وقتی مادرش وارد ایوان شد رُهام از روی نرده دولا شده و از آن بالا داشت دزدکی باغ همسایه را دید میزد؛ در همان حال غریبترین تصویر ممکن از خودش را در نظر مادرش پدید آورده بود. به سرعت از نرده جدا شد و وانمود کرد که فقط برای سرزدن به گلهای کاکتوسِ روی نردهها به ایوان آمده.
مادرش شال رنگین را دور کمرش سِفت کرد و از روی تعجب گفت:
«وا! هنوز نرفتهای؟»
رهام بیمعطلی جواب داد:
«قطارهای این منطقه همیشه تأخیر دارن.»
به محض گفتن این جمله صورتش سرخ شد. هرگز عادت به توجیه کردن نداشت. حتی وقتی یک مسئالهٔ ریاضی را هم اشتباه میکرد شرمگین میشد. حال آنکه جملهٔ اخیرش دست کمی از یک دروغ شاخدار نداشت.
زن قبل از ترک ایوان با چشمانی گشاد لحظاتی پسر معصومش را پایید. در چشمان معنادار زنانهاش میشد این جمله را همراه با حالت آکنده از ناچاری شنید:
«لابد راست میگی. آخر تو همیشه شاگرد اول مدرسه بودهای.»
رهام هنوز جای بوسهٔ خداحافظی مادرش را روی گونههای استخوانیاش احساس میکرد. چگونه در آخرین لحظه گامهایش بازایستاد برای خودش هم معمای بزرگی به حساب میآمد. با خود زمزمه کرد:
«یعنی به خاطر گلنار بود!»
اما هرگز سعی ننمود جواب قاطعی برای آن بیابد. امکان داشت تمام تصورات همراه با دید متعالی نسبت به خودش به طور ناگهانی نابود شود. برای اولین بار در عمرش عاملی به یکباره او را از دنبال کردن رویهٔ منظم زندگیاش بازداشته بود.
در عین حال که داشت نخستین بارقههای یک احساس ناب را با آن گیجیهای دلپذیرش تجربه مینمود، همچون جنایتکاران قرون وسطی احساس گناه میکرد.
کمی طول و عرض اتاق را به سبک فیلسوفان دوران روشنگری قدم زد و وسوسههایی را که اخیراً و با شروع تعطیلات عید به جانش رخنه کرده بود بالا و پایین نمود.
اما تلاشش به جایی نرسید. فقط بر گیجی و بلاتکلیفیاش افزود. باور نمیکرد موضوعی که برای عموم مردم ساده تلقی میشد این قدر برای یک بچه درسخوان و «مُخ» پیچیده جلوه کند.
در واقع تمام سیزده روز تعطیلات را با موضوع کلنجار رفته بود. گاهی روزنه امیدی در آن مییافت و گاهی آن را امری غیرممکن که باید تلخی رهاییاش را به جان بخرد تلقی مینمود.
سپس وقتی دید که تعطیلات رو به پایان است و باید به دانشگاهش در پایتخت برگردد دل به دریا زد و موضوع را با گلنار مطرح نمود. این اتفاق به همین دیروز برمیگشت؛ در پاییندست چشمهٔ آب او را دید. گلنار برای شستن رخت به آنجا آمده بود و این از نظر رهامِ تازهکار بر جذابیت دختر جوان میافزود.
وقتی علاقهٔ دیرینهاش را به او با کلام بانزاکتِ دانشگاهیاش مطرح کرد گلنار اخمی نمود و گفت:
"دیوانهای!"
سپس رختهایش را روی تَشت ریخت، آن را به روی شانهاش برد و دور شد.
رهام هاج و واج به آب روان و آسمان آبی نگریست. نمیدانست با این جوابِ گلنار چه کند. دانش زیادی دربارهٔ جنس مخالف نداشت. اما غریزهای به او ندا داد که:
«این طبیعی است.»
پس این تجربه را برداشت و با خود به طبقهٔ دوم خانهشان برد تا سر فرصت مناسب آن را به خاطرهای ادامهدار تبدیل کند.
