«خانوم» چند ماهی میشد که گرفتار توهم شده بود.
پبرزن هشتاد ساله به سختی خودش را میکشید سمت صندوق چوبی گوشهی اتاق ، آینهی دستی نقره و اسباب سرخاب و سفیداب را برمیداشت، آینه را جلوی صورتش میگرفت و با اینکه تقریبا همه چیز را تار میدید، خودش را آرایش میکرد. وقتی کارش تمام میشد، انگار که کودکی چهرهی دلقکی زشت را نقاشی کرده باشد.
دور چشمها به اندازهی یک بند انگشت با سرمه سیاه شده بود و دور لبها هم به همین شکل؛ اما قرمز. گونهها هم از بناگوش تا کنار تیغهی بینی به رنگ لبها.
بعد مینشست روی تشکچه و به مخدهی مخمل تکیه میداد و به در خیره میشد، به گمان اینکه تازه عروسی است که منتظر داماد است.
ارسلان پسر ارشد خانوم دیگر طاقتش طاق شده بود، تحمل نداشت مادرش را در چنین وضعیتی ببیند.
از زمانی که یادش میآمد، شنیده و دیده بود که بزرگزاده است و اسم و رسمدار.
زیر سایهی اصالت خانواده همیشه سرش را بالا گرفته بود. خودش و خواهر و برادرهایش ملزم بودند پدر و مادرشان را آقا و خانوم صدا بزنند. همیشه این دو نفر را صاحب حشمت و با کبکبه و دبدبه دیده بود تا همین یکسال پیش که پدر یکدفعه سکته کرد و قاب عکسی شد روی دیوار با سبیلهای ازبناگوش دررفته و مادر کمکم بیمار شد و حالا هم که مضحکهی خاص و عام.
ارسلان تصمیمش را گرفته بود. خانوم باید بمیرد.
ـ اگه خودشم میفهمید چیکار میکنه در جا خودشو میکشت. مادرم تو زندگی آبرو و اسم و رسم خانواده براش از هر چیزی مهمتر بود. اصلا بهجتالملوک که مر ماه مردم سر سفرهش جیره میخوردن کجا؟ این پیرزن خل و چل کجا؟ خانوم خودشم همینو میخواد... همینو.
اینها را با خودش میگفت و با قدمهای سنگین به سمت خانهی مادرش میرفت.
عمدا به درشکهچی نگفته بود که اسب را به درشکه ببندد و او را برساند.
حالا که نقش دستیار ملکالموت را به عهده گرفته بود، انگار میخواست آخرین نفسها را به مادرش ببخشد، آخرین صبح آخرین روز را؛ پس هر چه دیرتر میرسید، بهتر بود.
دست راستش را توی جیب لباسش کرده و کاغذ نخپیچ شدهی مرگ موش را محکم گرفته بود.
به خیال خودش تمام تلاشش را کرده بود که به اینجا و امروز نکشد. یک روز امر کرد صندوق را از اتاق خانوم به انباری ببرند؛ اما خانوم قهر کرد و تا دو روز غذا نخورد. گریه میکرد و میگفت:« شما میخواین من تو خانه بمانم و بترشم. میدونم میدونم آخرش گیسهام مثل دندونام سفید میشه و شماها نمیذارین عروسی کنم».
آنقدر گریه کرد و غذا نخورد که ارسلان کوتاه آمد.
یک روز دیگر آمد و کنار مادرش نشست و قصهای را که سرهم کرده بود، تعریف کرد:« نامزدت رو بردن جنگ، تیر خورده و همونجا هم تموم کرده، دیگه نمیاد، خلاص».
خانوم کمی نگاهش کرد و با لبخندی بر لب گفت:« دیروز اومد، امروزم میاد».
طبیبی سفر و سیر و سیاحت را تجویز کرد؛ اما خانوم بدون صندوق چوبی کندهکاری شدهاش هیچ جا نرفت.
ارسلان کم کم حس میکرد نفرت دارد توی قلبش لانه میکند. از خودش بدش میآمد؛ اما نمیتوانست انکار کند که مهر و محبت فرزندی روز به روز دارد کم رنگ میشود.
