آخرای شب بود که تِقتِق مداوم و محکم کوبه در حیاط بگوش رسید.
با اکراه از اتاق خارج شدم، عمو رضا را دیدم که این در زدن بی موقع او را هم پشت پنجره اتاقش کشانیده است، صدای سگها بلند شده بود، فانوسی که به یکی از ستونهای چوبی آویزان بود را برداشتم، تراس بزرگ جلو خانه را رد کردم و از پلهها پایین رفتم، تمام حواسم به گوشههای تاریکتر حیاط و در انبارها بود، پشتبند چوبی بزرگ در را با زحمت عقب کشیدم، در باز شد اما کسی پشت در و داخل کوچه باریک دیده نمیشد، با دقت به سر کوچه و محوطه باز که تقریبا سی متری با در فاصله داشت نگاه کردم، یک نفر با چوب دستی و سیگاری که باد سرد پاییز آتشش را شعلهور تر میکرد آنجا ایستاده بود، بلند و پشت سر همدیگر صدا زدم، کیه؟ کی اونجاست، بفرمایید؟ به طرف من برگشت و گفت نترس، منم حسن، کدخدا خوابیده یا هنوز بیداره؟
نفس عمیقی کشیدم،
گفتم نه، پدربزرگ بیداره،
با عجله بطرف من آمد و کمک کرد تا بتوانم کلون در را جا بیندازم، یااللهی کرد و جلوتر از من از پلهها بالا رفت.
پدر بزرگ با دیدنش دست او را کشید و کنار خودش نشاند، و شروع به احوالپرسیهای معمول و پرسیدن چند سوال از چیزهای دیگر کرد.
پسر دایی خوش آمدی،
چه خبر؟
کشت و کال امسال پاییز رو چکار کردی؟
حسن مرتب پا به پا میشد وجای نشستنش را عوض می کرد و جواب سوالها را دیر یا کوتاه میداد،
پدر بزرگ هم متوجه او بود و زیر چشمی نگاهش میکرد،
دوباره پرسید حسن چی شده؟ چرا تو فکری.
حسن منمنی کرد و کمی با خودش کلنجار رفت، اما نتوانست حرفش را بزند، پس دوباره ساکت شد.
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: نکنه با زهرا حرفت شده؟
نه ننه، منو زهرا کجا و دعوا کجا؟!
پدر بزرگ کلاه نمدیش را از سر برداشت و روی سر زانویش جاگیرکرد، نکنه تو فکر محمد هستی؟ ازش خبرداری؟ سراغی از همدیگه گرفتید؟
حسن کمرش را صاف کرد آهی کشید و سرش را به دیوار پشت تکیه داد، نه! گاهی سر زمین یا گذری موقع رفت و اومد از دور میبینمش، کلا خودش رو از همه چیز بریده، مثل زندانی همش توی خونهاست!
پدر بزرگ دوباره کلاه سر زانویش را حابجا کرد و گفت: من نمیدونم این بشر اخلاقش به کی رفته، آخه این همه کینه و دوری از کسو کار برا چیه؟
حرفهای پدر بزرگ کنجکاویم برای سر درآوردن از داستان این دو برادر را بیشتر کرد.
خودم را نزدیک مادربزرگ کشیدم و از او پرسیدم، محمد علی چرا با حسن و مردم رفت و آمد نمیکنه؟
والا منم دقیق نمیدونم، اما محمد بعد از مرگ دایی و ازدواج با طوبا کلا عوض شده.
چرا ننه؟
اخه طوبا قرار بود با حسن که بزرگتره ازدواج کنه، اما حسن قبول نکرد.
ننه طوبا کجاییه؟
یه روز دیدیم دایی دست دختر بچهای رو گرفته و آورد خونه، وقتی ازش پرسیدیم کیه و از کجا آوردیش؟ فقط گفت: دختر یه دوست قدیمیه که مرض امانشون نداده، کس و کار دیگهای هم نداره، منم آوردم بزرگش کنم.
بعد صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند؛ این دختر نمیدونم چه اخلاقی داره؟! دیگه حتی سر چشمه هم نمیاد یا موقعهایی میاد که کسی اونجا نباشه!