و حالا در لحظاتی مانده به سفرش همانطور که درازای اتاق را قدم میزد با خود گفت:
«به گمانم همهٔ دخترها اینگونه باید باشند. اما عمر وحشیگری آنها از عمر نیلوفر بهاری هم کمتر است. بعلاوه، دختران منطقهٔ کوچک ما حق انتخاب زیادی ندارند. عمرشان با شستن رخت در چشمه میگذرد و با اولین مردی که در آنجا به آنها ابراز علاقه میکند ازدواج میکنند. از اینها گذشته، من دانشجوی ممتاز با آیندهای درخشان هستم، و این کافیست تا مرا در چشم یک دختر جوان شهرستانی به اندازهٔ مقام یک شاهِ قدرتمند بالا ببرد. همهٔ این حقایق در مجموع نشان میدهد که اوضاع به نفع من است و اگر دلشورهٔ «از دست دادن» به سراغم آمده این فقط از خامی من است.»
یک بار دیگر روی ایوان رفت و دولا شد. چشمانش را از میان شاخ و برگهای باغ همسایه چرخاند تا اینکه سایهٔ آشنایی یافت. در آنجا در گوشهٔ دنجی از باغ گلنار مشغول پهن کردن میوههای پُخته روی مشمبای بزرگی بود. داشت لواشک درست میکرد. او جذابتر از آن بود که برای مدتی حرکاتش را دنبال کرد و سپس به طور سلامت به امور روزانه برگشت؛ مخصوصاً وقتی در لباس نازک و با پاهای برهنه به فعالیتهای پرجنب و جوش روستایی میپرداخت!
استدلالش صحت داشت. ضربان قلبش تندتر شده و دیگر با شتاب قلب یک گنجشک میتپید. ترسی به جانش افتاد. آن دانشآموز وظیفه شناس گاهگداری در میان طوفانهای اخیر از گوشهٔ روحِ پُرکارش ندای هشداردهندهای سر میداد:
«موضوع را به تعطیلات تابستان موکول کن.»
چمدانش را برداشت و تصمیم گرفت در سریعترین زمان خود را به ایستگاه قطار برساند.
منطقهٔ آنها در واقع یکی از بخشهای متوسطِ یک استان کوهستانی به شمار میرفت. یک فروشگاه چندمنظوره و پارکی مجهز به سورتمه و چرخ و فلک داشت. با این حال به طور لذتبخشی خصلتهای روستایی کهن خود را حفظ کرده بود؛
از داخل کوچهها میشد زمینهای کشاورزی را در چندکیلومتری هستهٔ اصلیِ شهرک مشاهده کرد؛ برفراز بامها بستههای منظم کاه به چشم میخورد؛ و در حیاط بیشتر منازل مرغ و خروس نگهداری میکردند. زنها عادت داشتند رخت خود را در آب روان چشمه بشویند و در تابستان کودکان در پایین دست آن شنا میکردند. دم غروب هم مردها در کافهای با دیوارهای کاهگل جمع میشدند و به سرگرمیهای مخصوص دهقانان و پیشه وران چون کشیدن قلیان و منچ بازی میپرداختند.
رهام که از میان کوچه پس کوچههای روستایی سلانهسلانه به سمت اتوبان قدم میزد به ناگاه خود را در مسیر دیگری یافت. هیچ ایدهای نداشت که این لغزش چگونه اتفاق افتاده بود. مسیری که اکنون در آن قرار داشت حومهٔ شمالی شهرک را دور میزد و در نهایت سر از خانهٔ خانوادهٔ گلنار درمیآورد. با خود گفت:
«هنوز فرصت دارم. از قدم زدن در شهرک خوشم میآید.»
سنگینی چمدان را با دلبازی بر خود تحمیل نمود تا اینکه بعد از نیم ساعتی پیادهروی به انتهای امیدبخش این مسیر رسید. وقتی خانهٔ گلنار آشکار شد گامهایش را کُند نمود و در اطراف آن چون آوارهای خوشگذران پلکید به این امید که گلنار از در خانه بیرون بیاید.
