داستان «ایستگاه اتوبوس» نویسنده «محمد شرفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

باران بند آمده بود،قطرات به جا مانده همانند شبنم‌ از روی چوب‌های ناهموار و کهنه ایستگاه اتوبوس قدیمی‌‌ای که در زیر پل هوایی قرار داشت به پایین می‌غلتیدند و بر روی زمین می‌افتادند.هوا هنوز گرگ و میش بود،

پسری با پیراهن لی آبی تیره،شلوار مشکی و کفش‌های اسپرت به سمت ایستگاه می‌آمد در همین حین موبایلش زنگ خورد و سکوت اول صبح را درهم شکست،کوله پشتی مشکی رنگش را بر روی چوب‌های نمناک ایستگاه گذاشت.نگاهی به صفحه‌اش انداخت اسمی که مدت‌ها منتظرش بود بلاخره بر صفحه موبایلش ظاهر شد"شرکت فناوری مسیر سبز" صدای زنی را شنید که گفت: سلام،آقای آرتا آریان،شما در مرحله اول مصاحبه شرکت ما قبول شدین لطفا برای مرحله بعدی شنبه هفته آینده تشریف بیارین.

آرتا تشکر کرد،نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را از هوای مطبوع و خنک اول صبح پر کرد و با صدای بلندی گفت: بلاخره موفق شدم،برق شادی را میشد در چشمان قهوه‌ای روشنش دید دستی به موهای خاکستری رنگش کشید و لبخندی زد،نگاهش به داخل ایستگاه چوبی افتاد،گویی زمان برای لحظه‌ای در اطرافش متوقف شد چشمانش به نوشته‌های حک شده زیادی گره خورد.آرزوها،دعاها و هدف‌های آدم‌های زیادی را دید،انگار اینجا مکانی برای اجابت خواسته‌های آنان است،اطرافش را کمی گشت سنگ تیزی دید و شروع به نوشتن چیزی بر روی چوب‌های خیس و نم‌دار ایستگاه کرد،کمی بعد اتوبوسی به ایستگاه نزدیک شد.سوارش شد،تنها چیزی که از آرتا باقی مانده بود نوشته‌اش بود   "امروز اولین قدمم رو برداشتم".

ابرهای تیره به مانند امواج طوفانی دریا آسمان شهر را در برگرفته بودند و خیال رفتن نداشتند،نسیمی خنک وزیدن گرفت و به آرامی آنها را به حرکت در آورد.روزنه‌هایی کوچک در میان ابرها شکل گرفت همین کافی بود تا خورشید از این موقعیت استفاده کند و با بارقه‌هایش که به مثال شمشیری بران است ابرها را بشکافد و راهش را باز کند.خطی سرخ رنگ افق آسمان شهر را فرا گرفت،انوار گرمابخشش به آرامی شهر را روشن می‌کرد و جایی برای مخفی شدن سایه‌هایی که به گوشه و کنار پناه می‌آوردند باقی نمی‌گذاشتند.

ساعت دیجیتالی مشکی رنگی در زیر پل عابر پیاده نصب شده بود 9 صبح را نشان میداد مادر و پسرکی با جثه کوچک که پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی به تن داشت و به نظر می‌رسید کلاس دوم یا سوم باشد به ایستگاه نزدیک می‌شدند،بخاطر باران چاله‌های کوچک آب در جای جای پیاده رو دیده میشد پسرک خنده کنان به درون آنها می‌پرید و بازی می‌کرد مادرش با عصبانیت گفت: بسه دیگه! آرتین یه جا وایسا! اگه دیر از خواب بیدار نمی‌شدی الان مدرسه بودی و منم به کارهام می‌رسیدم.ابروهای آرتین درهم رفت و به سرعت به سمت ایستگاه چوبی دوید گویی آن را مکانی امن برای فرار از دست غرلندهای مادرش می‌دید.زن موهای بلند بافته شده خرمایی رنگی داشت که روی پیراهن کتان سبز روشنش ریخته بود،شلوار لی آبی یخی‌ای نیز بر تن داشت که بشدت در آن احساس راحتی می‌کرد و آنرا بسیار دوست داشت،چرا که آنرا از همسرش هدیه گرفته بود،با چشمان قهوه‌ای رنگش به ایستگاه نگاه کرد و گفت: اصلا اتوبوسی به اینجا میاد که همچین چیزی رو اینجا گذاشتن؟ نگاهش به انتهای خیابان دوخته شد و منتظر اتوبوس بود.

با وارد شدن به درون ایستگاه،چشمان زرد کهربایی آرتین به چندین نقاشی که با گچ بر روی چوب‌های پوسیده و خراش خورده‌اش کشیده شده بودند گره خورد،گویی نقاشی‌ها آرتین را به دنیایی خیالی دعوت می‌کردند.او هم چندین مداد رنگی از درون کیفش بیرون آورد و شروع به کشیدن نقاشی بر روی یکی از چوب‌های ایستگاه که حالا مقداری خشک شده بود کرد.ناگهان نگاهش به لانه پرنده‌ای که گوشه سمت چپ جا خوش کرده افتاد با کنجکاوی به آن نگاه کرد و گفت: مامان به نظرت اون لونه چه پرنده‌ای هست؟ زن با بی تفاوتی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: من چه میدونم احتمالا مال گنجشکی چیزیه سوال‌هایی می‌پرسی!