یکی دوبار بهش گفتم، چرا همیشه یه دست لباسهای سیاه رنگ میپوشی؟ خوف میاره، لباس شاد تنت کن، اینقدر هم تلخ نباش و با مردم بجوش، این آخریا بهش گفتم آدمیزاد گوشتش تلخه، وای بحالش اگر اخلاق و زبونش هم تلخ باشه!
در جوابم گفت: از کجا میدونی گوشت آدم تلخه، شاید شیرین باشه!
راستش آدم ازش میترسه! بسکه این زن سرد و خشکه، وقتی نگاه تو چشماش میکنی، هراس به دل آدم میندازه، منم بعد یکی دوبار دیگه تکرار نکردم.
بابا بزرگ اجازه نداد ننه بیشتر از این ادامه بده،
گذشتهها گذشته، و این حرفها دیگه خوبیت نداره.
خوب حسن حالا بگو چی شده امشب اینقدر پکری؟
حسن مکثی کرد؛ والا چی بگم، بگم هم شاید باور نکنید، خودم هم توش موندم،!
و در حالی که پنجه دستانش را در همدیگر قفل میکرد ادامه داد:
راسیتش با یه گرگ گرفتار شدم.
ننه با تعجب پرسید: گرگ؟!
آره گرگ، چند مدتیه شب و روز یه گرگ سیاه هر کجا میرم عین سایه دنبالم میکنه.
میرم سر زمین میاد میشینه اون کنار و ساعتها نگاه میکنه، راه میافتم طرف خونه تا دم درخونه پشت سرم میاد، میام تو خونه، دور و بر خونه میپلکه.
یکی دوبار که بیل رو زمین گذاشتم میاد اونو میبره و چندمتر اونطرفتر میندازه؛!
اتاق ساکت بود، همه با تعجب به حرفهای حسن گوش میکردیم؛!
بابا بزرگ سکوت را شکست و گفت، انشاءالله هرچی هست خیره، بد به دلت راه نده.
احتمالا اشتباه میکنی، گرگ نیست و سگه!
شاید تو یه جایی غذایی بهش دادی یا کمکی به اون حیوون کردی، سگ جماعت هم قدرشناسه، الان دنبالت میاد، خودت خو بهتر از من این چیزا رو میدونی؛
حسن سری تکان داد و گفت: کدخدا من بچه نیستم، فرق سگ و گرگ رو میدونم، مطمئنم که گرگه!
آخه، آخه.. والا چی بگم مردم بهم نخندن یا نگن دیونهاس؟!
حرفش را نیمه تمام گذاشت؛
اسم و داستان گرگ که به میان آمد با هیجان و کمی هم ترس که به دلم افتاده بود، گوشهایم را برای شنیدن بهتر تیز کردم.
بابا وقتی نگرانی بیش از حد حسن را دید، دست او را در دست گرفت و گفت: نگران نباش، بگو بدونیم اصل جریان چیه، شاید کمکی از دستمون ساخته باشه.
والا امروز سر زمین بودم؛ دیدم دوباره همون گرگ اومد و سر راهم و گرفت!
دلم رو به دریا زدم و با بیل به طرفش رفتم، از جاش تکان نمیخورد!
بیل رو با دندون گرفته بود و چند دقیقهای گلاویز شدیم.
آخرسر کوتاه اومد و چند قدمی از سر راهم کنار رفت، کمی که ازش دور شدم، شنیدم یکی صدام میکنه!
جا خورده بودم و با بهت به دور و برم نگاه میکردم، اما کسی جز گرگه اونجا نبود!
سعی کردم توجه نکنم و به راهم ادامه بدم، ولی لاکردار کوتاه نمیاومد و یهسره تکرار میکرد: حسن یه روز از عمرم مونده باشه پاره پارهات میکنم و میخورمت، حسن اگر بمیری هم از تو قبر درت میارم!
کدخدا من نمیدونم این حیوان از من چی میخواد، اما میترسم! میترسم به زهرا و بچهها آسیب بزنه، این لامصب خود خود شیطانه که توی جلد گرگ رفته!
این حرف حسن مثل یخ بود و تمام اتاق را سرد کرد. هیچ کس حرفی نمیزد و همه مات به او نگاه میکردیم.