در این فرصت به دورانی در گذشته اندیشید که در آن آزادانه تمام طول روز را با گلنار سپری میکرد بی اینکه نیازی به هیچ ترفندی داشته باشد.
در واقع داشت به زمان کودکی میاندیشید. و گلنار را میدید با لباس خالدار، نشسته بر لب رودخانه و دستانی برهنه، تا آرنج آغشته به گِل.
از اینکه همین دختربچه اکنون به سپر دفاعی نفوذناپذیری مجهز بود شگفتزده شد. اندیشید:
«این جذابترش میکند.»
و به خود امید داد که همین تابستان به او خواهد رسید. فقط باید مسیری را طی مینمود که مختص همهٔ عشاق بود.
ساعتی در آن حوالی سرکرد و همش مراقب بود چشم مادرش از بالکن خانهشان، چسبیده به خانهٔ گلنار، به او نخورد. کوچه را چند بار بالا و پایین رفت و خانه را از هر زاویه دید زد. سپس دنبال ردپاهای گلنار روی زمین خاکی گشت. اطمینان داشت به محض مشاهده خواهد شناخت. این سرگرمیها از سرگردانی عاشقانهای سرچشمه میگرفت، و آن هم به نوبهٔ خود مرهون تازهکاری بود.
بالاخره درِ چوبی با صدایی که از بافت کهنهاش خبر میداد باز شد و به یکباره گلنار با دامن بلندی از حریر در وسط کوچه ظاهر شد.
رهام که از چمدان برای خودش صندلیِ بزرگی ساخته بود سراسیمه از جای جهید و سر و رویش را مرتب نمود تا شبیه شاگرد ممتاز به نظر برسد.
گلنار نگاه گذرایی به رهام انداخت. اما هیچ اثری از شگفتی در او پدیدار نشد. مطمئناً قلب دختر به حالت طبیعی میتپید و هیچ فشار اضافی بر قفسه سینهاش وارد نمیآورد. این میتوانست فقط یک معجزه باشد. درست عکس طرف مقابل، که اکنون قلبش عنقریب داشت از دهانش بیرون میزد.
دختر جوان راهش را گرفت و به انتهای کوچه روانه شد. رهام بدون طرحی سنجیده، و یا حتی ناقص، به دنبال او افتاد. این تعقیب طولانی به طور مصالحهآمیزی صورت گرفت و قبل از اینکه به مقصد مشخصی منتهی شود از لبهٔ بیشهای گذشت، قسمتی از رودخانه را طی کرد و در نهایت به کافهٔ اصلی شهرک ختم شد.
در بحبوحهٔ این سیاحت یک بار رهام توانست خود را به اندازهٔ کافی به گلنار نزدیک کند و صحبتی با او داشته باشد. پرسید:
«کجا داری میری؟»
گلنار سرش را برگرداند و نگاه تیزی به رهام انداخت. نگاهش گفت: «به تو چه؟!» اما چنین جملهای از میان لبهای خوشتراشش بیرون نیامد. قدر مسلم او هم رهام را معصومتر از آن مییافت که با چنین بیانی از او پذیرایی کند. پس کمی ملایمت به خرج داد:
«دارم میرم زن کافهچی را ببینم. سؤال دیگهای داری!»
این جواب البته با لحنی که در انتهای آن تلخی دخترانهای موج میزد بیان شد. بازدارنده بود، و درست متناسب با همان تصویری که رهام اخیراً از جنس مؤنث در افکارش ساخته بود: «آنها مثل ماده گربهاند.»
زبان رهام بند آمد. باورش نمیشد یک دختر دهاتی استعداد مدیریت و تسلط بر طرف مقابلش را داشته باشد. وقتی گلنار راهش را گرفت و رهام از زیر نگاههای تیز او رها شد بر خود لعنت فرستاد. این چه سخنی بود که بر زبان رانده بود: «کجا داری میری!» مگر داشت با مادرش سخن میگفت. باید جملاتی مثل اینها را به معشوقهاش تحویل میداد:
«دوستت دارم.»
«برایت میمیرم.»
