داستان «فریاد» نویسنده «بهروز حیدروند»

چاپ تاریخ انتشار:

behrooz heidarvand

در حال دور دور در اینستا، اگهی مسابقه بلندترین فریاد، توجهم را جلب کرد. داخل پیج رفتم و عده زیادی را در حال داد زدن دیدم. جریان از این قرار بود که هرکس بتواند بلندترین و طولانی‌ترین فریاد را از گلو خارج کند، صاحب جایزه نقدی سه میلیارد تومان می‌شود. برای یکی مثل من که سه تا پشه هم ته جیبش ندارد. این همه پول یک گنج واقعی به حساب می‌اید. آدرس را برداشتم و با مترو به محل رسیدم.

ساختمان سه طبقه با نمای آجری و پنجره‌های دوجداره، از دور ناز و کرشمه می‌رفت که من اینجا هستم. آسانسور نداشت. از پله‌ها دوتا سه تا بالا رفتم. رویای پول مثل تصورکردن دختری دلفریب، انرژی بخشه. مربی‌های ورزش اگر نفهمند با آوردن اسم پول، بازیکن‌ها تور دروازه مقابل را پاره می‌کنند، خنگ تشریف دارند.

آخر پله‌ها، به راهروی باریکی می‌رسید و در بزرگی به سالن باز می‌شد.

نور ملایمی فضای سالن را نوازش می‌کرد.

درهای چوبی به‌رنگ قهوه‌ای تیره بین دیوارها مثل افسرهای آلمان نازی، دماغشان بالا بود، شق و رق ایستاده بودند.

آبسردکن را که دیدم، تبسم خفیفی روی لبهایم نشست.

لیوانی پر کردم تا ته سر کشیدم، خنک شدم. نصف لیوان دیگه خوردم.

صداها من را به خودم آورد.

_ من اولین باره شنیدم، برای داد زدن مسابقه بزارن.

مرد بغل دستیش انگشت کرد تو بینی و مالید به دسته صندلی و گفت: «در ایران اولین باره، من، گوگل سرج کردم، چن کشور اروپایی مسابقه فریاد زدن دارن، جایزه خوبی هم می‌دن خخخخخخ.

پسر باریک اندام اسپورت پوش، هههه کردو گفت: «بله، ورزشایی پیدا شدن، خیلی مسخره‌ان.

_خخخخخ، مثلاً؛ پینک پنک را با توپ بزرگ، با سر و پا بازی می‌کنن.

_ همه چی داره عوض میشه، حتی هواپیماهای جنگی. حالا پهباد همان کاری را درهوا می‌کنه که هواپیمای جت، با این فرق که پهباد صدا نداره، بی‌صدا هر چیزی را به هر جا بخوای می‌بره.

_ یعنی می‌شه، پول و نسخه دکتر رو بهش ببندی بره خارج از کشور و دارو بخره بیاره؟!

_ بله، چرا که نه؟! اگه اجازه بدن!

_ چه کسانی؟

حوصله‌ام سر رفت.

میز منشی جلوی اتاق مسابقه فریاد، چهار تاپایه‌اش را محکم روی زمین گذاشته، دختر خانمی با رژلب لاله‌گون پشت میز نشسته، شال نازک فیروزه‌ای رنگش روی شانه‌اش افتاده.

موهای مواج طلایی رنگ پیچ‌خورده، صورت سفیدش را در بر گرفته.

بچه‌های محل من را خوش‌تیپ خطاب می‌کردند.

دور و بر را نگاه کردم. همه مردهاو پسرهای حاظر در سالن، مالی نبودند، همه آنها در تقسیم‌بندی چهره و اندام، مردهای دسته سه، چهار محسوب می‌شدند و بدرد سیاهی لشکر می‌خوردند؛ اما من، بدون تردید توجه دختر موطلایی را جلب می‌کردم. خودم را مرتب کردم، نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم.

سلام و تبسمی کردم.

سرش پایین بود، پرسید:

_ بله؟ امرتون.

بوی عطر نارسیس دماغم را قلقلک داد. عادت نداشتم، حالم بهم خورد.

دوباره تبسمی صدادار نثارش کردم.

سرش را بطرف چپ گردوند، دفتر زیر دستش را باز کرد، چک‌های پنجاه تومانی و صد تومانی بین انگشتان سفید و لاک خورده‌اش، مانند پول شمار تندتند از زیر انگشت شست‌اش، داخل دفتر روی هم جمع می‌شدند.

باید به دستشویی می‌رفتم.

پرسیدم:

_خانم محترم! دستشویی کجاست؟.

نگاه سرزنش باری به من کرد و ته خودکار را سمت راست گرفت.

با حرکت ته خودکار، سر من هم به سمت راست چرخید.

