داستان «تردید» نویسنده «ج. هزاوه»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

     برای زنگ زدن تردید داشت. دستش می لرزید و بی هوا  دور و اطراف را می پائید. هنوز تا  تاریک شدن هوا  مانده، که به خانه رسیده بود.این که بعد از رفتن به خانه از آنچه که دیده و شنیده بود چه بگوید، فکرش را گرفتار و خودش را بی اراده و دلواپس کرده بود. نمی دانست وقتی که خودش از ادامه حیات شوهرش ناامید شده بود، چطور بچه ها  و مخصوصا" ربابه  را که تا قبل از این حادثه، آماده رفتن خانه بخت می شد امیدوار  کند.

پهنه چادر را با کف دست روی سر فشار داد و لبه باریک آن را  به دندان گرفت. رنگ پریده و نگران با  دست آزاد  دکمه آیفون را فشار داد. بعد از کمی مکث دوباره دکمه را زد. مثل اینکه کسی در خانه نبود. توقع چنین چیزی را نداشت.اگر بچه ها به هر  دلیلی بیرون رفته باشند، ربابه حتما"  در خانه می ماند. برای چندمین بار همانطور که به صفحه نقره ای  نگاه می کرد دکمه را فشار داد.تردید و تشویش چند دقیقه ی پیش، به نگرانی و دلهره بدل می شد.

«یعنی چی شده؟ چرا در رو وا نمی کنن؟ من که دیگه طاقت ندارم.خدایا خودت رحم کن.»

کمی اطراف را نگاه کرد و دوباره دکمه را فشار داد. تصمیم گرفت زنگ طبقه  بالا را بزند.

«سلام خانوم لطفی من معماری  هستم.ببخشید، فکر کنم زنگ خونه ما خرابه».

با  باز شدن در، و روشن شدن خودکار چند لامپ سقفی،انتظار دیدن صحنه ای ناگوار تر از آنچه در بیمارستان دیده بود، دلش را به تشویش انداخت. به چند اتومبیل پارک شده در پارکینگ ساختمان نگاه کرد.تغییر محسوسی درنظم پارکینگ به نظرش نمی رسید. به ماشین شوهرش که در جای همیشگی پارک شده بود،نگاهی انداخت.

«اگه اونروز با ماشین می رفت، این بلا سرش نمی اومد. تقصیر من شد. من بهش گفتم با تاکسی بره. الآن سه روزِ، یعنی دیگه به هوش نمی آد؟»

به نظرش آمد که  شیشه چراغ های اتومبیل، مات وتیره رنگ شده بود. آهی کشید و با دلواپسی از پله های ساختمان  بالا رفت. نمی دانست  اگر کسی در آپاتمان نباشد، چطور و تا کِی باید انتظار آمدن بچه ها را  بکشد. در دومین پاگرد،ایستاد. نگاهش به درِ بسته خانه خیره ماند. خستگی راهی که تا آن لحظه به دلیل اضطراب،حس نمی کرد،به جانش افتاد. لرزش آرام ولی محسوس زانوها  که گوئی توان تحمل هیکل خسته اش را نداشتند،شروع شد. برای بالارفتن تنها پله رو به آپارتمان  دل دل می کرد.این فکر که پس از فشار دادن کلید زنگ آپارتمان چه پیش خواهد آمد، بیشتر نگرانش می کرد.از شدت ترس و دلهره تنش گُر گرفته بود. روبروی در ایستاد و برای فشار دادن دکمه کرم زنگ،دستش را دراز کرد. هنوز کلید را فشار نداده بود که با صدای جیر لولای خُشک،در باز شد. با دیدن ربابه،آن طورکه گوئی بارسنگینی را به زمین گذاشته باشد،نفس عمیقی کشید.

«پس شماها کجائین؟ چرا در رو باز نمی کردین؟».     

«غروبیِ دائی اومد بچه ها رو با خودش برد بیرون».    

«بیرون؟کدوم بیرون؟».      

«دائی گفت تا  مامانت بیاد واسه درست کردن شام  دیر می شه، برم یه چیزی بگیرم بیام که شب بچه ها بی شام نمونن. علی و نوشین رو هم با  خودم می برم  یه هوائی بخورن».

درکریاس در ایستاده و به صورت  دخترش که باید خبر ناگواری به او می داد  زُل زده بود. کاش برادرش تا  آمدن او در خانه می ماند.    

«اونجوری خیلی راحت تر بودم.اقَلَکَم یکی بود تا باهاش صلاح و مصلحت کنم. بدشانسی موقع گرفتاری به این بزرگی تنهام. نمی دونم رنگ و روم چطوره. خدایا خودت به من رحم کن.با امروز شد سه روز.»

همانطورکه پاشنه کفش را  با کمک  پنجه پای  آزاد  در می آورد، اعتراض  شروع حرفش را ادامه داد.  

«تو کجا بودی که در رو باز نمی کردی؟من پشت در کوچه مونده بودم. آخر زنگ خونه  لطفی اینا رو زدم».

«داشتم با مرتضا حرف می زدم».   

با تعجب پرسید«واسه چی به اون زنگ زدی؟ الآن وقت تماس گرفتن با اونه؟»

دخترک لب ها را به هم فشار داد  وسرش را پائین انداخت.

«اون زنگ زده بود. گفت که تو بیمارستان پیش باباست».

انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت.  ابروها  را به هم گره زد. 

«تو بیمارستان؟ پس چرا من ندیدمش؟من تاآخر وقت ملاقات اونجا بودم».

بغض را کنترل کرد.

«اونم با التماس ».

چیزی را که نمی خواست عنوان کند، شرایط و حال  بحرانی شوهرش بود.

ربابه دست های مادرش را که ناخودآگاه می لرزید گرفت.

«بیائین تو!تا بهتون بگم». بدون مکث اضافه کرد« مرتضا از سر کار که برمی گشته میره  بیمارستان». آب دهانش را قورت داد.چشم هایش طوری برق می زد که شوق  توام با ترسی را نشان می داد.

«مامان!.مرتضا می گفت، خانوم الهی سر پرستار سی سی یو خودش مرتضا رو ،می بره  پیش بابا».

 « پیش بابا؟»  

«آره مامان.مرتضا می گفت، بابا همین ده دقیقه پیش به هوش اومده.»

برای چند لحظه،بین بهت و شوق سر در گم ماند. چشمانش را بست.تنش مثل موم سست شد و روی مبل راحتی کهنه ای که کنار در ورودی گذاشته بودند، ولو شد.

داستان «تردید» نویسنده «ج. هزاوه»