«حاضرم به خاطر تو خودم را از بالای کوه پرتاب کنم.»
و ...
دقیقهای بعد از گلنار وارد کافه شد. بیشتر مردان حاضر در کافه رهام را میشناختند. نه به خاطر حضور مستمر در کافه و مشارکت در وقتگذرانیها و بطالتهای دهقانان و پیشهوران. هرگز به کافه نمیرفت. بلکه آوازهاش از مقامهای متعددش در المپیادهای علمی نشات میگرفت.
کافهچی همینکه چشمش به چمدان بزرگ رهام افتاد گفت:
«قطارت دیر نشه!»
رهام همان جوابی را به او داد که به مادرش تحویل داده بود:
«قطار تأخیر دارد.»
و باز هم در پی این توجیه نگاههای حاکی از تعجب دیگران را به خود معطوف ساخت.
کافهچی منتظر سفارش او نماند و یک نوشابهٔ خنک برای او باز کرد. با حرکت جانانهای کف شیشهایِ بطری را به همراه صدای هیجانانگیزی روی پیشخوان و جلوی رهام کوبید. رهام جرعهای از آن نوشید و سردی توصیفناپذیر آن را در شُشهایش احساس کرد. در این لحظه واقعاً به آن نیاز داشت. حتی لحظهای فکر کرد کافهچی از تب و تاب درونی مشتریاش آگاه است.
این اندیشه ماندن در کافه را برایش سخت نمود. پولی درآورد تا حساب کند. کافهچی قبول نکرد با این توجیه که:
«بعد از سالها شاگرد اول شهرمان به کافهٔ ما سرزده. میهمان منی.»
صورت رهام گل انداخت. فکر میکرد رفتار مستبدانهٔ گلنار و بیچارگی خودش در برابر آن وجههٔ حقیرانهای به او بخشیده. اما امیدی بود که هنوز مایهٔ افتخار اهالی به حساب میآمد.
با سماجت چمدان بزرگش را با یک دست برداشت و از کافه خارج شد. در آن اطراف چرخی زد تا بلکه دیدار گلنار با زن کافهچی در پستوی کافه تمام شود.
در این مدت به خود یادآوری نمود که باید کمی از غریزهٔ عمومی عشق که بین جماعت به طور منصفانهای تقسیم شده استفاده کند. میدانست هرگز قادر نیست دل گلنار را با یک جمله بقاپد. اصولاً چنین استعدادی در عالم عشقبازی وجود نداشت. اما یقین داشت که میتواند با کمی تلاش این رابطه را قدم به قدم به سرمنزل رضایتبخشی هدایت کند. به حل کردن یک مسالهٔ ریاضی میمانست. و کلید آن عبارت بود از «استقامت».
نگاهی به ساعتش انداخت. قطار تا دقایقی دیگر به راه میافتاد. اندیشیدکه قطارهای منطقهٔ کوچکشان معمولاً منتظر مسافران میمانند. پس کمی وقت داشت. فقط کافی بود یک جملهٔ مناسبی تحویل گلنار دهد و به این ترتیب بنای رد و بدل کردن پیامهای روزانه را از راه دور با او بریزد.
کمی دیگر منتظر ماند. چمدان سنگینی میکرد. هر موقع مادرش چمدانش را میبست به اندازهٔ یک فیل سنگین میشد. دلیل این موضوع به مهربانی مادرانه مربوط میشد. پس زحمت حمل چمدان را به خود نداد و در گوشهای نشست و منتظر ماند.
اما گلنار بیش از اندازه دیر کرد. حالا رهام یقین داشت به قطار نخواهد رسید. ولی خیالی نبود. مگر قرار بود چه چیزی را از دست بدهد؛ بدون گوش دادن به سخنان تکراری استادان میتوانست مطالب را به روش خودش درک کند. فکر کرد استادان دانشگاه بیذوقترین افراد هستند و هر استادی اگر میخواست به خاطر غیبتش او را سرزنش کند شایستگی یک جامِ پُر شوکران را داشت. حدس زد هیچ استاد دانشگاهی تا حالا دنبال ردپاهای یک دختر زیبا نیفتاده و هیچ کدامشان از رنجهای لذتبخش اطلاعی نداشتند. آنها ازدواج میکنند فقط به این خاطر که مجرد ماندن درخورِ یک استاد دانشگاه نیست. آخرسر هم زنی گیرشان میآید که دهانی به بزرگی دهان یک تمساح دارد.
