داستان «تو اصلاً به این فکر نکردی؟» نویسنده «مهسا مدنی»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa madani

خانم سخایی منشی دکتر نوریان بود همان پزشکی که وقتی شیرین حالش بد شد و بردمش بیمارستان عملش کرد، گفته بود بعد از این که خونریزی تمام شد دوباره برویم برای ویزیت، سن شیرین برای چنین اتفاقی زیاد بود و وقتی نوریان بعد از عمل آمد بالای سرش اولین سؤالی که پرسید این بود:

«واقعاً می‌خواستید یا ناخواسته بود؟ »

من اول متوجه نشدم، زل‌زده بودم به شیرین و نمی‌دانستم باید خوشحال باشم از این که خطر رفع شده یا ناراحت از این که خطر هنوز هم ممکن بود جان شیرین را تهدید کند. شیرین چهل و سه سالش است و اصلاً شوخی نیست در این دو هفته‌ای هم که گذشت صدبار جانش به لبش رسید اما من به رویم خودم نمی‌آوردم و مثل یک مردی که همسرش مبتلا به بیماری وخیمی شده و نیاز به مراقبت دقیق و لحظه‌ای دارد تمام حواسم را داده بودم به شیرین، شیرین تمام روز روی کاناپة داخل سالن پذیرایی دراز کشیده بود و بعضی وقت‌ها که دردش اوج می‌گرفت از روی بی‌قراری بلند می‌شد و یک دستش به شکمش و دست دیگرش به مبل‌ها راه می‌رفت و منم با نگاهم دنبالش می‌کردم. دکتر دوباره سؤالش را با صدای بلندتری تکرار کرد:

«پرسیدم تصمیم گرفته بودید بچه‌دار بشید یا ناخواسته بوده؟»

یکدفعه به خودم آمدم.

«نه متأسفانه اصلاٌ نمی‌دونستیم؟»

«همسر شما در سنی نیستند که به راحتی بچه‌دار بشن باید حتماً با آگاهی قبلی و صد در صد تحت نظارت پزشک باشد.»

«بله متوجه‌ام.»

 نسخه دارویی را که باید برای شیرین می‌گرفتم، داد دستم. شیرین خوابیده بود. پتوی رویش را مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. بی‌تفاوت به آدم‌ها در راهروی بیمارستان حرکت می‌کردم حالم مساعد نبود و نمی‌توانستم دنبال چیزی بگردم برای همین از پذیرش پرسیدم داروخانه کجاست و به راهم ادامه دادم. به داروخانه که رسیدم خیلی شلوغ بود رفتم انتهای صف‌ایستادم و دست به سینه منتظر شدم تا نوبتم شود، مرد پنجاه ساله‌ای جلوی من‌ایستاده بود که مدام سرک می‌کشید تا ببیند کی نوبتش می‌شود کت و شلوار خاکستری تنش بود و هر دو دقیقه یکبار با نوک دفترچة بیمه دماغش را می‌خواراند وقتی نگاهش به من افتاد سلام احوالپرسی کرد و گرم صحبت شد.

«شما برای پدر و مادرتون اومدید دارو بخرید؟»

«خیر.»

«برای خودتون؟»

بی‌خیال نمی‌شد و می‌خواستم صاف زل بزنم تو چشم‌هایش و بگویم نه زنم سر چهل و سه سالگی هوس بچه‌دار شدن کرده آمدم قرص کنترل خونریزی برایش بگیرم.
«نه برای همسرم، بچه‌اش سقط شده، اومدم برای اون قرص بگیرم.»

«آهان.»

برگشت و دوباره سرک کشید.

«ناراحت نباشید از این اتفاقاً می‌فته، شما هنوز جوون هستید، دوباره بچه‌دار میشید.»

طرف بدجور پیله کرده بود و بی‌خیال نمی‌شد به جای جواب، سری به نشانة تشکر برایش تکان دادم. دو سه نفری کارشان تمام شده بود و صف رفته بود جلو برای این که دوباره سر صحبت را باز نکند گوشی-ام را از جیبم درآوردم و خودم را سرگرم کردم. پنج دقیقة بعد نوبت من شد نسخه را روی پیشخان گذاشتم تا قرص را برایم بیاورد.
وقتی برگشتم شیرین هنوز خواب بود رفتم روی صندلی کناری‌اش نشستم و نگاهش کردم کمی سرش را به چپ و راست تکان داد و لای چشم‌هایش باز شد.
«خوبی؟»

چیزی نگفت از جایم بلند شدم و رفتم آن طرف تخت و دستم را گذاشتم کنار بالشش، دوباره پرسیدم:

«بهتری؟»

«هیچ حسی ندارم.»