صدای جیک جیک چندین جوجه را از لانه شنیده شد،با ذوق به صدای آنها گوش میداد کمی بعد دو بچه پرستو به همراه مادرشان از آن بیرون آمدند و شروع به پرواز در آسمان کردند.با هیجان فریاد زد و گفت: مامان ببین پرستو! در همین لحظه اتوبوس به ایستگاه رسید،زن دست آرتین را کشید و همراه خودش به داخل اتوبوس کشاند.چشمان آرتین هنوز پرستوهای در آسمان را تعقیب می‌کرد تا جایی که دیگر آنها محو شدند و قابل دیدن نبودند.

ساعت دیجیتالی‌ 11 را نشان میداد با اینکه بهار از راه رسیده بود هوا کم کم رو به گرمی می‌رفت. گل‌های رنگارنگی در گوشه و کنار ایستگاه به چشم میخورد که از گرمای هوا سرهایشان را خم کرده بودند،صدای بم موزیک از هدست‌هایی که در گوش دختری با موهای بلند مشکی و صاف که پیراهن یک تکه لاجوردی‌ای بر تن داشت به گوش میرسید.وقتی که ایستگاه را دید به سمتش دوید تا از گرمای هوا به سایه خنک آن پناه آورد،ناگهان موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد نامی در صفحه ظاهر شد"آکادمی هنری پاییز" از پشت خط صدای مردی را شنید که گفت: سلام،خانم رکسانا زند،از بین آثاری که برای ما فرستادین دو طرح مورد تایید داوران نمایشگاه قرار گرفته لطفا شنبه آینده به آکادمی ما بیاین تا راجب حضور شما در نمایشگاه امسال صحبت کنیم.رکسانا با شنیدن این خبر حسابی خوشحال شد و لبخند رضایت بخشی صورتش را فرا گرفت.

با چشمان سبز زمردینش که از پشت عینک برق میزد به چوب‌های فرسوده‌ای که از نوشته و نقاشی‌های مختلفی پُر شده بود خیره شد.نسیم خنکی وزیدن گرفت و شروع به نوازش صورتش که از گرما قرمز شده بود کرد گویی می‌خواست به رکسانا بگویید نگران نباش من اینجا هستم با خیال راحت می‌تونی بیرون بیای،کمی از ایستگاه دور شد.دستانش را به مانند کادر دوربین گرفت و برای چند ثانیه به ایستگاه نگاه کرد و لبخندی زد،از درون کوله پشتی‌ای که همرنگ لباسش بود تخته شاسی و مدادی بیرون آورد و شروع به طراحی کرد.مدتی گذشت به طراحی‌ای که کشیده بود نگاهی انداخت با خودش گفت: یه چیزی اینجا کمه،ابتدا زن و پسری کوچک را اضافه کرد و بعد پسری دانشجو که درحال صحبت با موبایلش بود و در آخر خودش را هم اضافه کرد،لبخندی بر لبانش نقش بست. اتوبوسی از انتهای خیابان به ایستگاه نزدیک میشد رکسانا وسایلش را درون کوله‌اش گذاشت و سوار شد،نگاهش به ایستگاه گره خورد تا زمانی که دیگر از نظرش محو گردید.

کمی بعد از رفتن رکسانا،چندین ون سیاه رنگ به خیابانی که ایستگاه قدیمی در آن قرار داشت آمدند،تعداد زیادی کارگر از ون‌ها خارج شدند مردی نسبتا چاق با کت و شلوار سرمه‌ای رنگ،آخر از همه از پیاده شد.به نقشه‌ای که در دست داشت نگاه کرد به سر کارگری که در کنارش بود گفت: یکی از ایستگاه‌های مترو قرار زیر این پل هوایی باشه.چشمان قهوه‌ای تیره‌اش را کمی تنگ کرد و  به اطرافش نگاهی انداخت،ایستگاه قدیمی و زهوار در رفته چوبی را دید با دست به لودری که کمی دورتر

توقف کرده بود اشاره کرد که به این سمت بیاید.راننده،لودر را روشن کرد صدای روشن شدنش به مانند هیولایی خشمگین تمامی آن منطقه را فرا گرفت دود تیره رنگ اگزوزش به مانند روحی سرگردان در آسمان پرسه میزد،به آرامی به ایستگاه نزدیک و نزدیکتر میشد.لرزشی توقف ناپذیر تمامی چوب‌های ایستگاه را دربرگرفته بود گویی دیگر اینجا برایش آخر خط است،انگار مرگ لحظه به لحظه به او نزدیکتر می‌شود.راننده لودر بیل مکانیکی‌اش را به حرکت درآورد.بیل به مانند دندان‌های یک موجود وحشی شروع به دریدن بدنه چوبی و نحیف ایستگاه کرد کمی بعد دیگر اثری از ایستگاه نبود.کارگران درحال جمع آوری قطعات خرد شده‌اش بودند،آنها را به کناری انداختند،رهایش کردند و به ادامه کار خودشان مشغول شدند.

داستان «ایستگاه اتوبوس» نویسنده «محمد شرفی»