سالها بود که این احساس در او خاموش شده بود.
احساسها چنیناند، با آنها که زیست نکنی، وقتی با آنها نشستوبرخاست نداشته باشی، شالوکلاه میکنند و از وجودت رخت برمیبندند. اما حالا لعیا، بعداز سالها، میتوانست طعم گس وصال و فراق را زیر زبان مزمزه کند؛ طعمی که همیشه با چاشنی از دلهره و نادوامی همنشینی دارد. لعیا با لبخند رنجکُشی در بلندترین نقطۀ ممکنِ کوه، این کوههای ستبر و چموش و فناناپذیر که دورتادور روستا را احاطه کرده بودند، چهارزانو و قرص و محکم نشسته بود و عروسک میبافت. کاموای حریر قرمز را از زنجیرها عبور میداد تا به کلافهای سردرگم سروشکلی بدهد و آن را مبدّل به چیزی کند که گواهِ عشق است.
ورق کوچک چروکی را پیش چشمش گذاشته بود تا برطبق همان رنگهایی که دختر خواسته بود عروسک را ببافد: موهای مشکی. لباس زرد، دامن قرمز، پاهای باریک و کفشهای زردرنگ. سوز سرمای کوهستان مثل ماری گزنده از کوه بالا میآمد و بر پوست صورتش میخزید و نیشش را در گونههای سرد و کرختِ لعیا فرو میبرد، سرمای نیشدار از بالای یقۀ ژاکت گلدار دستبافش به درون تن میخزید، اما یاد شور و حرارت پیامهای دختر دلش را گرم نگه میداشت و او را در مقابل طغیانگری سرما نفوذناپذیر میکرد. به آسمان چشم دوخت، برای پیدا کردنِ رد وجود خورشید. اگر خورشید بود، اگر از پس ابرها خودی نشان میداد، اگر نوک سرما را میشکست و کرختی و یخزدگی دستهای لعیا را غارت میکرد، لعیا با سرعت بیشتری میتوانست حلقه بر حلقه بیفزاید و کارِ بافت عروسک را تمام کند.
دو ماهی میشد که برای خودش این کار را دستوپا کرده بود. بهمحض اینکه مردان، آن مردانِ آبیپوش با کلاههای زردرنگشان به بالای کوه رفتند و کابل اتصال به اینترنت را برافراشتند، به فکر افتاد که کاموا بخرد و عروسکبافی کند، یک صفحه بسازد، عروسکها را در معرض دید دیگران، آن دیگرانی که فرسنگها با او فاصله داشتند، بگذارد. سفارش بگیرد، عروسک ببافد و ارسالشان کند.
در این نقطۀ پراتصال به بافتن عروسک مینشست تا اگر پیامی برایش آمد دریافت کند. آن پایین، توی خانه، لم دادن زیر کرسی و لحاف قرمز، و یکی زیر و یکی رو بافتن، و لب به چای داغ زدن برای خودش دنیایی از آرامش بود، اما این پایین اتصال ضعیف بود و از سفارشات بیخبر میماند، این بود که هر روز صبح کامواهای رنگیاش را برمیداشت و راهی کوه میشد تا دور از هیاهوی آدمها، بالای کوه بنشیند و رج ببافد.
برای لحظهای میل و کاموا را بر روی تختهسنگ کنارش گذاشت. کمرش را خم و راست کرد و دستهایش را از دو طرف کشید. دستها را نزدیک دهان برد و ها کرد. گوشی را برداشت و با دیدن پیام دختر لبخندی بر لبش جان گرفت:
_عروسک ما چی شد؟
دل توی دل دختر نبود تا عروسک بافته شود و آن را به نامزدش هدیه بدهد. این حرارتِ جوانیْ لعیا را به یاد خودش میانداخت، زمانی که آقاکریم زنده بود؛ به یاد روزهایی که کریم از آنطرف کوهها برایش دستبند، گوشواره یا خردهریزی میآورد. جواب دختر را نوشت:
_دارم میبافمش.
_میشه یه عکس بفرستی ببینم به کجا رسیده؟ تازه یه سفارش دیگه هم دارم.
لب لعیا به شکوفۀ لبخند گشوده شد.
_ها، بله که میشه.
از عروسک عکس گرفت و برای دختر فرستاد، اما عکس ارسال نشد. دستش را به طرف راست و چپ و بالا و پایین گرداند تا بلکه اینترنت بیشتری بگیرد و عکس ارسال شود، اما نشد. از جایش بلند شد. دامن بلند قرمزش را بالا گرفت و نگاهی به کابلی که در ارتفاع بالاتری بر فراز کوههای بیرحم ایستاده بود انداخت. در قسمتهای بالاتر سرعت اینترنت بهتر بود. این را قبلاً هم تجربه کرده بود. پس چادر مشکی با گلهای سفیدش را به دور کمر باریکش گره زد و گوشیبهدست روی صخرۀ بالایی پا گذاشت و ایستاد. صورتش از سرما قرمز شده بود و آب بینیاش بهراه افتاده بود. با پشت دست به صورتش کشید و به گوشی نگاه کرد. عکس ارسال نشد، اما پیام دختر رسید:
_پس چی شد؟
لعیا خندهای کرد و زیرلب گفت: «امان از عاشقی.»
بالاتر رفت و منتظر ارسال عکس شد، اما فایدهای نکرد. خاطرۀ آقاکریم پیش چشمش جان گرفت. به یاد وقتهایی افتاد که کریم در چشمهای لعیا زل میزد و ریزریز میخندیدند. سالها بود که آن چشمها را فراموش کرده بود؛ چشمهایشان که همیشه آکنده از دلهره بود. حتی دلنگرانیهای آن روزها از یادش رفته بود؛ دلهرۀ وقتهایی که آقاکریم با یخچال یا اجاق گاز یا کولرِ بستهبهکول روبهرویش میایستاد و از هم خداحافظی میکردند. لعیا زیرلب دعا میخواند و آقاکریم راهیِ مسیر پرپیچو خمِ و بلندای کوهها میشد.
پیام دختر رسید:
_ببین! یه دونه عروسک پسر هم میخوام.
صدای آقاکریم در سرش پیچید: «یه دونه پسرم میخوام؛ یه دختر، یه پسر.» و لعیا ریرریز خندیده بود. اما عاقبت، روزی صدای کلون در به تمام خندهها و دلهرهها و آرزوها پایان داده بود. خبر سقوط آقاکریم را برایش آوردند.
ناخودآگاه شبنمِ اشک در چشمهایش درخشید و از برگ پلکهایش فرو چکید و با پیامهای پیدرپیِ پرشوقِ دختر، با خندهها درهم آمیخت. لعیا نگاه به گوشی کرد. عکس هنوز ارسال نشده بود. میخواست هرچه زودتر با ارسال عکس آبی باشد بر حرارت بیقراریهای دختر. پای چپش را بلند کرد و بر روی صخرۀ بالایی گذاشت، اما صخره زیر پایش را خالی کرد و کوه صدای فریاد لعیا را تا خاموشیِ کامل، در خود بلعید.