«طبیعیه برای این که تازه از اتاق عمل اومدی. می‌دونستی؟»

باز جوابم را نداد. دستم را بالای سرش تکان دادم تا به خودش بیاید.
«پرسیدم می­دونستی؟»           

«حمید لطفاً الآن اصلاً نمی‌تونم حرف بزنم مگه نمی‌بینی تو چه حالی‌ام. »


ر‌هایش کردم و رفتم سمت پنجره و به خیابان خیره شدم. نیم‌ساعت بعد دکتر برای بررسی وضعیت، آمد اول به سرم نگاهی انداخت و بعد خود شبنم را معاینه کرد و چندتا سؤال ازش پرسید، کارش که تمام شد مرا صدا کرد تا همراهش بیرون بروم، به شیرین نگاه کردم او هم مرا نگاه می‌کرد و با نگاهش بیرون رفتنمان را دنبال کرد.
«شما آنتی‌بیوتیک مصرف می‌کنید؟ »
«نه چطور مگه؟ »
«طبق بررسی‌هایی که از جنین به عمل اومده به این نتیجه رسیدیم که تعداد کوروموزوم‌هایی که از طرف شما جنین رو به وجود آورده کامل نبوده و نقص داشته معمولاً مصرف آنتی‌بیوتیک هنگام لقاح چنین اختلالی رو ایجاد می‌کنه مگر این که شما مشکل اورولوژی داشته باشید که این مورد هم باتوجه به سنتون خیلی محتمل نیست. »
وقتی گفت زمان لقاح تازه فهمیدم که موضوع از چه قرار است من دو ماه پیش مریض شدم و سینوزیتم چرک کرد و طبق معمول دکتر برایم آنتی‌بیوتیک تجویز کرده بود.
«بله مصرف می‌کردم تقریباً دو ماه پیش سینوزیتم چرک کرده بود. »
«بسیار خب پس درست متوجه شدیم، باید توجه داشته باشید که سن همسر شما برای بارداری بالاست و خیلی باید مراقب باشید در چنین مواردی فقط جنین آسیب نمی‌بینه مادر هم ممکنه دچار مشکل بشه. »
«بله متوجه‌ام ممنون از توضیحاتتون. »
«خواهش می‌کنم. من دوباره فردا صبح بهشون سر می‌زنم. »
دکتر رفت و منم به اتاق برگشتم. از داخل یخچال آب برداشتم و یک لیوان برای خودم ریختم، چشم شیرین روی من بود.
«دکتر چی گفت؟ »
«داشت دربارة فاجعه‌ای که به بار آورده بودی حرف میزد؟ »
جوابم را نداد زیر سرش را درست کرد و چشم‌هایش را بست تا بخوابد، او هم حوصلة کل‌کل کردن با من را نداشت. رفتم روی مبل کنار تخت دراز کشیدم گوشی‌ام را درآوردم و کمی با آن به اینستاگرام و گروه‌های تلگرام سرک کشیدم تا چشمم سنگین شود فکرم خیلی درگیر بود و نمی‌توانستم بخوابم شاید این از هر چیزی بدتر بود، این که مغزت مدام برود سراغ اتفاقات بدی که برایت افتاده و حتی خواب هم نتواند نجاتت دهد. عادت نداشتم بی‌علت قرص بخورم وگرنه می‌رفتم و یک ورق قرص خواب‌آور می‌گرفتم و یکی بالا میانداختم تا خوابم ببرد نمی‌شد آن‌وقت عذاب وجدان ر‌هایم نمی‌کرد که بی‌جهت مادة شیمیایی به بدنم وارد کردم.
****
یک ساعت بعد منشی صدا زد که برویم داخل. دکتر خیلی دوستانه طوری که انگار هشت سال است ما را می‌شناسد سلام و احوالپرسی کرد.
«خب دیگه درد شدید که نداری؟ »
«نه ولی آسیب روانیش هنوز از بین نرفته. »
وقتی شیرین این حرف را زد کفری شدم و فوراً به زمین خیره شدم چطور کسی که یکدفعه دل به دریا می‌زند و نه به کاری که دارد می‌کند و نه به همسرش فکر می‌کند، آسیب روانی می‌بیند؟
