داستان «انتخاب» نویسنده «محمود سلطانی آذین»

چاپ تاریخ انتشار:

mahmood soltani

طلب­های وصول نشده، بدقولیهای دوستان و آشنایان، رفت و آمدهای مکرر در دادگاهها، درس نخواندن فرزند، بیماری آن یکی، نگهداری مادر سالمند، مشکلات مربوط به تقسیم ارث پدر، بلاتکلیف بودن کارخانه­ای که در جنوب کشور به­حال خودش رها شده، بهم­ریختگی کارهای روزانه، و دهها مشکل ریز و درشت دیگر.

در جامعه­ای که نظم و مقررات حاکم است، حق و حقوق همگان رعایت می­شود، همه به هم اعتماد دارند، هر کسی کار خودش را انجام می­دهد و خلاصه، همه چیزش سرجای خودش است، هیچیک از این مشکلات وجود ندارند. اگر هم بوجود بیایند، تنها یکی از آنها می­تواند فیل را از پای درآورد چه رسد به یک جوان سی و چند ساله با این همه مشکل در همین حوالی که از قضا قرار است بزودی شهردار شهر خود هم بشود.

اگر درآمد کافی نداشت راحت بود. همة این مشکلات را می­انداخت گردن بی­پولی و نداری. اما چه باید کرد وقتی که دارایی و درآمدت خوب است اما گرفتاریهایت هم یکی دو تا و ده تا نیستند. تمامی هم ندارند. هر روز هم یک مشکل تازه.

مرد جوان، کلافه از مشکلات زندگی، صبح روز تعطیل هم مثل روزهای دیگر خیلی زود و ناخواسته از خواب بیدار شد. همسر و بچه­ها طبق معمول در خواب. سکوت و سکوت. نه میل درست کردن و خوردن صبحانه را داشت و نه این کانال و آن کانال کردن تلویزیون توانست او را مشغول کند. یکمرتبه به سرش زد که برای چند ساعت هم که شده از خانه بزند بیرون. دور از خانه و خانواده، دور از شهر، برود جایی و با خودش خلوت کند، شاید کمی آرامش پیدا کند. فکرش آسوده بشود، عقلش به جایی برسد. اگر هم عقل و فکرش به جایی نرسید، دست کم برای چند ساعتی بی­خیالِ این همه گرفتاری و درد سر شود، بلکه . . .

از خانه تا حاشیة شهر فاصله چندانی نبود. ده پانزده دقیقه با پای پیاده. در خیابان خلوتی که به بیرون شهر می­رفت. آنجا  می­شد جای خلوتی پیدا کرد و دمی آسود.

هنوز پا را از خانه بیرون نگذاشته بود که صدای پای کسی به گوشش رسید. احساس کرد کسی شانه به­شانة او می­آید. برای یک لحظه گمان کرد همسر مهربانش از خواب پریده و خواسته او را شگفت­زده و همراهی کند. شاید هم سامان را بیدار کرده دنبال من بیاید و زاغ سیاهم را چوب بزند. اما نه. آن روز و آن ساعت و آنجا بجز او و دو سه نفری که آنسوی خیابان در رفت و آمد بودند هیچکس دیده نمی­شد. بی­خیال، به راه خود ادامه داد. نیت کرده بود که امروز را بی­خیال همه چیز بشود. می­خواست فکر همة مشکلاتی را که از مدتها پیش تاکنون جسم و جانش را درگیر کرده­اند در همین خیابان بریزد و برود. آمده بود همه چیز را فراموش کند. اما مگر می­شد؟ هر کدام از گرفتاریها در طول راه یک به یک به سراغش می­آمدند و ذهنش را شخم می­زدند بی­هیج نتیجه­ای.

تا آخر خیابان چیزی نمانده بود که بار دیگر احساس کرد کسی او را همراهی می­کند. با خودش گفت احتمالاً یکی از بدهکاران است که آمده تکلیف بدهی­اش را روشن کند. اما صبح روز تعطیل، در این خیابان خلوت، این توهمی بیشتر نبود، در حالی که وجود یک نفر واقعاً احساس می­شد. کسی بود که تا بیرون شهر و تا خاکریز اطراف چاه یک قنات که بر روی آن نشست، او را تنها نگذاشت.

کمی به دور و بر خود نگاه کرد. دشت و کوههایی را که از دوردست نمایان بودند برانداز کرد. جادة خلوتی که مثل یک خط دراز و سیاه، دشت و بیابان را به دو قسمت تقسیم کرده بود و می­رفت تا به شهر و روستاهای اطراف برسد بیش از همه خودنمایی می­کرد.

نشست. چند تا ریگ کوچک از روی زمین برداشت. ریگهایی که تا لحظة برگشت به خانه و بدون این که حواسش به آنها باشد این دست و آن دست می­شدند.

نفس بلندی کشید و نیت کرد که به هیج چیز فکر نکند جز همین کوهها و دشت و بیابان. می­خواست بقول خودش انرژی ذخیره کند. یادش آمد جایی خوانده بود که اینجور وقت­ها فقط «مراقبه» است که می­تواند به داد آدم برسد. فارغ شدن از هر کس و هر چیز، و تسلیم شدن در برابر مجموعة هستی.

