داستان «روح‌های سرگردان» نویسنده «حدیث کریمی»

چاپ تاریخ انتشار:

hadis karimiدوران شیرین و فرهاد به سر آمده است ، عشق چون کپسول فشرده شده یا نسیمی پرشتاب یا ظرفی یک بار مصرف ، دست به دست می شود . دیگر تمام وجود کسی را نمی خواهی . ممکن است تنها عاشق لب های مرطوب کسی شوی و چشمان دیگری را طلب کنی ! حتی در زمان عشق بازی اندام کسی را به خاطر آوری که حتی دستش را لمس نکرده ای ...

این روزها همه چیز سریع و پرشتاب شده است ، درست مثل !  fast food  فقط باید لحظه ها را به یاد سپرد و دیگر هیچ ...

دستانش عرق کرد و کاغذ خیس را رها کرد . این سال ها درست مثل فیلم کوتاه از مقابل چشمانش گذشت ...

یاد لحظه ای افتاد که مرد گرمسیری دستش را گرفت و بوسید . لحظه ای که مرد کرد با چشمان نافذ سیاهش به چشمان صنم خیره شد و برای همیشه رفت . روزی که با مرد اصفهانی سوار بر کالسکه شد ؛ میدان نقش جهان را دور زدند و تنها لحظه ای غرق زیبایی مسجد شاه شد . زمانی که با امیر به سینما رفت ، فیلم کمدی دید ؛  تنها یک بار یک لحظه از ته دل خندید . روزی که به دیدن فیلمی رفت  و کارگردانش آن قدر نزدیک بود که صدای نفس هایش را می شنید و انگار زمان برای همان لحظه ایستاد ...

اما چرا از میان این همه مرد که دارای موقعیت اجتماعی خوبی بودند ، تنها خاطره مرد گرمسیری از دل و جانش نمی رود . آن ها تنها 9 ماه با هم بودند آن هم در ملاقات های کوتاه و یواشکی ...

یک بار دستش را جایی میان قلب و گردن صنم گذاشت و صدای نبضش را که تند تند می زد ، شنید . حسی از لذت ، شرم ، پریشانی در هم آمیخته شد ...

مرد گرمسیری می گفت « آن ها نباید زیاد به هم نزدیک شوند ، چون مثل پنبه و آتش می مانند »

...

صنم دستان  خیسش را خشک کرد و نوشت : تفاوت در غمزه چشم یا لبان مرطوب در تمنای بوسه نیست ، تفاوت در قلب است که در مرد گرمسیری بزرگ بود ؛ چون آن چه در قلبش می گذشت را به زبان می آورد

او طناز و بلندپرواز بود ؛ با هر حرفی ، جمعیتی را می خنداند ، حتی اگر دلش از اندوه لبریز بود .

این روزها چیزی که زیاد می شنوی خلوت  خودخواسته ، تنهایی خود خواسته ، مرگ خودخواسته است ... صنم هم زیاد به آن فکر می کند به خصوص در اوایل بهار؛ زمانی که شهر مرد گرمسیری از عطر بهار نارنج پر شده است .

مرد گرمسیری می‌گفت « بیا تنهایی هم را بدزدیم »...

دزدی در روزگار جدید تعریفش باید عوض شود دیگر از دیوار خانه کسی بالا نمی روند . جدا از اختلاس که دزدی سیاست مداران است ! آن هایی که وعده می دهند و وفا نمی کنند ؛ دزدان جوانی و عشق هستند .

...

اگر مرد گرمسیری بود یا حداقل جواب پیام هایش را می داد کمتر به مرگ خودخواسته فکر می کرد ! شاید اصلا فراموش می شد ؛  این قدرت عشق است که زندگی را طولانی می کند . اگر همه ی زن ها یک مرد گرمسیری داشتند که با او حرف بزنند حتی یک درد دل ساده ، دیگرهیچ وقت ، کسی دچار مرگ خود خواسته نمی شد !

دوران دانشجویی را به خاطر آورد  که با هم اتاقی ها کنار فال گیر نشسته بودند .

فال گیر کف دست ها را می دید و از آینده می گفت . به هستی گفت « از مرد محبوبش کودکی در راه دارد » و هستی جلوی بچه ها سرخ شد . یگانه را مژده داد به ازدواجی نزدیک و آسان ! یگانه همان زمان دو برابر پول به فال گیر داد . به میترا گفت « مردش با یکی از دوستان صمیمی اش از ایران می رود » میترا رنگش پرید و نزدیک بود همان جا غش کند . به صنم گفت « کف دستت هیچ خطی ندارد ؛  نه همسر ، نه معشوقی ، نه رفیق و همراهی . در عوض آن قدر پولدار می شوی که کم از ملکه نداری »

دوستانش به چهره اش خیره شدند . نمی دانست از سر دلسوزی است که بیچاره هیچ مردی ندارد ، حتی اگرمردش با رفیقش برود ! یا شاید نگاهشان از حسرت است آخر قرار است از فرط ثروت به شهرت برسد .

از فال گیر پرسید « چرا از میان مردانی که در زندگی ام بوده اند تنها یکی شان را فراموش نمی کنم »؟!

 فالگیر بی آ نکه کف دستش را دوباره نگاه کند گفت « همان مرد قد بلند که چشمانی درشت و سیاه داشت »؟

صنم  تنها سرش را به نشانه تایید ، تکان داد . فال گیر اعتقاد داشت در زندگی گذشته اش همسر همین مرد گرمسیری بوده است . زندگی سراسر شور و عشق ...

اما خودش فکر می کرد دلیل دلبستگی اش به مرد گرمسیری تعلق نداشتن او به دنیای اعداد و ارقام است . او هیچ وقت از صنم نپرسید : چند سال دارد؟ چند حقوق می گیرد؟ چند کیلو وزن دارد؟...

در هر دیداری تنها احوالش را می پرسید یا پیام می داد خوبی؟ همان 4 کلمه برایش یک جهان سخن داشت

...

قرص ها در دستانش نرم شده بودند که یاد ملکه افتاد ؛ با آن زیبایی خیره کننده با جواهراتی که قیمت بر آن ها نتوان گذاشت با لباس هایی از ابریشم و اطلس که در اندام موزونش فریباتر بودند با هزاران خدم و حشم ؛ در کنارش همیشه مردی بود ، مردی بزرگ چون شاه ! دستان شاه در دستان لطیفش بود اما هیچ گاه نخندید ...

ندیمه ی ملکه  با چهره ای معمولی ، قامت و اندام معمولی ، بدون هیچ مردی در زندگی ؛ همواره نیشش باز بود ! آواز می خواند و کار می کرد ؛ حتی زمانی که ظرف می شست ،  همیشه کمرش را قر می داد ...

صنم رژ لبش را بر روی آینه کشید و نوشت « می شود بدون مرد ، حتی  بدون شاه زیست . باید بر عمر رفته بدون عشق گریست ».

داستان «روح‌های سرگردان» نویسنده «حدیث کریمی»