«طبیعیه حتی ممکنه تا مدت‌ها دچار افسردگی بشی و احساسات عجیبی بهت دست بده. »
شیرین رفت و روی تخت پشت پردة اتاق خوابید. دکتر دستکش‌هایش را دستش کرد و رفت تا معاینه‌اش کند. من اتاق را نگاه می‌کردم و چشمم افتاد به کتابخانة دکتر که یک طبقه شامل کتاب‌های پزشکی بود و یک طبقه پر بود از کتاب‌های ادبی مثل کلیات سعدی، دیوان حافظ و شاهنامه، معلوم بود دکتر روحیة ادبی دارد. وقتی شیرین از روی تخت بلند شد خودم را جمع و جور کردم، دکتر با لبخند از پشت پرده ظاهر شد.
«خب دیگه حالش خوب شده فقط باید همون ملاحظاتی رو که قبلاً گفتم بکنه و فعلاً نیازی به ویزیت نداره. »
«ممنون. »
دکتر با لبخند بر لب جواب تشکرم را داد و شیرین کیفش را برداشت و از اتاق خارج شدیم. بیرون از اتاق فقط شیرین از منشی دکتر خداحافظی کرد من فقط به جلوی پایم نگاه می‌کردم.
در ماشین هر دو ساکت بودیم. من غرق در رانندگی شده بودم و شیرین هم سرش را به شیشة پنجره تکیه داده بود و طوری بیرون را تماشا می‌کرد انگار دارد فیلم می‌بیند شاید هم می‌خواست این آرامش قبل از طوفان را کش بدهد من هم دنبال فرصت نمی‌گشتم چون دیگر فایده‌ای نداشت اتفاقی بود که افتاده بود و الآن هم کاری از دست هیچ کدام از ما برنمی‌آمد ولی دیگر صلاح نبود تا امروز که مطمئن شوم حالش خوب شده تحمل کردم من در این داستان قربانی بودم از دو جهت هم قربانی بودم یک این که در حق ظلم شده بود و دیگر این که نمی‌خواستم پدر شوم من هم در بچه‌دار شدن حق داشتم. ماشین را گوشه‌ای از خیابان نگه داشتم و شروع کردم.
«خب دیگه باید در مورد کاری که کردی توضیح بدی؟ »
زل‌زده بود بهم انقدر در این دو هفته مهربان بودم که هرگز فکر نمی‌کرد یکدفعه ازش بخواهم تا برایم توضیح دهد.
«دربارة چی حرف می‌زنی؟ »
«رفتار نابهنجارت با من و احترام نذاشتن به خواسته‌ام. »
«من خودمم تاوان پس دادم و هنوزم دارم می‌دم مگه ندیدی؟ »
«چرا دیدم ولی این دلیل نمی‌شه که کارت رو فراموش کرده باشم من که مثل تو بی‌ملاحظه نیستم تو اون حال اذیتت نکردم ولی دیگه باید اشتباهاتت رو بپذیری. »
«آدم‌ها بعضی وقت‌ها خسته میشن و‌یه کارایی می‌کنند که تو اون لحظه به عواقبش فکر نمی‌کنند من ازت معذرت می‌خوام حمید ولی قبول کن تو هم اشتباهاتی داشتی که باعث اون کار من شد. »
«میشه بگی چه اشتباهی؟ »
«تو شوهر نیستی حمید، غلامی و مثل غلام هم با من رفتار می‌کنی. »
«شاید به این خاطره که می‌خوام احترامت رو نگه دارم. »
«احترام یا اختلاف سنیمون؟ »
«این فکر توعه. »
«فکر من ازم می‌خواد یک زندگی مثل بقیة آدم‌های متأهل داشته باشم. »
«خب داشته باش ولی دیگه نمی‌تونی باردار بشی برای بارداری سنت زیاده. »
«یک شوهری که فکر نکنه پسرمه و مثل همسر رفتار کنه که می‌تونم داشته باشم. »
«تو اصلاً به این فکر نکردی اگه اون بچه با مشکل به دنیا می‌اومد چه ظلمی در حق اون طفل معصوم و خودمون می‌شد؟ »