و هزارویک تصورات مشابه دیگر در این دقایق بیکاری به ذهنش خطور کرد و منجر شد صاحبان علم در نظرش افراد کم مایه و شبیه موش کور جلوه کنند.
بالاخره گلنار با لبخندی بر لب از پستوی کافه بیرون آمد و در کوچه وقتی با رهام روبرو شد به اندازهٔ یک سیاستمدار چهرهٔ جدی به خود گرفت.
رهام چمدان به دست خود را به دختر نزدیک کرد و بی معطلی گفت:
«من عاشق تو هستم.»
گلنار خندهای کرد و فوری آن را در گلو خفه نمود. گفت:
«من نامزد دارم، فهمیدی؟»
با این جمله به گامهایش سرعت داد و به تیزی یک غزال از رهام فاصله گرفت.
رهام بازنایستاد. به نظرش این جمله فقط یک ترفند زنانه آمد برای اذیت کردن یک عاشق، که لذت وافری به دخترها میداد.
گلنار را تا در خانهاش دنبال کرد تا اینکه او با گامهای پریگونهاش از میان قاب چوبی و کهنهٔ در به داخل خانه خزید و رهام خود را زیر سایهٔ درخت توت که از فراز دیوار یکی از همسایهها آویزان شده بود پناه داد. داشت نفسنفس میزد و آن را گذاشت به حساب چمدان مادرانهاش.
در سکوتْ بامِ گنبدی خانه و سفالهای مربع مربع آن را از نظر گذراند که بیصدا در محل خود ثابت نشسته بودند. تنها صدایی که شنیده میشد آواز جیرجیرکها بود و وزش ملایم شاخ و برگهای درختان. انگار همهٔ اهالی در حال چُرت نیمروزی بودند. به نظرش تنها فرد گرفتار منطقهشان خودش بود. حتی باغهای کولاک زده هم صاحبانی آسودهخاطرتر از او داشتند.
وقتی درِ چوبی آبی رنگ دوباره باز شد گلنار بیرون آمد و به دنبال او یک مرد جوان با موهای دم اسبی ظاهر شد. برای اولین بار در زندگیاش او را میدید و قطعاً اهل این منطقه نبود. آنها داشتند با سگ خانه بازی میکردند و معلوم نبود چرا این بازی را از باغ بزرگ حیاط به داخل کوچه هدایت کرده بودند. گلنار مدام به دستهای مرد جوان چنگ میزد و به سادهترین شکل که از عهدهٔ یک دختر شهرستانی برمیآید سعی میکرد معنایی عاشقانه به حرکاتش ببخشد. در این میان در فواصل منظم نگاهش را به سمت رهام برمیگرداند و هربار سعی میکرد آن را عامدانه جلوه دهد.
ناگهان رهام وجود یک تیکه یخ سرد را در میان قلبش احساس کرد.
همچو مجروحین جنگی و خون از دست داده سرگیجه گرفته و سیاهی چشمانش را پوشانده بود. زیر لب زمزمه کرد:
«این درست نیست.»
و قدم پیش گذاشت تا موضوعی را به عشاقِ غفلتزده گوشزد کند؛
آنچه داشت اتفاق میافتاد نشان از زایل شدن حقیقت ریشهداری داشت؛ برای سالهای دراز و با تلاش فکری مستمر در خلوت خویش خاطرهٔ زنده و بادوامی از گلنار خلق کرده بود. این او بود که روزهای پیدرپی با این وسوسه جنگیده و رنج «دور از دسترس بودنِ» گلنار را تا فرارسیدن زمان مناسب تحمل کرده بود. و حالا یک غریبه که وجناتش داد میزد کوچکترین آشنایی در مورد کلنجار رفتن با عشق به یک فرد را ندارد تمام زحمتهای روحیاش را داشت به هدر میداد.
