چه جالب. خونهتون هم که دم دستتونه. راستی، چطور میشه آدم هم کار کنه، هم خونهداری؟...
لبخند پیروزمندانهای زدم و بادی به غبغب انداختم.
- کاری نداره. همش روزی ده پونزده ساعت اینجام. بقیهش رو تو خونهام.
چشمهایش گرد شد و انگشت به دهان گزید.
- شما یه پا هنرمندید. چندساله کار میکنید، فقط رشتهی حقوق رو مینویسید؟
- لطف دارید. بیست و پنج سال. همهی رشتههای مربوط به علوم انسانی. نقاشی، معماری و حسابداری رو هم انجام میدم.
- شاهکاره!
نگاه پرسشگرانهی زن تمامی نداشت.
- ببخشید فضولیه، بچهم دارید؟
یادشان دلم را شاد، لبخندی میزنم.
- بله؛ یه دختر دارم، ارشد مدیریت خونده، پسرم مهندس و یه دختر هم دارم که تهران پزشکی میخونه.
مرد سرش را تکان داد و گفت: «ما که این هنر رو در خودمون نمیبینیم تا بخواهیم بشیم پدر و مادر.»
***
صدای جیغ ترمز ماشینی افکارم را به هم میریزد و همزمان فریاد مردی که میگوید: «آهای. حواست کجاست، میخوای خودتو بندازی زیر ماشینم، بدبختم کنی، هنر دیگهای نداری ازش پول دربیاری؟»
به خود میآیم. هراسان به سمت پیادهرو میدوم. دستم را روی قلبم میگذارم. گوشه چشمم از بیهنریام نم میزند. با پر شالم اشکم را پاک میکنم.
یادم میافتد پشت خانهی جدیدمان، مغازهی خرازی بود. یک سالی را که برای درمان دخترم به تهران آمده بودیم، به جز مسیر مطب و بیمارستان جای دیگری را بلد نبودم.
برای خرید که بیرون میرفتم، اندوه غریبی و غم ذره ذره آب شدن فرزندم مثل بختکی به جانم افتاده بود و تا مغز استخوانم را میسوزاند. آنقدر که گاهی مسیر خانه را گم میکردم. به چیزی جز شفای فرزندم فکر نمیکردم. در مسیر مطب، نه هوای همیشه آلودهی تهران برایم مهم بود، نه شلوغی خیابانهایش، حتی ترافیک شهر برایم حیاط خلوتی بود که دقایقی تا به خانه نرسیدهام، تنهای تنها در ماشین غرق در غصههایم شوم، اشک بریزم و خدا را فریاد بزنم.
***
به خرازی رسیدم، بسته بود. به تلفنی که روی در مغازه بود زنگ میزنم.
- ببخشید انگار خواب بودید!
فروشنده با صدای گرفتهای میگوید: «نه؛ مریض شدم. کاری داشتید؟»
- قلاب و کاموا میخواستم.
- باشه. عصر میام.
با اضطراب میگویم: «الان کلاس دارم، جای دیگهای سراغ ندارید؟»
آدرس خرازی دیگری را میگیرم. خریدم را میکنم و به فرهنگسرا میروم.
بعد از ساعتی تاخیر، خانم مربی وارد کلاس میشود. دو سه نفری هم بعد از شروع کلاس و خیلی بینظم از راه میرسند. از همان اول دلم میخواهد کلاس را ترک کنم. فضای نامانوس کلاس روی دلم سنگینی میکند.
با هیچ کدام از آنها نمیتوانم ارتباط برقرار کنم. خانمهای خانهدار، خالهخانباجی و غریب که هر کدام با یک زبان و لهجه حرف میزنند. سرم را پایین میاندازم. به تدریس خانم مربی که فارسی را به سختی و با شکستن کلیهی کلمات ادا میکرد، گوش میکنم. از حرفهایش چیزی دستگیرم نمیشود.
کلاس شلوغیاست. همه با هم حرف میزنند. فضای کلاس، فکرم را به گذشته میبرد.
- من باید چند بار خدمتتون برسم؟ اداره به آموزش شما نیاز داره. مسئول انفورماتیک گفته، اگه یه نفر باشه که تایپ ده انگشتی رو خوب آموزش بده، اون یه نفر فقط شمایید، حتی توی استان هم کسی این هنر رو نداره. انگار شما دارید بازار گرمی میکنید!
- بازارگرمی کدومه آقا؟! من اصلا از این موضوع خبر نداشتم. بخدا کارم خیلی زیاده. نمیرسم که بیام. فقط دلیلش همینه.
***
صدای جیر جیر و خشک در کلاس، افکارم را به هم میریزد. مسئول ثبتنام وارد میشود و بیمقدمه میگوید: «خب. خانمها! لطفا کاراتون رو بگیرید رو به دوربین. برای تکمیل گزارشمون باید عکس بگیرم، بفرستم اداره.»
زیر لب میگویم: «از کدوم عملکرد حرف میزنه؟ من که هنوز چیزی نبافتم. بقیه هم که همش حرف میزنن.»
- ده تا زنجیره بزن.
بیحوصله به مربی چَشمی میگویم.
همینطور که کاموا را دور انگشتم میپیچم ناخواسته صدای یکی از زنها که سرش را نزدیک زن کنار دستیاش کرده، میشنوم که میگوید: «یه ماهه مرتیکه مفنگی با پسرم دعوا کرده و از خونه پرتش کرده بیرون.»
زن همانطور که یکی به زیر و یکی به رو میاندازد، سر بلند میکند. دستش را روی گونهاش میکشد.
- خاک به سرم! آدم با بچهی خودش این کار رو میکنه؟ مگه استغفرالله ناپدری شه؟
با شنیدن کلمهی ناپدری چشمهایم را میبندم. به یاد روز خواستگاری خودم میافتم.