 

«نه فکر نکردم، چشمم رو روی همه چیز بستم و خواستم اون حسی رو که تو این پنج سال از خودم گرفته بودم تجربه کنم حتی اگر به سرانجام نمی‌رسید. »
راه افتادم. نمی‌دانستم باید دلم برایش بسوزد یا این که هنوز حق دارم تا ازش توضیح بخواهم برای کاری که کرده. من دوستش دارم که از اشتباهش گذشتم ولی او هم باید وجدان داشته باشد هیچ چیزی را با زور نمی‌توان از آدم‌ها خواست.
شیرین خوب شده بود و از فردا قرار بود به کارش ادامه دهد. بعد از این که آن حرف‌ها را در ماشین بهم زد دیگر با او حرفی نزدم و الآن هم من در یک اتاق هستم و او در اتاق خودمان. من از نوجوانی‌ام همین‌طور بودم نمی‌توانستم در مقابل ظلمی که آدم‌ها به یکدیگر می‌کنند سکوت کنم و این اولین باری نبود که به من ظلم می‌شد ولی اولین بار بود که ظلم بسیار سنگینی بود آن هم از طرف کسی که بیشتر از هر آدمی در این دنیا دوستش داشتم، همسرم، شیرین زنی که با وجود اختلاف سنی زیادی که باهم داشتیم انتخابش کردم و هرگز از انتخابم پشیمان نشدم و نیستم. باید به خودم زمان دهم تا فراموشش کنم. صدای در آمد از جایم تکان نخوردم.
«بیا. »
در را باز کرد و آمد داخل.
«می‌تونم بشینم؟ »
سرم را به نشانة آری تکان دادم. نشست کنارم روی تخت.
«باید یک چیزی بهت بگم. »
«بگو. »
«یادته که من تو پروژة زعفرانیه، خیابون ج همون که سرلکی طرحش رو داده بود مهندس ناظر بودم؟ »
«آره یادمه. »
«خب واقعیتش من نمی‌خواستم اون پروژه رو قبول کنم و سرلکی کلی خواهش و تمنا کرد به همین خاطر به من گفت اگه پروژه خوب پیش بره و یزدانیان راضی باشه از کارمون یک واحد رو به نام من می‌زنه. »
دست‌هایم را از زیر سرم برداشتم و صاف نشستم روی تخت.
«خب بعدش؟ »
« به نامم زد ولی من از کسی أخاذی نکردم حقم رو گرفتم. »
«چرا الآن داری اینو به من می‌گی؟ »
«برای این که می‌خواستم قبل از اینکه ترلان قضیه رو جوری برات تعریف کنه و من رو یک آدم زورگیر نشون بده از زبون خودم بشنوی. »
«اولاً به ترلان چه ربطی داره؟ ثانیاً دارم می‌گم چرا الآن داری می‌گی؟ »
«تو برو بیایی که به محل پروژه داشته خود سرلکی بهش گفته و اونم از روی حسودی دنبال یک فرصت می‌گرده تا به تو بگه و من رو از چشم تو بندازه. »
«هرچند دیر شده ولی خوب شد که گفتی. »
«تو که حرفم رو باور می‌کنی حمید؟ »
«چرا نباید باور مگه کار اشتباهی انجام دادی که باور نکنم تو برای اون پروژه زحمت کشیدی در ازاش هم یک همچین چیزی از سرلکی خواستی به خودت مربوطه نه به من. »
خودم را روی تخت کشیدم پایین و بالش را زیر سرم صاف کردم و دیگر چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم، نگاهش حاکی از قدردانی بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت و چراغ را خاموش کرد. می‌-دانستم اول کمی پشت در منتظر می‌ماند و سرش را به دیوار تکیه می‌داد و بعد می‌رفت، اصلاً عذاب وجدان نداشتم، هم او، هم من نیاز داشتیم که کمی تنها باشیم همة زوج‌ها هرازگاهی به تنهایی نیاز دارند. آدم‌ها باید بعضی وقت‌ها جدی باشند، و تا مدتی جدیتشان را حفظ کنند تا بتوانند زندگی‌شان را حفظ کنند. با این کارم داشتم در حق همسرم بی‌انصافی می‌کردم دکتر گفته بود هنوز تأثیر آسیبی که دیده از بین نرفته و این به این معنی بود که باید مراقبت می‌شد. خسته بودم، چشم‌هایم گرم شده بود و داشت خوابم می‌گرفت و اصلاً نمی‌دانستم فردا قرار است چطور شروع شود فقط باید هر طور شده بود ترلان را می‌دیدم و بهش تذکر می‌دادم که دست از سر زن من بردارد.