به تکدرخت نیمه­خشک و تنهایی که کمی آنسوتر دیده می­شد زل زد. خواست همة نگاه و حواسش را روی درخت متمرکز کند که یکباره شخص موهوم جلوی چشمش ظاهر شد. یک مرد بدقواره، ژولیده و بدلباس، نشسته روبروی او. مرد جوان می­خواست به او توجهی نکند اما نمی­شد. زیر لب زمزمه کرد: بسم الله الرحمان الرحیم. اما این موجود جن نبود که فرار کند. هم­صحبتی با موجودی که وجود خارجی ندارد کار عاقلانه­ای نبود اما چاره­ای نبود. در آن لحظه و در آن خلوت، کس دیگری نبود که شاهد ماجرا باشد و برای او دست بگیرد که فلانی را دیدیم با خودش حرف می­زد. برای اینکه خیالش راحت شود سر صحبت را با او باز کرد:

ـ تو کی هستی؟

ـ می­خوای بدونی؟

ـ چرا که نه.

ـ من همونم که از دست من کلافه شده­ای. همونی که خودت مرا بوجود آوردی و می­خوای از دستم فرار کنی.

ـ من تو را بوجود آوردم؟ یعنی چه؟ اصلاً تو کی هستی؟

ـ می­خوای مرا بشناسی؟

ـ حتماً.

ـ اسم من هست «بحران».

ـ برهان؟

ـ نه جانم، بحران، بح ران.

ـ بحران هم شد اسم؟

ـ بله. تا حالا نشنیدی؟

 ـ بحران که اسم آدم نیست.

ـ خب منم آدم نیستم. یک پدیده­ام. یه واقعیتم. یه اتفاقم که می­تونم باشم، می­تونمم نباشم.

ـ ولی من تو را توی تلویزیون زیاد دیده­ام که راجع به خودت صحبت می­کنی.

ـ نه جانم. اونهایی که توی تلویزیون دیدی و بحران بحران می­کنند، بعضی مسؤلانی هستند که یا من را ایجاد کرده­اند، یا من را نمی­شناسند، یا این که بلد نیستند من را هدایت کنند. اینه که خودشون می­شن من.

ـ پس این که می­گن بحران داریم، آلودگی، اعتیاد، بیکاری، تورم، خشکسالی، دلار، طلاق، فرار مغزها، فقر، مدیریت و بحران فلان و بهمان، تویی؟

ـ بعله. و ده جور بحران دیگه.   

ـ پس خوب شد گیرت آوردم. الآن همینجا خفه­ات می­کنم تا مردم از دستت راحت بشن.

ـ آروم باش جوون. اولاً تو یه­لاقبا، کی هستی که بتونی دست به من بزنی! دوم این که، این منم که می­تونم تو را از پا در بیارم. سوم هم این که، تو بهتره الآن بفکر خودت باشی. منم اینجا اومدم تا به تو کمک کنم.

ـ چه کمکی؟ اصلاً تو اینجا با من چکار داری؟ 

ـ ببین، من الآن توی وجود توام. تو در درون خودت، گرفتار من هستی. می­فهمی؟

ـ اشتباه گرفتی. برو بذار تو عالَم خودم باشم.

ـ ببینم، تو الآن برا چی اینجا اومدی؟ مگه نیومدی به­خودت بیای، فکرت آسوده بشه، خیالت راحت بشه؟ مگه از دست مشکلاتی که دور و برت را گرفته­اند به اینجا پناه نیاوردی؟

ـ خب این چه ارتباطی به تو داره؟

ـ ببین، تو با افکار و رفتار خودت، بدون این که بفهمی من را  بوجود آوردی. از دست من هم نمی­تونی خلاص بشی مگه این که من را بشناسی، باورم کنی، با من راه بیای. تا این کارم نکنی خیالت راحت نمی­شه، گره­های زندگیت باز نمی­شه، زحمت­هاتم به نتیجه نمی­رسند. فهمیدی؟ من صبح که دیدم به خودت اومدی و می­خوای به داد خودت برسی دلم سوخت. اومدم کمکت. تو نیاز به بازتوانی داری. تو باید از چنگ من رها بشی.

ـ من که نمی­فهمم. یعنی من، الآن گرفتار تو هستم؟ بحران؟

ـ بله. دقیقاً.

ـ مگه بحران، مربوط به سیل و زلزله و طوفان و اعتیاد و بیکاری و طلاق و تورم و این جور چیزها نیست؟

ـ ببین جانم، من همه جا می­تونم باشم. در کل جهان، در یک منطقه از جهان، در یه کشور، در یه شهر، یه روستا، یه مدرسه، یه خونه. حتی، حتی، در وجود یه آدم. یعنی توی ذهن یه نفر، مثل تو.

ـ که اینطور؟!

