داستان «با همۀ وجود شنونده باش» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

چاپ تاریخ انتشار:

akram hoseininasab

مشاور مرکز بهداشت و سلامت با مقنعه‌ای مشکی روی سر که آن را تا چانه بالا داده و موهای بلوندش از زیر آن تا وسط سر بیرون آمده است می‌گوید: "بفرمایید."

چشم از مانیتور برنمی‌دارد و تنها نیم‌نگاهی به زن و مردی می‌اندازد که حالا روی صندلی نشسته‌اند. مشاور که بینیِ سر بالایی دارد و معلوم است زیر تیغ جراحی رفته

بالاخره زبان باز می‌کند و می‌پرسد: "اسمتون چیه؟"

 زن نامش را می‌گوید و مشاور در کامپیوتر سرچ می‌کند و نام کامل را بلند می‌خواند و زن هم تأیید می‌کند.

"خوب بفرمایید مشکلتون چیه."

زن به مرد نگاه می‌کند و می‌پرسد:

"شما شروع می‌کنی یا من."

مرد روی صندلی چوبی و ناراحت راست نشسته و با اخمهای درهم می‌گوید: "شما شروع کن."

زن آب دهانش را قورت می‌دهد و به نقطه‌ای نامعلوم بالای سر مشاور خیره می‌‌شود و می‌گوید:

"راستش ما مدتیه با هم مشکل پیدا کردیم."

درِ اتاق مشاور باز می‌شود. منشی ریز‌نقش و کم‌سن و سال با خجالت می‌گوید:

 "ببخشید یه خانم باردار بیرونه نمیتونه زیاد بنشینه اگر امکان داره اول ایشون رو مشاوره کنید بعد این خانم و آقا. البته اگر خانم و آقا مشکلی نداشته باشند."

زن می‌ایستد و مرد از صندلی خیز برمی‌دارد که صدای کشیده شدنش روی سرامیک اتاق، چشمان حاضران را تنگ می‌کند. زن باردار با مانتوی مشکی بلند و چهره‌ای سفید و لپ‌های گل انداخته عذر‌خواهانه وارد اتاق می‌شود و میلمد روی مبل چرم. زن و مرد بی‌حرف در راهرو به انتظار می‌نشینند. مرد پا روی پا می‌اندازد. نگاهی به تابلوهای روی دیوار می‌اندازد. نوشته‌ی روی آنها را زیر لب زمزمه می‌کند. زن چشم به دهان مرد می‌دوزد. نیش خندی می‌زند و چشمش را به جهتی مخالف نگاه مرد می‌دوزد.

مرد به سمت صورت زن برمی‌گردد.

"به من می‌خندی."

"خنده تعجب بود. انگار ذکر می‌خوندی زیر لب."

"انتظار داری این‌جا چی کار کنم. تو که حرف نمی‌زنی. اینترنت گوشیم هم تموم شده باید یه جوری سرم رو گرم کنم دیگه."

"خب چی می‌خوای بگم."

مرد با برقی در چشمان و خوشحالی که در تُن صدایش مشهود است با لحنی ملایم می‌گوید:

"هر چی. از هوا، زمین، دوستات، دانشگاه، هر چی فقط حرف بزن."

"مطمئنی حوصله‌ی شنیندنشون رو داری، توی ذوقم نمی‌زنی، اگر چیزی رو تعریف کردم که بر خلاف عقیده‌ات بود اعتراض نمی‌کنی، توجیه و تفسیرش نمی‌کنی، نمی‌خوای به زور ثابت کنی که اشتباه بوده؟"

"نه نه، خیالت راحت؛ قول میدم فقطِ فقط بشنوم و هیچ قضاوتی نکنم."

زن خودش را روی صندلی جابجا می‌کند. نفسی کوتاه می‌کشد. موهایش را از روی پیشانی کنار می‌زند.

 "پس از نزدیکترین خاطره شروع می‌کنم؛ هفته‌ی پیش از درِ دانشگاه که بیرون اومدم هوس کردم برم توی باغچه‌ی بیرون محوطه توت بچینم. آخه شاه‌توت‌های رسیده و بارون‌خورده بد جوری به من چشمک می‌زدند."

"به‌به، پس جای من خالی بوده."

"آره چه جورم، همین مونده بود تو هم کنارم بودی تا دوتایی مضحکه‌ی دانشجوهام می‌شدیم."

مرد پوزخندی بی‌غرض می‌زند.

"اوه‌اوه، پس حسابی سوژه شده بودی."