دستشویی در کوچک آهنی داشت که دستگیره نداشت. کمی فشار دادم، باز نشد. بیشتر فشار دادم.

نه بابا، گویا در به چهارچوب جوش خورده بود.

زیر چشمی دور و بر را پاییدم، هرکس سرش به کار خودش بود.

موطلایی با یکی از دخترها عطر می‌داد و گلاب می‌گرفت.

اگر این‌بار در باز نمی‌شد باید با لگد به جانش می‌افتادم.

در دلم به درگاه خدا التماس کردم در باز بشه.

هرچه زور داشتم بکار بردم.

اصلاً بگو، یه ذره تکان خورد، ابداً.

مأیوس شدم کشیدم کنار.

اطراف را پاییدم، کسی تو نخ من نبود.

پیش رفتم، با شانه و کتف به در ضربه زدم، دربا صدای گوش‌خراشی در یک آن باز شد، پای راستم روی سرامیک خیس سر خورد و رفت داخل سنگ توالت، از درد فریاد بلندی کشیدم، نگاه همه متوجه من شد.

یک نفر، از ته سالن سرش را از اتاق بیرون آورد و گفت:

_ کی بود، فریاد زد؟

همه من را نشان دادند.

موطلایی و آن دختر که آمده بود در مسابقه شرکت کند، با تمسخر من را نگاه کردند و پوزخند زدند.

مردی که پرسیده بود، چه کسی فریاد زد، به طرف من آمد.، کت و شلوار گران‌قیمتی به‌تن داشت.

پرسید: اسمت چیه؟ شرمگین گفتم: بیژن.

منشی را صدا کرد.

_ خانم میرجانی!

اسم و آدرس و شماره تلفن بیژن را بگیر و برایش پرونده تشکیل بده.

_ بیژن جان؟ همین الان یکبار فریاد بزن.

همه اطراف من جمع شده بودند. گوش و نگاهشان به آقای مدیر بود، که یک دفعه نگاه‌ها

به طرف من برگشت. داخل چشم بعضی از آنها، خدا کنه نتونه فریاد بزنه را دیدم.

لجم گرفت با تمام توانم داد زدم، حتی بیشتر از زمانی که پایم داخل کاسه توالت بیفتد.

آقای مدیر احسنتی گفت و رفت. همه من را رها کردند و رفتند، تا صبح فردا برای ثبت نام بیایند.

موطلایی با احترام همه مشخصات من را گرفت، تبسم نازی کرد و پشت میز رفت.

در راه بازگشت به خانه به فکر فردا بودم.

حالا که مسئول مسابقه، فریادِ من را تأیید کرده بود، موطلایی هم که اسم و آدرس گرفته بود. برای ثبت نام مشکلی نداشتم.

زنگ زدم به مهران:" الو مهران خوبی، مهران یه شلوار و یه پیرهن می‌خواستم. هی گوش کن نو باشن. برای چی می‌خوام، حالا بعداً بهت میگم، فقط اینو بگم"مسابقه، موطلایی"

نمی‌تونم توضیح بدم، بعداً،

هی پسر ممنون جبران می‌کنم."

صبح با خیال راحت ساعت ۹ بیدار شدم.

دوش گرفتم، لباس‌پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم کردم:"پسر، چه شدم! اگه دختر بودم حتماً عاشقت می‌شدم."

چشمکی به خودم زدم و راه افتادم.

از تاکسی پیاده شدم. صف بلندی از در دفتر تا آخر پیاده‌رو مثل ماری پیچ و تاپ خورده بود. داخلِ دفتر، جلوی میزِ موطلایی، ازدحام بود. دختر و پسر، مرد و زن پیر و جوان از سروکول هم بالا می‌رفتند. همه در مورد مسابقه و جایزه حرف می‌زدند.

_ زن چاق قد کوتاه تپل می‌گفت:

من آنقدر بلند داد می‌زنم که همسایه‌های سر کوچه همه از خونه‌هاشون بریزن بیرون. با پول جایزه می‌خوام برم خارج لاغر کنم و برگردم و شوهر کنم.

زن قد بلند که صدای زیری داشت گفت:

_ههههه من وقتی داد می‌زنم، همه میترسن شیشه‌های خونه بشکنن.

منم پول جایزه را می‌خوام مزون عروس بزنم و مد لباس تبلیغ کنم.

پیرمرد و پیرزنی هم می‌گفتند می‌خواهند برای آینده نوه‌هاشون کاری بکننند.

یکی می‌خواست، زن بگیرد، اون یکی می‌خواست، جهیزیه برای دخترش جور کند. اون یکی دارو برای مادرش. یکی هم ماشین مدل بالا.

