داستان «پیشونی کوتاه» نویسنده «نگار انوار»

چاپ تاریخ انتشار:

negar anvar

داخل هر سوراخ‌سنبه‌ای که به عقل ناقصم می‌رسید سرک کشیدم بلکه  دوقران اسکناس به قصد کرایهٔ راه بیابم و بتوانم  سراغ صاحبکار اهل انصافم بروم و طلبم را از وی خواهان شوم.  متأسفانه دریغ از یک شاهی پول سیاه توی آن خانهٔ ۰۰۰خانه که چه عرض کنم  صد شرف به امین آباد.

چاره‌ای نداشتم باید از خانه می‌زدم بیرون . سرم را عینهو شیر بی‌یال و دم  انداختم پایین و با خیال « از این فرج به اون فرج ستونه»روانهٔ کوچه و بیابان شدم .

در حالی که داشتم از کنار خیابان سلانه سلانه و قدم از قدم برمی‌داشتم و  علل و معلول زغال‌بختیم را قطار می‌کردم، یک باره چشمم خورد به یک اسکناس صد تومانی تا نخورده.  قلبم عینهو  تلمبه شروع به زدن کرد.

چنان از بابت لطفی که   ایزد متعال نصیبم فرموده بود ،دچار ذوق مرگی شده بودم،  که هر آن امکان داشت دستمال دست بگیرم و حرکات موزون چپ و راستی را همان کف اجرا کنم. در همان شکل که در حال نیایش و شکرگذاری به درگاه ایزد متعال بودم فکری شدم که با چه ترفندی دولا شوم و این تحفهٔ آسمانی را بدون جلب توجه عابران و سواران  از کف آسفالت بردارم . دردسرتان ندهم دیدم تنها چاره این است که یک لنگم را به صورت شلنگ تخته  بلند کنم و روی اسکناس بگذارم و کف کفشم را رویش ثابت کنم و آن‌وقت تا ثریا به دنبال خودم سُرش دهم. صحنهٔ بسیار مضحکی بود و قطعاً باعث خندهٔ عموم می‌گشت.  اما به گمانم  نظر تمسخرانه هزار درجه بهتر از نگاه دزد مآبانه  بود.  خلاصه به هر ضرب و زوری بود با اسکناس جانم از نظرهای آشنا گم و گور شدم .

با خیالی راحت با سر روی زمین دولا شدم و اسکناس  صد تومانی را برداشتم و به سرعت کردمش داخل جیب جورابم.

با غرور به سمت خیابان پیش رفتم. اما به یکباره دچار چکش‌‌مغزی گشتم که« ای نابکار چه کردی، این پول سهم‌ تو نبود و  از تو بدبخت تر هم این ‌جا هست که به او برسد. مثلاً همین  زباله‌گرد‌های بی‌نوا می‌توانند با این پول کم‌کم ‌دو تا کیک و یک  نوشابه بخرند.»

بغض عینهو پاره‌آجر گلویم را خراش می‌داد . نجوا کنان از مهربان‌کردگار عاجزانه طلب نمودم که« ای کاش هم اکنون یک زباله گردی یا شخص تن‌رنجوری  جلوی چشمم حاضر می‌شد و بنده بدون هیچ چشم داشتی تحفهٔ آسمانی را در این روز میمون  بر طبق اخلاص می‌‌گذاشتم توی سینه‌اش و عینهو بز سرم را می‌انداختم پایین و راست شکمم را می‌گرفتم و می‌رفتم دنبال بدبختی ام.

اما افسوس و صد افسوس که هیچ مستحقی سر راه بنده قرار نگرفت که نگرفت. دیگر مطمئن شدم که این تحفه فقط برای شخص شخیص بنده بوده.  با این منوال با خیالی آسوده  می‌توانم  به شکل  أدمیزاد سوار تاکسی شوم.  سر وقت به مترو برسم،.  کیکی هم بخرم و ببندم به خندق بلایم. 

پر غرور و پر صلابت از عرض خیابان گذر کردم و با لبخندی که  تا بناگوشم کشیده شده بود  منتظر مسافر‌کشی شدم که قرار بود بنده واسطهٔ روزی‌اش شوم.

ثانیه‌ای طول نکشید که پراید خوش خط و خالی جلوی قد و بالایم ترمز کرد و بنده همچون یک جنتلمن بر روی صندلی عقب ماشین نشستم و عبارت نیکوی «عصرتان به خیر سرکار» را به جناب راننده حواله دادم و به نرمیه مخمل در را بستم.

در همان ابتدا  بر حسب وظیفه ‌شناسی به جناب راننده عرض کردم که بنده به جای پول خرد یک اسکناس صد تومانی دارم. راننده هم از داخل آینه  با رویی گشاده پاسخ داد« خیالی نیست داداش. والا  این روزا  با این تورم سر به فلک کشیده صدتومن خیلی کمتر از پول خرد نیس داداش پولم ندادی مهمون من»

همچنان که در حال گل و بُستان گویی بودیم، بنده  به سبب این‌که اتلاف وقت نکرده باشم  دست در جورابم کردم و اسکناس را کشیدم بیرون و با کمال ادب دو دستی تقدیم جناب راننده کردم.  هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که دیدم رخ راننده همچون زغالِ گداختهٔ سر منقل گشته و هر آنچه ناسزا در چنته دارد را عینهو ترکش به سمت بنده پرتاب می‌کند.

آن‌چنان وسط خیابان پایش را روی ترمز گذاشت که نزدیک بود  با پوز بروم توی شیشهٔ ماشین .

پیاده شدم وبا خودم گفتم بیچاره شدم پول تقلبی است کله‌ام را از پنجرهٔ ماشین تا نیمه‌ی کمر  داخل کردم و عز و التماس کنان گفتم « خدا سرشاهده به کی به کی قسم روحمم خبر نداشت این پول سیاه تقلبیه، خدا هر چی متقلبه رو به تیر غیب گرفتار کنه»  راننده با شنیدن این جملهٔ تقلبیه،  چنان خشمگین شد که عن قریب نزدیک بود جانش از کمرش در برود . 

جناب راننده به طرفةالعینی در ماشین را باز کرد و آمد سمت بنده و در حالی که یقه‌ام را با دست چپش  عینهو لُنگ ماشین مچاله می‌کرد و با آن یکی دستش اسکناس را می‌کوبید توی صورتم  گفت: «مردیکهٔ اُزگل برو اون عمهٔ گور به گور شده‌ت رو  که دیشب عروسیش بودی و عکسشم روی این پول کاغذی چاپ کردی مسخره کن !!!

داستان «پیشونی کوتاه» نویسنده «نگار انوار»