اما گامهایش از پیشروی بازایستاد. شگفتا که هیچ راهی برای نشان دادن صحت این حقیقت بدیهی وجود نداشت.
اشتباه مینمود؛ هیچ رقیبی نداشت. فقط در جهان علم قهرمان بود. به ذهنش رسید در عالم عشق هم همان قوانینی حاکم است که در سایر صحنههای زندگی، در کوچه و خیابان و در محل کار به زندگی انسانها نظم میبخشد؛ و این قوانین هیچ سنخیتی با جدی فکر کردن در مورد مفاهیم نداشت.
ناامیدانه راهش را گرفت و به طرف اتوبان به راه افتاد. چمدان اکنون به اندازهٔ بار یک وانتِ پُر سنگین مینمود.
از دور متوجه قطارش شد که چون یک مار داشت در نوار انتهایی شهرستان میخزید. آرزو کرد ای کاش اکنون داخل یکی از کوپههای دنج آن نشسته و با یک مسئلهٔ سخت ریاضی کلنجار میرفت؛ و تنها گرفتاری ذهنیاش همین بود.
گامهایش را برگرداند و در حالی که هیچ استدلال خاصی در کار نبود به طرف کافه رهسپار شد. در قدمهای آخر دیگر چمدان را روی زمین میکشید. وقتی وارد کافه شد به اندازهٔ کارگر معدن احساس خستگی میکرد.
خودش را روی یکی از صندلیهای چوبی انداخت و سرش بیاختیار به طرفی متمایل شد. این منظره توجه کافهچی و دوستانش را جلب نمود.
کافهچی نوشابهٔ دیگری برای مشتری جدیدش باز کرد. وقتی به رهام میداد گفت:
«پول این یکی را خواهم گرفت.»
رهام با لحن سنگین مخصوص انسانهای روزگار دیده جواب داد: «و من خواهم داد.»
و بطری را دیوانهوار سر کشید.
در این لحظه بوی تنباکوی متصاعد از سیگارهای دستساز دهقانان به مذاقش خوش آمد. بوی سیگار چیزی بود که همیشه از آن نفرت داشت و حالا...!
مجذوب بازی منچ شد و بطالتهایی که در پی آن وجود دارد. و مجذوب تمام وقتگذرانیهای دهقانان و پیشهورانی شد که در حال حاضر گرفتارِ هیچ عشقی نبودند.
تا پاسی از شب به قمار پرداخت و تمام پولش را که شامل هزینههای دانشگاه میشد باخت. تنها زمانی به خودش آمد که دستش را به هوای پول داخل جیبش فرو کرد و بلیط قطار در دستانش ظاهر شد. رویش نوشته شده بود:
«در صورت تمدید زمان ده درصد هزینهٔ اضافی دریافت میشود.»
با خود گفت: «لااقل این بلیط را دارم.»
به کافهچی قول داد که پول نوشابه را از مادرش خواهد فرستاد و کافهچی هم قول قهرمان المپیاد را طلا دانست. وقتی چمدانش را برداشت به نظرش آمد کرهٔ زمین داخل آن قرار دارد.
کافه را زیر نگاههای ترحمانگیز مشتریانش ترک کرد. عجیب بود که از باختهایش احساس نامطلوبی به او دست نداد. حتی نگرانیهای افراد داخل کافه در مورد باختهایش را خندهآور یافت.
در حالتی شبیه مستی چنین ندایی در سرش پیچید:
«سبکمغزها! شما نمیدانید مصیبت واقعی به چه معناست.»
در تاریکی شب از حیاط خانهشان خزید و خودش را به بالاخانه رساند و روی پتوی نرم جلوی پنجره دمر افتاد.
وقتی به هوش آمد اشعهٔ اُریبی از آفتابِ تازه از میان پنجره به گوشهٔ اتاق افتاده بود. مادرش از طبقهٔ پایین داشت صدایش میکرد:
«رهام، قطارت دیر نشه!»