چه جورم یکی از اون دختر شیطونها از من عکس برداشته بود موقعی که یه توت قرمز آبدار میذاشتم دهنم. آخه با کلی زحمت کنده بودمش. دستم نمی‌رسید مثل زرافه گردن کشیدم تا بدستش بیارم."

"حالا عکسه چی شد، نکنه پخشش کردن تو گروه‌هاشون."

"فکر کن غیر از این می‌شد. یه استاد دانشگاه با لباس رسمی و مرتب دراز شده توت می‌چینه. لب و دهنش هم شده سیاه، سوژه بهتر از این."

"حالا چطوری عکس به دستت رسید."

"محدثه دختر آقای اخوت برام فرستاد. می‌گفت یکی از سال بالایی‌ها براش فرستاده."

"پس محدثه خانم حق همسایه‌گری رو به جا آورد و خبرت کرد تا جلوی سوژه شدن‌های این‌چنینی گرفته بشه. دمش گرم."

زن پایش را روی پا می‌اندازد و می‌گوید:

"آخه من نمی‌فهمم توت چیدن یک استاد دانشگاه چه عیبی می‌تونه داشته باشه که این‌قدر عجیب اومده براشون."

مرد با ملاطفت می‌گوید:

"خانه از پای بست ویران است بانو خودت رو ناراحت نکن. حالا حالاها مونده تا فرهنگ خیلی چیز‌ها جا بیفته این‌جا. اتفاقیه که افتاده. دیگه تموم شده رفته."

"تموم شده رفته، دلت خوشِ آقا، چند روز بعد کلاس که تموم شد دیدم یکی از بچه‌ها اومد سمتم فکر کردم سوالی چیزی داره؛ دیدم دست کرد تو کیفش و یه ظرف توت داد دستم."

"مرد بلند قه‌قهه می‌زند و با نگاه تیزِ زن دست روی دهان می‌گذارد و  به سختی جلوی خنده‌اش را می‌گیرد.

"عجب خب تو چی کار کردی‌."

"چی کار می‌خواستی بکنم. دختره نیشش تا بنا‌گوش باز بود و گفت استاد شنیدم خیلی توت دوست دارید از حیاط خونه‌ی مادربزرگم براتون اینا رو چیدم. چند نفرم ته کلاس ریز ریز میخندیدن. منم ظرف رو از دستش گرفتم و تشکر کردم."

مرد که معلوم است به سختی جلوی خودش را گرفته تا حالت استهزاء کردن ماجرایی که برای همسرش اتفاق افتاده را پیدا نکند درمی‌آید:

"ولی من ندیدم توت بیاری خونه نکنه همه رو همون‌جا خوردی."

زن با دل‌خوری جواب می‌دهد:

"نه جناب نخوردمش. دادم به یکی از سرایدارا. چه قدرم خوشحال شد."

"عجب چه ماجرای جالبی."

زن نگاه تندی به مرد می‌اندازد.

"تو‌ام حالا هی بگو عجب عجب."

مرد دستی به موهای صورت چند روز نتراشیده‌اش می‌کشد که صدای خرت‌خرتش در سالن انتظار می‌‌پیچد. و با حالت متفکرانه‌ای می‌پرسد:

"ببینم بازم داری از این خاطره‌ها."

"تا دلت بخواد. ولی انتظار نداری که همه‌اش رو همین حالا تعریف کنم."

مرد سرش را می‌خاراند و چیزی نمی‌گوید. زن متوجه دل‌خوری مرد می‌‌شود و با تأنی می‌گوید:

 "حالا تو بگو. اصلا نوبتی خاطره تعریف می‌کنیم. دیروز شرکت چی کار کردی؟"

زن باردار از اتاق مشاوره بیرون می‌آید. چشمانش قرمز است. از منشی تشکر می‌کند و آرام آرام از پله‌های ساختمان پایین می‌رود. منشی می‌گوید: "خانم با آسانسور برید."

مادر باردار جوابش را نمی‌دهد و دستش را می‌سُراند روی نرده و می‌رود.

منشی فنجانی قهوه به اتاق مشاور می‌برد و رو به زن و مرد می‌گوید: "چند دقیقه دیگه شما برید داخل."

مرد نگاه زن می‌کند و زن با لبخند جوابش می‌دهد. هر دو هم‌زمان بلند می‌شوند. مرد می‌گوید:

"بریم یه جای دنج برات تعریف کنم توی شرکت چی شد. می‌خوام با همه‌ی وجود شنونده‌ی حرفهام باشی. قبول."

داستان «با همۀ وجود شنونده باش» نویسنده «اکرم حسینی نسب»