ننه سرش را بهطرف بالا گرفت و چندبار پشت سر همدیگر نام خدا رو برد و گفت: استغفرالله، این حرفا چیه میزنی؟!
حتما کسی خواسته سر به سرت بگذاره یا شاید هم توی تنهایی، خیالات اومده سراغت، آخه کی دیده گرگ حرف بزنه؟! یه لا کتابی چیزی بده برات باز کنن، چی میدونم قربونیی یا نذر و نیازی بکن.
پدر بزرگ هم دنباله حرفهای ننه را گرفت، حسن منم میگم اینا خیالات بوده، سر زمین تنها بودی وهم ورت داشته.
مطمئن باش چیزی نیست،
درضمن اگر تونستی خونهات را عوض کن، تو با ساختن اون خونه از جمع خونههای روستا جدا افتادی، خوبیت نداره.
ننه لیوانی آب از کوزه آورد و به دست حسن داد.
دیگر کسی حرفی نمیزد، چراغ گرد سوز به پت پت افتاده بود و سایههای روی دیوار کوتاه و بلند و گاهی هم محو میشدند.
****
چند ماه از آن شب و ماجرای حسن گذشت،
با پیچیدن داستان حسن در آبادی، تعداد سر زدنهای مردم به خانه ما و نشستن پیش پدربزرگ به حداقل رسیده بود.
تا آن شب سرد و برفی در میانه زمستان، زمین و زمان یخ بسته بود، تپههای برف همه جا به چشم میخورد، در کوچهها به اندازه گذر یک نفر راه بود.
ساعت از یازده گذشته بود که از بالای پشتبام صدایی بگوش رسید!
کداخدا، کدخدا، ننه...
ننه متکایی که در دست داشت را زمین گذاشت و در اتاق را باز کرد.
کیه؟
منم حسن،
حسن جان چرا تو این تاریکی و کولاک بیرون اومدی، نمیگی جکی جونوری بهت حمله میکنه! زود بیا پایین.
نردبان را کنار بام گذاشتند و حسن پایین آمد.
با آمدن حسن و صدای بلند پدر بزرگ، همه توی اتاق جمع شدند.
این چه کاریه! آخه چرا این وقت شب از خونه بیرون اومدی؟!
حسن کناره کرسی نشست و لحاف کرسی را روی پاهایش کشید.
والا کدخدا، امشب یه طوریم، بیقرارم! خونه شما سومین خونهای که سر زدم!
حسن استکان چایی را برداشت، اما لرزش دستش چای خوردن را برایش سخت کرده بود.
هنوز نیم ساعتی از آمدنش نگذشته بود که بلند شد.
پدر بزرگ عصای کنارش را گوشه اتاق پرت کرد.
چته؟ چرا بلند شدی؟ الان وقت بیرون رفتن نیست، همینجا بخواب و فردا هر کجا خواستی برو.
به خدا نمیتونم بشینم، آروم و قرار ندارم، از یه طرف هم زهرا و بچهها تنها هستن، باید برم.
حسن چوب دستیش را برداشت و بطرف در رفت.
قرار شد حسین و رضا تا در خانهاش او را همراهی کنند، اما قبول نکرد.
نه نمیخوام، دو قدم راهه، مستقیم دیگه میرم خونه، قول میدم.
حسین فانوسی برداشت و بعد از همراهی کردن حسن تا دم در، پشتی آن را انداخت و برای خوابیدن به طرف اتاق خودش رفت.
پدر بزرگ پشت در اتاق ایستاده بود و از شیشه به بیرون نگاه میکرد. من هم کناره کرسی درازکشیدم، ننه هم به اتاق تنور رفت و مشغول آماده کردن کارهایش برای صبح زود شد.
چشمهایم تازه سنگین شده بود، که با صدای ننه و خوردن لنگههای در به همدیگر دوباره هوشیار شدم.
یه صداهایی از بیرون میاد!
فکر کنم احمد و فاطمه باز دعواشون شده، این دیوانه دوباره نصف شبی زده به سرش و غضب گرفته سر اون زن بیچاره.
صدای پارس سگها قطع نمیشد!