صبح ساعت ۸ بیدار شدم. وقتی داشتم می‌رفتم دست و صورتم را بشویم دیدم که شیرین میز صبحانه را چیده و زودتر از من خانه را ترک کرده رفتم و روی میز دنبال کاغذی گشتم که روی آن شیرین برایم یادداشتی نوشته باشد نمی‌دانم چرا چنین چیزی را می‌خواستم من که دیشب معتقد بودم باید جدی بود حالا احساساتی شده بودم و دنبال نامه می‌گشتم. میز را ر‌ها کردم و رفتم دستشویی، تمام مدتی که در دستشویی بودم قیافه ترلان جلوی چشمم بود و مدام به این فکر می‌کردم که چطور با او حرف بزنم تا حساب کار دستش بیاید و دست از من و شیرین بردارد البته با من که کاری نداشت باید شیر فهمش می‌کردم تا بی‌خیال شیرین شود.
وقتی از دستشویی بیرون آمدم دیدم که شیرین میز صبحانه را چیده و زودتر از من خانه را ترک کرده. روی میز دنبال تکه کاغذی می‌گشتم که شیرین روی آن یادداشتی برایم نوشته باشد من که دیشب معتقد بودم باید جدی بود نمی‌دانم چرا یکدفعه احساساتی شده بودم؟ داشت دیرم می‌شد باید زود می‌-رسیدم شرکت و صبح اول وقت حال ترلان را می‌گرفتم دو لقمه در دهانم گذاشتم و چای را سر کشیدم و لباس پوشیدم و راه افتادم.
شرکت که رسیدم به خانم مسلمی گفتم وقتی ترلان آمد بگوید بیاید اتاق من و خودم رفتم به اتاقم. ساعت نه و نیم ترلان به اتاقم آمد، خیلی اتو کشیده و با اعتماد به نفس انگار مافوقم بود و آمده بود تا کاری را که برایش انجام داده‌ام را تحویل بگیرد.
«خوش اومدی بیا بشین. »
«کاری داشتی باهام؟ »
«آره. می‌خواستم بدونم تو مسئول نظارت اخلاقی روی کار‌های زن منی؟ »
«منظورت رو نمی‌فهمم یعنی چی؟ »
«یعنی این که تهدیدی که تو کردی باعث شد بچه‌اش سقط بشه و الآن می‌تونه بره ازت شکایت کنه. »
«من کسی رو تهدید نکردم زن تو داشت از فرصت سوء استفاده می‌کرد منم می‌خواستم در حقت خوبی کنم و بهت بگم که با کی داری زندگی می‌کنی ولی ظاهراً دوست نداری زنت رو اون طوری که هست بشناسی. »
«ببین ترلان من خیلی خوب می‌دونم تو چه آدم جاه‌طلبی هستی و نمی‌تونی ببینی بعد از پنج سال کار کردن تو این شرکت هنوزم همة مهندسا روی شیرین یک حساب دیگه‌ای باز می‌کنند و این تو رو اذیت می‌کنه، این بار کاری باهات ندارم چون با تهدید تو خطر بزرگی از سرم رفع شد ولی اگه یک بار دیگه ببینم داری ترلان رو اذیت می‌کنی یک کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیومن بشی. »
«تموم شد؟ »
«آره. »
«زندگی خودت و زنت پشیزی برای من ارزش نداره. »
با عصبانیت از اتاق خارج شد. اگر تهدید ترلان نبود معلوم نبود من الآن داشتم پدر می‌شدم یا نه باز هم آن بچه در معرض خطر سقط بود ولی از طرفی هم نمی‌توانستم ببینم یک نفر دارد به راحتی زنم را تهدید می‌کند و عین خیالش هم نیست باعث شده یک بچه از بین برود.
به اتاق شیرین رفتم ولی نه برای این که خبر خوشی بهش بدهم، رفتم تا دوباره به او بگویم که ناخواسته چه دسته گلی به آب داده. وقتی وارد اتاق شدم سرش روی میز بود و به محض آمدن من سرش را بلند کرد.
«حمید تویی؟ »
جوابی ندادم. رفتم روی مبل جلوی میزش نشستم و اول نگاهی به وسایل روی میز انداختم و بعد شروع کردم.
«با ترلان حرف زدم. »
خواست چیزی بگوید که با دستم مانعش شدم.
«می‌دونی شیرین تو.... »
مکث کردم.
«تو انگار یک تصمیم بزرگ تو زندگیت گرفتی اونم اینه که اصلاً نمی‌خوای به عاقبت کار‌های مهمی که می‌کنی فکر کنی، بازم اصلاً به این فکر نکردی که با قبول کردن پیشنهاد سرلکی بقیه چه فکری با خودشون می‌کنند، که ما چطوری تونستیم صاحب یک واحد تو زعفرانیه بشیم؟ »
«من فکر کردم دارم حق زحمتی رو که برای سرلکی کشیدم رو می‌گیرم و فکر می‌کردم اگه قرار باشه به کسی بگه علتش هم توضیح می‌ده. »
«ولی دیدی که نداد آدم‌ها همیشه اون جوری که ما فکر می‌کنیم نیستند. »
بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم.
«حمید؟ »
نگاهش کردم.
«می‌دونی بهترین تصمیمی که تو زندگیم گرفتم چی بوده؟ »
باز هم نگاهش کردم.
«تو، تو بهترین انتخابم بودی. »

داستان «تو اصلاً به این فکر نکردی؟» نویسنده «مهسا مدنی»