داستان «تو به چه دردی می‌خوری؟» نویسنده «منیژه راکی‌زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

manijeh rahizadeh

 مرد تبر را بالا برد. دستانش می‌لرزید. با آن هیکل نحیف و استخوانی‌اش و دستانی که معلوم بود در اثر اعتیاد توان نگهداری جسمی سنگین را ندارد به زحمت تبر را بالای سرش نگه داشته بود. زن فریاد زد: "بزن دیگه معطل چی هستی؟"

مرد سست‌تر از قبل شد و تبر در دستانش لغزید و کمی بازویش پایین آمد. عرقِ لای چین‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و با صدایی لزران گفت: "باشه، باشه هولم نکن."

سگ واق‌واقی کرد. دست و پایش بسته بود و بی‌خود تقلا می‌کرد. با هر واق‌واقش تن مرد و زن را می‌لرزاند.

مرد نشست روبه‌روی سگ. به چشمان سگ که واق‌واق می‌کرد نگاه کرد. به زن گفت: "لااقل بیا دهنشو ببندیم اینجوری همه اهل محل می‌فهمن."

زن با تشر گفت: "اَه‌ه‌ه کی تو زیرزمین صدای اینو می‌شنوه؟ اگه تو این‌همه دست‌دست نمی‌کردی تا حالا قال قضیه کنده شده بود. منو باش دلمو به کی خوش کردم."

مرد گفت: "حالا تو برو یه پارچه‌ای چیزی بیار. به خدا اینجوری نمی‌تونم. دلم نمیاد."

زن با اکراه، اَخی، گفت و غرغرکنان رفت تا چیزی برای بستن دهان سگ بیاورد.

مرد چشم‌درچشم سگ دوخت و گفت: "به خدا ما قاتل نیستیم ولی تو خودتم از جنس مایی. می‌دونی سگدو زدن دنبال یه لقمه نون و گیر نیاوردنش یعنی چی. می‌دونی یه سال گوشت نخوردن و روزبه‌روز ضعیف شدن بچه‌هات یعنی چی؟"

سگ آرام گرفته بود؛ اما هنوز خرناسه می‌کشید.

مرد ادامه داد: "اصلاً تو بچه داری؟"

و نگاهی به تن سگ انداخت. زیر شکمش تعدادی پستان دید.

به پیشانی‌اش کوفت و گفت: "تو زنی؟ یعنی چیزه... ماده‌ای! وای خدا. دستم بشکنه بخوام به یه زن آسیبی برسونم."

تبر را برداشت که طناب دور دست‌های سگ را ببرد و ادامه داد: "آخه چرا ول می‌گشتی تو خرابه‌ها؟ چرا سر راه ما قرار گرفتی که وسوسه بشیم؟"

زنش همان لحظه سر رسید و تنه‌ای به مرد زد که تلاش می‌کرد طناب دور دست‌های سگ را باز کند. زن فریاد زد: "چه غلطی می‌کنی مفنگی؟"

مرد پس افتاد و تبر هم روی دستان سگ فرود آمد. سگ از درد زوزه می‌کشید. زن ماتش برد.

 مرد داد زد: "زنه."

زن در چشمان مرد دقیق شد و دنبال رسیدن به جوابی بود. دست

آخر با صدایی خفه پرسید: "چی؟"

مرد با صدایی بغض‌آلود گفت: "زنه بدمصب... زنه."

زن بی‌تفاوت و قدری خشمگین گفت: "چی می‌گی بابا؟"

مرد با دست به زیر شکم ماده سگ اشاره کرد و گفت: "ایناها! پستوناش."

زن تبر را برداشت و بالا برد.

زن: "فکر کردی برام فرقی داره؟ به جهنم که چیه من فقط گوشت می‌خوام برای بچه‌هام."

و زیر لب با کنایه گفت: "حالا واسه من دل‌نازک شده مفنگی. مرد بودی اون کوفتی رو ترک می‌کردی می‌رفتی دنبال یه لقمه نون اینجوری روزگار ما سیاه نشه."

مرد به زن حمله کرد این‌بار تبر از دست زن رها شد و روی شکم سگ افتاد و گوشۀ تیز تبر شکم سگ را کمی شکافت. از شکم سگ خون جهید و سگ تقریباً دیگر بی‌جان شده بود و زوزۀ ناله‌طوری می‌کشید. زن داد زد: "حالا خیالت راحت شد؟ تو به چه دردی می‌خوری آخه احمق خر؟

مرد مدافعانه متقابلاً داد زد: نمی‌ذارم زنیکه وحشی. گناهه، گناه."

زن تبر را برداشت و گفت: "داره زجر می‌کشه می‌فهمی؟ این گناهش بیشتره. تو نمی‌تونی، بذار من کارمو بکنم. برو کنار ببینم داره صبح می‌شه."

مرد که حس ترحم و حیوان‌دوستی‌اش گل کرده بود چشم‌های به زحمت تر شده‌اش را بست و گفت: "به خدا خوبیت نداره. این لقمه حناق می‌شه تو گلومون."

زن روبه‌روی مرد ایستاد و گفت: "به کسی چیزی نمی‌گیم. خودمونم لب نمی‌زنیم بهش. من یه تیکه هم از گوشت این نمی‌خورم ولی به بچه‌ها فکر کن. ببین روزبه‌روز دارن ضعیف‌تر می‌شن. فکر کن! این گوشت می‌تونه تا چندماه خیالمونو راحت کنه."

مرد رویش را برگرداند و پشتش را به زن کرد و با بغض گفت: "لعنت به نداری! خیلی‌خب، خودت کارشو بساز. من دلشو ندارم."

زن گفت: "باشه، باشه. تو روتو برگردون... من دوسوته تمومش می‌کنم."

زن بالای سر سگ ایستاد و تبر را بالا گرفت. دستانش می‌لرزید. یکی دوبار نفس عمیق کشید اما هربار نتوانست تبر را پایین بیاورد. سگ با نگاه غمناکی به جایی خیره شده بود. زن نتوانست نگاه سگ را تاب بیاورد. دست آخر چشمانش را بست و با فریادی که می‌گفت: " آخه تو به‌چه دردی می‌خوریم...رررد" تبر را فرود آورد■

داستان «تو به چه دردی می‌خوری؟» نویسنده «منیژه راکی‌زاده»