پدر بزرگ کنار سکو رفت و دستش را پشت گوشش گذاشت، باد گیج میزد و برف را با شدت به پشت دست او میکوبید.
نه صدا از خونه همسایه نیست! های حسین، ابراهیم، مثل اینکه صدای هوار از توی کوچه میاد.
ناخودآگاه به یاد حسن افتاده بودیم.!
ننه جلوتر از همه فانوس را برداشت و بطرف در حیاط دوید، من هم پشت سرش خودم را به داخل حیاط رساندم.
در که باز شد من دیگر جلوتر نرفتم و کنار در ایستادم.
صدای خرناسه و آهی ضعیف واضحتر به گوش میرسید.
مادر بزرگ فانوس را بالا گرفت و به طرف محل صدا و سیاهی روی تپه برف که تکان میخورد رفت.
سگها هم از کنار من رد شده و بطرف کوچه دویدند.
کمی که نزدیک شد فریاد میزد،
برسید، حسن رو سگ گرفته!
خودش هم با دست خالی وضربههای پا سعی میکرد حیوان را از روی حسن دور کند.
چخه سگ لعنتی، چخه،
حیوان از حسن جدا شد و به طرف ننه حمله کرد، بازوی او را به دهان گرفت و مثل کاه کناری پرتاب کرد.
هر کس در خانه بود با هر چه دم دست رسید مثل داس و چوب برای کمک و دور کردن حیوان از خانه بیرون آمد.
بعد از چند دقیقه نفس گیر توانستند حسن را از زیر چنگ و دندان حیوان بیرون آورده و کشان کشان به داخل حیاط بیاورند، و در را هم پشت سر محکم قفل کردند.
رضا با صدایی لرزان فریاد میزد، این لامصب گرگه، گرگه.
تن بیجان حسن را با سر و رویی خونی و بدنی پاره پاره داخل اتاق گذاشتند.
اما گرگ تا طلوع آفتاب دست بردار نبود، او به هر قیمتی شکارش را میخواست، دیوانهوار خودش را به در میکوبید، زوزه میکشید و صدای پنجههایش میآمد که سعی میکرد از دیوار بالا آمده و وارد خانه شود.
حسن دوامی نیاورد، هوا روشن شد و خبر حمله گرگ و کشته شدن او به کل آبادی رسید، با جمع شدن مردم، جنازه حسن را برای دفن کردن به طرف قبرستان بردند.
دیگر تحمل شرایط و پرسه زدن گرگ آدمخوار در روستا برای مردم غیر ممکن بود، دستههایی درست شد و به دنبال گرگ قاتل رفتند، بعد از جستجوی بسیار روز بعد گرگ سیاه را به دام انداخته و کشتند، و تصمیم گرفتند برای جلوگیری از آمدن گرگهای دیگر بدنبال گرگ سیاه داخل روستا و همچنین انتقام کشته شدن حسن، نعش او را با آتش بسوزانند.
باران شدیدی میبارید، راه رفتن در گل بسیار سخت بود، مردم برای دیدن معرکه گرگ و آتش جمع شده بودند.
من هم دست پدربزرگ را گرفتم و به طرف محل آتش رفتیم، کنار دیواری عصایش را ستون کرد و مشغول نگاه کردن و حرف زدن با دیگر بزرگان روستا شد.
کدخدا آخه این چه کینهایه که خاکسپاری تنها برادرت نیای، اون هم برادری با این مرگ وحشتناک؟! بهتر نیست مستقیم با محمد صحبت کنیم و ببینیم حرفش چیه، آخه سنگدلی هم حدی داره!
در آخر تصمیم بر آن شد به بهانه تسلیت سری به محمد بزنند و سر موضوع را هم با او باز کنند. با حرکت کردن پدر بزرگ، اکثر مردم هم آتش و گرگ را رها کرده و همراه با او به طرف خانه محمد به راه افتادند.
چند بار پشت سرهم کوبه در به صدا درآمد، هر چه صدا هم کردند، کسی برای باز کردن در نمیآمد! عجیب بود! همهمه بالا گرفت، اینها جایی رو ندارن که برن، شاید اتفاقی برایشان پیش آمده که در خاکسپاری دیروز هم خبری ازشون نبود؟ مجبور شدند برای باز کردن در و فهمیدن موضوع یکی را از روی دیوار داخل خانه بفرستند.