وقتی میدید که نوکر و کلفت و فامیل و همسایه پشت سر خانوم پچ پچ میکنند، با خودش میگفت:« چرا نمیمیره؟! چرا نمیمیره تا این بیآبرویی رو هم با خودش به گور ببره».
بارها و بارها توی ذهنش خانوم را چیزخور کرده و بعد خودش را تف و لعنت کرده بود که چه فرزند ناخلف و نامردی شده است و هر بار افسار خودش را کشیده بود تا دیروز. دیروز که تیر خلاص را خورد. ارسلان توی خانهی پدری سر سفرهی بهجتالملوک یک بار مرد و زنده شد و تصمیم گرفت که دیگر بس است، خانوم باید بمیرد.
خانوم بالای سفره نشسته بود، خودش را کریهتر از همیشه آرایش کرده بود و گردنبند قیمتی مرواریدی را که همیشه موقع مراسمهای مهم به گردن میانداخت، مثل مار چنبره زده گذاشته بود روی سرش.
بوی آبگوشت و ترشی توی اتاق پیچیده بود. ارسلان اما حال غریبی داشت، هم گرسنه بود و هم اشتها نداشت. سرش را انداخته بود پایین و به پیالهی سیر ترشی خیره شده بود. زنش یک کاسهی آبگوشت تلیت کرده و آماده گذاشت جلوی دستش و گفت:« از دهن میفته ها، یه قاشق که بخوری میلت میکشه».
ارسلان قاشق را برداشت که یکدفعه عروسها و دامادها خندیدند. سرش را بالا آورد و نگاه کرد. آنچه را میدید باور نمیکرد.
خانوم داشت به داماد بزرگش چشمک میزد. او را جای نامزد خیالیاش گرفته بود و پشت سر هم ایما و اشاره میکرد.
گردن بند مروارید سر خورد و افتاد توی دامن خانوم.
بعضی میخندیدند و کسانی هم پوزخند میزدند.
ارسلان یک دفعه احساس کرد دارد له میشود. سنگینی عجیبی را روی شانههایش حس میکرد. انگار که یکدفعه بختکی چند منی روی گردهاش افتاده باشد. قاشق را توی سفره پرت کرد، به سختی بلند شد و از خانه بیرون زد.
یکراست به خانهاشرفت. جایی را که زنش مرگ موش را نگه میداشت پیدا کرد. مقداری برداشت و توی کاغذ ریخت، بعد آن را نخپیچ کرد و تا همین امروز صبح که داشت به مقصد میرسید، آن را از خودش جدا نکرد.
فقط یک کوچه مانده بود به خانهی مادر.
زانوهایش یک دفعه سست شدند. با اینکه آخرین روزهای اسفند بود و هوا لطافت بهاری داشت هر دو دستش تا آرنج یخ کرده بود. او که همیشه با قامتی صاف و سری افراشته راه میرفت حالا سرش پایین افتاده بود، قوز کرده بود و نمیتوانست راست بایستد. خود را حتی در ایام بیماری هم اینطور خمیده به یاد نمیآورد.
روی پلهی خانهای نشست. برگهای درختچهی کنار دستش تازه جوانه زده بود.
کمی آنطرفتر درختی شکوفه کرده و عطرش فضا را پر کرده بود؛ اما ارسلان چیزی جز آنچه در سرش داشت نمیدید و حس نمیکرد.
برای هزارمین بار با خودش مرور کرد:« کلفت که برام چایی آورد، مرخصش میکنم. بعد توی همون چایی مرگ موش رو میریزم و به خانوم میدم. وقتی حالش بد شد هیچ کس رو خبر نمیکنم و منتظر میشم تا تموم کنه. طبیبم که آشناس و شک نمیکنه. تازه اگر هم مشکوک شد، میگم که جناب طبیب شما که احوالات خانوم رو دیده بودین. بعیدم نیست که چیزی پیدا کرده و به گمان اینکه خوردنی هست ...».