ـ بله. ببین، خوب دقت کن. هر جا مشکل یا حادثه­ای پیش بیاد، یا مشکلات ریز و درشتی روی هم تلمبار بشن و بموقع و درست حل نشن، سر و کلة من پیدا می­شه. هر وقت حادثه یا اتفاقی ناگهانی و بیش از توان یه آدم، یه گروه، یه جامعه، و حتی یه کشور پیش بیاد، وضعیت خطرناک و ناپایداری برای اونها به­وجود می­آد که می­شه من. من هم وقتی پیدا شدم شرایطی را به­وجود می­آرم که راست و ریست کردن اون نیاز به اقدامات اساسی و فوق‌العاده داره. اقداماتی درست و کامل و بموقع. این بحرانهایی که اسم بردی همه­اش را خودتون برای خودتون بوجود آوردید.

ـ عجب. نمی­دونستم.

ـ بازم بگم؟ اگه می­خوای بحران را بشناسی، وضعیتیه که وقتی در یه جا، مثل یک جامعه یا یه مجموعه، بوجود اومد نظم سیستم اصلی یا قسمت­هایی از اونجا را مختل می­کنه. خلاصی از دست من هم آسون نیست. هزینه می­خواد. وقت می­خواد. تخصص می­خواد. آرامش می­خواد. آدم درست و حسابی می­خواد. آخر کار هم، کلی خسارت سنگین و تلفات و باقی قضایا. منظورم اینه که بقول معروف، منو دست کم نگیر.

ـ خب، اینهایی که گفتی درست. الآن دقیقاً حرف حساب تو با شخص من چیه؟

ـ ببین، حرف حساب من با تو، اینه که تو آلان در چنگال من هستی، گرفتار منی. یعنی این که پیش از این که مشکلاتت بیشتر و بدتر بشه باید به داد خودت برسی. چارة کارت هم اینه که گوش به حرف من بدی تا توان از دست رفتة خودت را بدست بیاری و راحت بشی. منم اومدت کمکت. البته اگه واقعاً بخوای.

ـ چطور؟

ـ تو باید من را بشناسی. اصلاً نباید بذاری من بوجود بیام. اگرم کار از دستت در رفت و من یهویی غافلگیرت کردم باید بلد باشی رفتار مناسب با من داشته باشی تا از سر راهت کنار برم و راحت بشی. این مشکلاتی که یکی یکی برا خودت بوجود آوردی، اینها را باید یکی یکی حلشان کنی. اونوقت از دست من خلاص خواهی شد. غیر از این باشه، راحتت نخواهم گذاشت. یعنی نمی­تونم راحتت بگذارم چون ماهیت من اینه. پیچوندن دست و پای آدمها. البته تقصیر خودشون هم هست چون خودشون اینجوری می­خواند. وگرنه من بی­دعوت سراغ کسی یا شهر و دیاری نمی­رم. من می­آم که همه چیز را بهم بریزم، راحتی را از مردم بگیرم، مگه اینکه، . . .  مگه این که . . . .

ـ مگه این که چی؟

ـ مگه اینکه از میون من و دشمنم، یکی را انتخاب کنی. انتخاب با خودت.

ـ دشمن؟ مگه تو خودت دشمن آدمها نیستی؟

ـ نه. من یه واقعیتم، هر چند تلخ. اما خب، دشمنم دارم. شیرینه و یار و یاور و راهنمای آدمهای باسواد، آدمهای بافکر و باشعور.

ـ چی هست؟ کی هست؟ اسمش چیه؟ مث تو بدریخت نباشه.

ـ نه. اون کارش درسته. دوست داری بدونی و بشناسیش؟

ـ آره. چرا که نه.

ـ تو واقعاً می­خوای اونو انتخاب کنی؟

ـ اگه تو بگذاری آره.

ـ من که گفتم، انتخاب با خودته.

ـ باشه، بگو کیه یا چیه؟

ـ ببین، دشمن من، و دوست آدمها، اسمش هست «برنامه». بر، نا، مه. تا حالا اسمش به گوشت خورده؟

ـ آره. خیلی زیاد.

ـ پس حالا که دشمن منو انتخاب کردی، برو با اون دوست شو و زندگی و آینده­ات را با اون بساز. از جانب من هم خیالت راحت.

 بحران، این را گفت و ناگهان ناپدید شد. مرد جوان هم مات و متحیر از آنچه پیش آمده بود از جایش بلند شد. ریگهایی را که در دستانش داغ و خیس شده بودند روی زمین انداخت و آرام آرام راه خانه را پیش گرفت در حالی که تصویر حال و هوایی که پیدا کرده بود در خاطرش تکرار می­شد: بحران،  برنامه. بحران، برنامه. برنامه. . برنامه.

مرد جوان، آن روز را آرامتر و امیدوارتر از روزهای پیش و با حالی خوشتر و روحی سبکتر در کنار خانواده گذراند. روزهای بعد هم همینطور. به مشکلاتی که فکرش را درگیرکرده بودند یاد داد که یکی یکی بیایند برنامه­شان را بگیرند و بروند پی کارشان. دو سال بعد هم از میان دهها شهردار به­عنوان شهردار نمونة استان معرفی شد.

داستان «انتخاب» نویسنده «محمود سلطانی آذین»