با باز شدن در هم خبری از طوبا و محمد نبود، خانه همانند خرابه و خالی بود، هیچ صدایی به گوش نمیرسید!
چند نفری برای دیدن داخل خانه از پلهها بالا رفتند، اما بعد از چند ثانیه هراسان به طرف بیرون دویدند. با کمک یک چهارپایه شکسته برای دیدن داخل خانه خودم را به لبه پنجره رساندم. لکههای خونی که روی پلهها با آب وگل مخلوط شده بود در تمام خانه به چشم میخورد، محمد تنها و بی حرکت داخل اتاق بود، در حالی که میشد وحشتی خشک شده را در صورت او دید که با چشمانی گشاد، صورتی به رنگ گچ و دهانی باز جان داده بود.
اندوه و ترسی سنگین مردم را فرا گرفته بود، پچپچها بالا گرفت، پس طوبا کجاست؟ چه بلایی سر اون اومده؟ والا این روستا نفرین شده و دیگه جای زندگی نیست.
مردم تلاش میکردند وارد خانه شده و وضعیت داخل خانه و محمد را از نزدیک ببینند، که صداهایی از داخل انبار علوفه توجهها را بهطرف خودش جلب کرد، با باز شدن در انبار چند توله گرگ از انبار بیرون آمدند،مردم با دیدن تولههای گرسنه که به هر چیزی دهان میزدند، وحشت زده بطرف کوچه پا به فرار گذاشتند.
توله گرگها و خون روی پلهها و داخل خانه باعث شد که مردم از مرگ طوبا هم مطمئن شوند، بیچاره حتی استخوان هاش رو هم گرگ خورده که اثری ازش نیست.
کسی دیگر جرات برگشتن به داخل خانه محمد را نداشت.
بابا جان ما مسلمون هستیم، معصیت داره جنازه مسلمون روی زمین بمونه، این الان تکلیف شرعی همه ماست، آخه اگه این خبر به آبادیهای اطراف برسه چی به ما میگن، والله عیبه.
اینها قسمتی از حرفهای پدربزرگ بود که داشت با صدای بلند به خاطر راضی کردن مردم برای برگشتن داخل خانه و بیرون آوردن جنازه محمد میگفت.
بعد از چند دقیقه سخت و گیج کننده و اطمینان از نبود گرگ مادر، مردم دوباره وارد خانه شدند. ابتدا تولهها را داخل گونی انداختند و آنها را از محل بردند و به دنبال آن جنازه را از خانه بیرون آوردند. بعد از ساعتی جمعیت برای کندن قبری دیگر و دفن مردهای دیگر دوباره به طرف قبرستان حرکت کرد.
اما وقتی به قبرستان رسیدند، با دیدن قبر باز شده و خالی حسن، محشری برپا شد، وحشت این چند روز در حال کامل شدن بود، عدهای به طرف عقب فرار میکردند، صدای یا خدا و صلوات و قران فضای قبرستان را پر کرد. آنچه دیده میشد باور کردنی نبود، جنازه را برده بودند!
یکی دو ساعت طول کشید تا مردم بتوانند بر خود مسلط شوند و وضع دوباره به حالت عادی برگردد.
جنازهای روی دستشان بود که باید به خاک سپرده میشد.
پدر بزرگ داستان گرگ و بردن جنازه حسن، که آن شب از حسن شنیده بود را بیاد مردم آورد و گفت : خدا میدونه چرا؟! اما این سرنوشت حسن بود، حتی از جنازهاش همانطور که خودش گفته بود هم دیگه اثری نیست، این حادثه هر چه بود بین گرگ و حسن و محمد بود و فکر نمیکنم دیگه ادامه داشته باشه، پس بیاید کار رو تموم کنیم، و ادامه داد من میگم به خاطر برادر بودن این دو مرحوم و قربانی شدن و عاقبت عجیبشان، جنازه محمد را در همان قبر خالی حسن دفن کنیم.
در نهایت قبر خالی برادر، برادر دیگر را در خود گرفت، و رویش را با سنگهای بزرگ پوشاندن.