توی همین فکرها بود که در خانه باز شد. پسر بچهای چهار پنج ساله بیرون آمد و اسباب بازیاش را محکم به سر ارسلان کوبید. ارسلان تکانی خورد و به خودش آمد. ایستاد و با غیظ به کودک نگاه کرد. تو گویی جد قجریاش آقا محمدخان بود که از گور درآمده بود؛ میخواست مثل شاهی که رعیتی نادان را تنبیه میکند، سیلی محکمی به او بزند؛ اما پسر خندید. چنان میخندید که انگار غمی در دنیا وجود ندارد. با دیدن خندهپسر بچه فکر جنونآمیز و مسخرهای به ذهن ارسلان آمد.
کاغذ نخپیچ را محکم فشار داد و با خودش گفت:« اگه یه کمی هم به این طفل معصوم بدم، هیچ وقت بزرگ نمیشه، هیچ وقت غمگین نمیشه، مجبور نمیشه، پیر نمیشه، مریض نمیشه».
ارسلان نمیدانست که دقیقا میخواهد چه کار کند؛ همین طور کاغذ نخپیچ را توی دستشفشار میداد و کودک را خیره نگاه میکرد.
یک دفعه مادر پسر از در بیرون آمد و دست بچهاش را گرفت. ارسلان را شناخت و سلام کرد:« سلام آقا با ما کاری داشتین؟»
ارسلان زن را نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بدهد آهسته به راهش ادامه داد.
توی اتاق خانوم پنجرهها را باز کرده بودند. هر از گاهی باد ملایمی به داخل میوزید و پردهی توری را بلند میکرد.
خانوم که همیشه رو به در مینشست امروز رو به پنجره نشسته بود. ارسلان دلش نمیخواست به مادرش نگاه کند.
کلفت خانه همین طور که برای او چای میریخت، به خانوم و لباس سفید ابریشمی که به تن داشت، اشاره کرد و گفت:« امروز صبح که از خواب پاشدن، امر کردن لباس عروسیشون رو از توی صندوق دربیارم. تنشون نمیرفت. فقط همون دکمهی اولش بسته شد. گفتن خواب دیدن آقا امروز میاد دنبالشون، از همین پنجره. برا همینم گفتن پنجره رو باز کنم».
ارسلان روی صندوق چوبی نشست. به دیوار تکیه داد و با صدای بلند گفت:« ای لعنت به این صندوق که مثل صندوق شعبده هر روز یه چیزی برای بردن آبروی ما از توش درمیاد».
خانوم با شنیدن این حرف برگشت و نگاهی به پسرش انداخت و بعد دوباره به پنجره خیره شد.
کلفت سینی چای و قندان را کنار دست ارسلان روی صندوق گذاشت و به آهستگی گفت:« آقا شما هم که انگار ناخوشین، تو چاییتون نبات انداختم، ان شالا که بهتر بشین».
ـ مرخصی، خودم امروز پیش خانوم هستم، هر جا خواستی برو».
کلفت جواب داد:« چشم آقا، فقط شربت خانوم رو بدم بهشون، بعدش میرم».
ارسلان سرش را به دیوار تکیه داد، چشمهایش را بست، برای چندمین بار مرگ موش را توی دستش محکم فشرد و منتظر صدای در اتاق و بیرون رفتن کلفت ماند.
صدای خودش را در سرش میشنید که میگفت:« پس فهمیده وخودش رو آماده کرده، معلومه که خودشم راضیه، خودشم راضیه».
یکدفعه به جای صدای در، جیغ کلفت بلند شد.
ـ خانوم، خانوم جان... آقا خانوم تکون نمیخوره.
ارسلان چشمهایش را باز کرد؛ اما از جایش تکان نخورد. کلفت را دید که خانوم را تکان داد و بعد از اتاق بیرون رفت. از پنجره میتوانست او را ببیند که آشپز چاق خانه را دنبال خودش میکشد و قیل و قال میکند.
کلفت و آشپز هر دو به اتاق آمدند و کنار خانوم نشستند. آشپز مسن و باتجربه بود. بیشک مردههای زیادی را دیده بود. چشمهای خانوم را بست و گفت:« مرده».
ارسلان هم چشمهایش را بست و کاغذ نخپیچ توی جیبش را رها کرد.
همه چیز تمام شده بود. ارسلان اما از لای پلکهای بستهاش آرام و بیصدا اشک میریخت. برای غمی که هزار علت داشت.