- دخترم تو رو خدا، بالا سر این بیپدرا ناپدری نیار."
- بیچاره! این پسره اومده دوروز با تو خوش بگذرونه و بره. والله آبروت میره.
- داداشت درست میگه. آخه کی مییاد بچههای مردم رو نون بده. گیریم این طفلیها رو قبول کرد، فردا اگه بگه من بچه میخوام، اونوقت بچههات دو گروهی میشن، به جون هم میافتن.
اما؛ با هزار تردید و دلهرهای که مادر و برادرم به جانم میاندازند، توکل به خدایی میکنم که در همه حال دستم را گرفته و رهایم نکرده است و تسلیم سرنوشت میشوم. ازدواج میکنم. هر دو گروه، دیوانهوار عاشق هم میشوند.
خندهی بلندی که در کلاس میپیچید، رشته افکارم را پاره میکند. از خواستگاری به کلاس بافتنی پرت میشوم. به دور و برم نگاه میکنم.
- خانم تو نمیخوای چیزی ببافی؟
در صندلی جابهجا میشوم.
- با من بودید؟
- آره دیگه. وردار یه لیف بباف ببینم.
تا آخر کلاس لیف قرمزم را تند و تند میبافم و تمام میکنم.
خانم مربی همانطور که یکی زیر یکی رو میکند، با کارآموز روبهرویی حرف میزند.
- میگم، فهمیدی خواهر مدیر فرهنگسرا جوون جوون، سرطان گرفت و مرد؟ شوهره تا فهمیده زنش مریضه، به خاطر خرج و مخارج ولش کرده و رفته.»
کارآموز با چهرهای درهم میگوید: «آخی، واقعاً؟! چه آدمهای نمکنشناسی پیدا میشن. هرچند، به این راحتیها نیست. هنر میخواد از مریض سرطانی مراقبت کردن. ما که جای اون نیستیم.»
اسم سرطان مانند پتکی بر سرم فرود میآید. بیآن که خودم بخواهم اشکهایم جاری میشوند.
به انگشت بیحلقهام که آخرین دار و ندارم بود نگاه میکنم. همه چیز را فروختیم، حتی دفتر کارمان را.
حلقه ازدواج که چیزی نیست. شفای دخترم از همه چیز مهمتر است. آه بلندی میکشم. به یاد حرفهای دختر بزرگم میافتم، همان که مادر و برادرم میگفتند، شاید روزی دو گروهی شوند و به جان هم بیفتند.
- مامان به خدا پرستاری از خواهرم یه هنر بود که تو با هنرمندی و دل دریاییات انجامش دادی. اگر اتفاقی برای خواهرمون میافتاد، من و برادرم نابود میشدیم.
***
صدای خشدار مربی از به یاد آوردنِ مهر و عشقی که دخترم به خواهر ناتنیاش دارد، جدایم میکند.
- خانم جان! تو کلاس نیستیها. پاشو کلاس تموم شد.
قبل از خارج شدن از کلاس به خانم مربی میگویم: «آموزشگاه دیگهای سراغ ندارید؟ میخواهم یه هنر دیگه یاد بگیرم.»
- چرا؛ داریم. چهارشنبهها پارک ... کتابخونی داریم. هر چیم اینجا ببافی اونجا میتونی بفروشی.
با خود نجوا میکنم:«با این لهجه؟ آخه مگه میشه، این که فارسی رو به زور حرف میزنه، چطور ممکنه بتونه کتابخوانی کنه؟!»
مربی به چشمان حیرت زدهام نگاه میکند.
- تو هنر دیگهای نداری؟
به فکر فرو میروم. چرا هرگز وقت نکرده بودم دنبال هنر دیگری بروم.
این همه هنر، بافتنی، خیاطی، ورزش، خطاطی، نقاشی و... از همه مهمتر نویسندگی که عاشقش بودم.
شاید هم وقت بود و من بیهوده تلف میکردم، یعنی در میان شلوغی و دغدغههای زندگیام به تنها کسی که فکر نمیکردم، خودم بودم.
هیچگاه با کودک درونم تنها ننشستم.
کارهای دیگران برایم اولویت داشت.
گاهی آنقدر حالم دگرگون میشد که از زندگی و روزمرگیهایش حالت تهوع میگرفتم؛ اما هیچگاه به ذهنم هم نمیرسید که خلوتی با خود و کودک درونم داشته باشم. با او تنهای تنها به تفریح بروم، کتابی برای دل خودم بخوانم، فنجان قهوهای بنوشم و با او خوش باشم.
همیشه قهر قهر قهر.
و حالا در آستانه پنجاه و پنج سالگی به خود آمدهام. چه معجزهای؟!
آشتی با کودک درون.
کاغذ و قلم بر میدارم، به گوشهای دنج میروم، تمام روزهای خوبی را که بر من گذشته و همه روزهای رنجآوری را که مانند عنکبوتی بر زندگیام چنپره انداخته و من با صبوری و رنج فراوان گذراندهام، یکباره خالی میکنم روی صفحهی سفید کاغذ.
چه لذتی دارد.
ذهنم از تمام دردهایی که کشیدهام خالی میشود. هرچند قلبم هنوز از غمهایی که بیرحمانه بر من هجوم آوردند، مثل آتش زیر خاکستر است.
تا گردبادی میوزد خاکستر کنار میرود و هرم آتش تمام وجودم را میسوزاند.
باید در این روزهای باقیمانده از زندگی کمی هم برای خودم زندگی کنم.
باید بنویسم و لذت ببرم. قشنگترین لحظههای ناب زندگی را برای خودم بسازم.