به زحمت خودم را به موطلایی رساندم.

سلام کردم، نشنید. سرم را تا جایی‌که می‌شد بردم نزدیک، طوری که دماغم خورد به دماغش.

از هر طرف تحت فشار بودم. میز را با دو دست محکم گرفته بودم که پرت نشم. پای یکی آمد روی پای راستم. همان پایم که رفته بود داخل سنگ دستشویی. درد واقعاً وحشتناکی حس کردم و بی‌اختیار فریاد بلندی کشیدم و افتادم روی زمین.

مردم دورم جمع شدند.. در اتاق مدیر باز شد. همان آقا آمد بیرون و گفت:"کی بود داد زد؟"

همه من را نشان دادند.

مدیر تا من را دید شناخت و به دونفر گفت زیر بغل من را بگیرند و ببرند داخل.

داخل اتاق، آقای مدیر پشت میزچوبی منبت کاری شده، نشسته بود. پشت سرش روی دیوار، عکس‌هایی از مردها و زن‌هایی که فریاد می‌زدند، میخکوب شده بود. جایزه ۳ میلیاردی هم زیر فریادها با خط درشت برنگ‌های سبز، سفید، قرمز نوشته شده بود.

مدیر آدم بسیار خوش پوش و مقید به آداب بود. ان دونفر را مرخص کرد و گفت لیوان آبی برای من بیاورند. بعد

زنگُ زد موطلایی آمد و کارهای ثبت نامم را انجام داد. در آخر جزوۀ مقررات و تمرینات قبل از مسابقه را هم تحویلم داد. خداحافظی کردم و زدم بیرون.

بیرون دفتر همچنان شلوغ بود. زیر نگاه "خوش بحالت" بقیه سرم را انداختم پایین و خودم را کشیدم بیرون.

همان یارو را دیدم، که پایش را گذاشت روی پایم. سرم را بعنوان تشکر براش تکان دادم. خندید.

جزوه تمرین‌ها را مرور کردم.

اولین تمرین دوچرخه سواری بود.

باید یک دوچرخه پیدا می‌کردم و هر صبح از ساعت پنج تا ساعت هشت دوچرخه سواری می‌کردم و هر پنج دقیقه یک بار فریاد می‌زدم.

به چند تا از دوستانم زنگ زدم، دوچرخه داشتن ولی خودشان لازم داشتند.

لابد شدم یکی بخرم. از دوچرخه فروشی‌ها قیمت گرفتم، سرم سوت کشید! نرخ‌ها خیلی بالا بود و زورم نمی‌رسید.

به ناچار از مادرم خواستم دوچرخه پدر بزرگم، که تو خونه باغ بود را بهم بدند. دوچرخه بیست و هشت هرکولس قدیمی که پت پت (درب و داغون) شده بود را با وانت بردم دوچرخه سازی و درست کردم.

دست و پنجه دوچرخه ساز درد نکند. طوری درستش کرد که شد مثل روز اول!

از فردای پس از درست شدن دوچرخه، تمریناتم را شروع کردم.

بیشتر بچه‌ها دوچرخه‌های جدید داشتن، بعضیا هم مثل من قدیمی.

یک هفته، از زمان تمریناتم سپری شده بود که یک روز صبح در حین دوچرخه سواری یک حشره ریزی رفت تو گلویم. نمی‌دونم پشه بود یا مگس! هرچقد سعی کردم از گلویم خارجش کنم نشد. اون شب خوابیدم. صبح که بیدار شدم تا دهنم را باز کردم، فریاد زدم! درست مثل همان فریادی که داخل دفتر زده بودم. تعجب کردم! یعنی چه؟

محض امتحان، دوباره دهنم را باز کردم، باز فریاد زدم. زود دهنم را بستم. دست و صورتم را شستم و تا خواستم مسواک بزنم، فریاد کشیدم. از خیرش گذشتم.

سر میز صبحانه لقمه‌های کوچک گرفتم و زودتر از فریاد چپاندم تو دهنم و خوردم. بعد رفتم دفتر مسابقه تا علت را جویا بشم.

تو مسیر، بین خانه و ساختمان مسابقه، خیلیا داد می‌زدند و دهنشان را زود می‌بستند. عده زیادی قبل از من آنجا بودند.

تعدادی از آنها دهنشان را با چسب کتابی چسبانده بودند و انهایی که چسب نزده بودند گاه‌گداری که یادشان می‌رفت، دهنشان رابازمی‌کردند فریاد می‌زدند!

هرکس که آنجا بود نمی‌توانست دهنش باز کند یکی از آنها روی کارتن نوشت: من می‌خواهم حرف بزنم. ■

داستان «فریاد» نویسنده «بهروز حیدروند»