هنوز باورت نمیشود، نه؟ باورت نمیشود آن کار را کردی؟ همه منتظرند. بیا برو مثل بچۀ آدم عذرخواهی کن. آخر که چی؟ تا ابد که نمیتوانی پشت در نگهشان داری. میتوانی؟ دستهایت چرا میلرزد؟ نگاه کن به آینه. رنگت با دیوار پشتش چه فرقی دارد؟
میترسی بگویند «مقصری»؟ خب معلوم است که مقصری. مگر بزرگتر کوچکتر حالیت نمیشود؟ به آنها چه مربوط که تحت فشار بودی. تو باید جواب بدهی. این کمترین وظیفۀ توست. آنها پدر، مادرت هستند. مگر دروغ می گویند؟ راست میگویند که هر دفعه گند میزنی. بیا برو دست و پایشان را ماچ کن. خلاص کن خودت را از این تالاپ تلوپ قلبت. مگر بابا دروغ گفت؟ خودت در شهرداری گند زدی.
«حالا چی میشد اون پولا رو از اون یارو میگرفتی و کارش رو راه میانداختی؟ حالا نگرفتی، مثلاً خیلی کار شاقی کردی؟ اون یارو رفت پول رو به یکی دیگه داد. حالا واحدهای برجش رو گذاشته برای فروش. اتفاقاً تو باید اونجا میبودی تا جایی که میتونستی جلوشون درمیاومدی. جایی هم که نمیتونستی، لااقل یه چیزی گیرت میومد! مثلاً از اونجا دراومدی، چی بت رسید؟ مدال افتخار گردنت انداختن؟ بچه همکارم رفته جات، شنیدم میخوان رئیس بخشش کنن. حالا تو باید رئیس بخش میبودی.»
انگاری آب زانویت بخار میشود. بنشین. بنشین روی تخت. دستهایت چرا خیس است؟ ناراحت شدی که دوباره مرضیه ماجرای آن شرکت لعنتی را علم کرد؟
«حالا از شهرداری اومدی بیرون، به درک. چرا آبروی من رو توی اون شرکت بردی؟ کلی دَمِ دوستم رو دیده بودم که هوات رو داشته باشه. به تو چه اینا دارن از همۀ کشاورزا زمین میخرن. رفتی به کشاورزا میگی نفروشین. ارزون نفروشین. یعنی هرکی عسل بذاره دهنت، گاز میگیری؟ اونا رو حساب من، تو رو تو اون جلسه به اون مهمی راه دادن، طرف کشاورزا رو میگیری؟»
دلت خنک شد. پول بیشتری دست کشاورزها را گرفت. آنها که دارند واحدهای صنعتیشان را به قیمت خون پدرشان میفروشند. هرچه هم رو پول کشاورزها گذاشتند، از آن طرف چند برابر میکنند تو پاچۀ خریدارها! پلکت چرا میپرد؟ آن تیک عصبی لعنتی دوباره برگشت؟ برو بگو غلط کردم و خلاص. صدایت میلرزد؟ مگر مامان دروغ گفت که وضع همۀ دوستانت از تو بهتر است؟
«ببین ساره، بچهاش تو راهه. ببین معصومه شوور کرد، داره عین آدم زندگی میکنه. ببین منا رفت خارج. ببین محدثه معلم شده. ببین فاطمه تو چه شرکتی کار میکنه. همه به یه سروسامونی رسیدند الاّ تو. باید با محمود ازدواج میکردی. چه ایرادی داشت، پسر به این خوبی؟ من رو درک نمیکنه، دیگه چه صیغهایه؟ آخه تو چقدر زودرنجی. مگه چی بهت گفت که عصبانی شدی و از اتاق زدی بیرون. میگه هرجا باید بری، اولش از من اجازه بگیر. خب بگه. مردا اولش حرف زیاد میزنن. بعد عین موم میان تو دستت. پسر به این خوبی رو از دست دادی.»
اتاق دارد دور سرت میچرخد؟ چرا تو اینطوری هستی دختر. هرجا میروی یک دسته گل به آب میدهی. خب راست میگویند. مادر و پدر و خواهرت راست میگویند، همیشه دنبال دردسر هستی. تو فکر میکنی چه کسی هستی که میخواهی جلو همه بایستی. الم شنگه راه میاندازی؟ دست خودت نبود؟ یعنی چی دست خودم نبود؟ این همه کتابهای روانشناسی میخوانی که بگویی دست من نبود؟ حالا چی میشد که سفته بدهی؟ تو که میدانستی بابا از خدایش هم بود که سفته بدهد. صدتومن سفته، این حرفها را نداشت. جلویشان ایستادی میگویی، من سفته بده نیستم. کار شما کلاهبرداری است. این همه آدم دارند سفته میدهند. یعنی به عقل آنها نمیرسد که ممکن است فرداروزی مشکلی در ساختمان به وجود بیاید و تمام خسارتها به گردنشان بیفتد؟ حالا کو تا مشکل پیش بیاید. خب حواست را جمع کن که دیواری اشتباه ساخته نشود. نقشه جلوی چشمت است دیگر. بگو عرضه نداری که چهارتا کارگر را درست مدیریت کنی.
خب نمیخواهی سفته بدهی، نده. برو یک شرکت دیگر کار بکن. جلو همه را میگیری که نباید سفته بدهند. آخر به تو چه؟ لابد فقط تو میفهمی؟ تو از حق و حقوق سرت میشود؟ تو چه کاره حسنی که نگذاری سر کسی کلاه برود؟ دیگر اگر کسی اجازه داد در شرکتشان کار کنی.
خب حالا نمیخواستی بروی آنجا. نرو. درست همهچیز را برایشان توضیح بده. جیغ کشیدن دارد؟ آن چه جیغ بنفشی بود که کشیدی؟ صدایت را میدهی در سرت. همسایهها چه میگویند دختر. مگر چه گفت پدرت؟
«من فکر میکردم فقط کلت بوی قورمه سبزی میده. نخیر. تو کلاً بیعرضهای.»
این جیغ کشیدن داشت؟ عرضه نداری دیگر. همیشه تقصیراتت را به گردن دیگران میاندازی. میگویی تقصیر شما بود. میگویی کارها و حرفهای شما در این چند سال جمع شد و یک دفعه از دستم در رفت و جیغ کشیدم! از دستم در رفت، نداریم. بلند شو برو عین آدم عذارخواهی بکن. اول از همه از ننه بابایت، بعد هم از رئیس شرکت. صدتومن سفته هم نوش جانشان!» ■