داستان «مسافری در تاریکی» نویسنده «فاطمه درغال»

چاپ تاریخ انتشار:

fatemeh darghal

آسمان سُرمه ای رنگ بود و هوا با بوی خاک نم گرفته ای که از باران دیروز جا مانده بود ، در هم می پیچید و قلب نا آرامم را به کوبش وحشیانه ای دعوت می کرد . همیشه آدم های دور و برت را خالی می کردم ، که کسی بین ما نباشد . هیچ کسی تو را از من نگیرد . همیشه حوالی چشمانت پرسه می زدم .

اما بالأخره یک نفر پیدا شد ، که برای همیشه تو را از من بگیرد .

او از همه ی آن هایی که فکر می کردم زرنگ تر بود . یک نفر ، با چشمانی درشت و سیاه که هنوز هم ،  بی شرمانه نگاهم می کند . و نگاهش دور چشمانم می چرخد . عین خیالش نیست ، که مرا بی پناه کرده است . مُژه های درشتش و حالت نیم خیزش برای همیشه در فکرم باقی می ماند .

ساعت نه شب بود که فرهاد زنگ زد و گفت : فروغ امشب هم دو سرویس بار دارم و نمی تونم بیام خونه .

از ان سوی صدا با اَخم گفتم :" خوبه که خبر دادی ، وگرنه باید تا صبح خروس خوان منتظر اومدن جناب عالی می شدیم ."- حالا ترش رویی نکن فروغ جان ، بالاخره زندگی خرج داره و نمیشه با این پول ناچیز ، مسافر کشی ، یه زندگی چهار نفره رو اداره کرد . و با نداری ساخت و اسم این مرگ تدریجی رو زندگی نهاد ."

می دانستم حریف زبان او نمی شوم ، پس باهاش خداحافظی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم .

مارینا و میلاد هم از کلاس نقاشی امده بودند و گرسنه شان بود .

" مامان چیزی واسه خوردن پیدا میشه ؟

- چرا پیدا نشه ، دست و صورت تان رو بشویید و سر میز غذا خوری اماده باشید ؛ الان غذا رو میارم ."

از حاضری خوردن خوشم نمی آمد ، اما بچه ها عاشق فست فود و غذاهای تند و بندری بودند .

سوسیس ها که سرخ شدند ، تخم مرغ ها را اضافه کردم و ادویه و رُب زدم .

بچه ها گرسنه شان بود و غذا را با ولع و اشتهای زیاد می خوردند .

میلاد که اصلا نفس نمی کشید و هوا وارد ریه هایش شد و به سکسکه کردن افتاد .

"- آب بخور بچه ، مگه قحطی زده ات که اینجوری غذا می خوری ."

اما خودم اصلا اشتها نداشتم و دلشوره بر دلم خانه کرده بود .

مثل وقت هایی که فرهاد می رفت و با بچه ها تنها بودیم و این وروجک ها حسابی حال مرا می گرفتند .

فرهاد همیشه دنبال راه های میانبر بود ، راه هایی که یک شبه راه صد ساله را طی کند .

ساعت ۳ بامداد بود که صدای چرخاندن کلید در قفل بیدارم کرد .

فرهاد با لباس خاک گرفته ای که چربی گازوئیل روی آن بود و بوی مواد پتروشیمی می داد وارد خانه شد .

از آمدنش خوشحال نشدم و با صدای گرفته ای که انگار از ته چاه به گوش می رسد ، فقط جواب سلامش را دادم .

سوئیچ را کنار آینه گذاشت و رفت حمام .

زیر گاز را کم کردم تا شام بخورد و رفتم خوابیدم .

صبح که سرویس مدرسه ی بچه ها آمد ، مارینا و میلاد را راهی مدرسه کردم و آمدم.

کارهای آشپزخانه را انجام دادم و منتظر شدم تا فرهاد بیدار شود .

باید این قضیه ی شغل پاره وقتش را حل می کردم .

نمی تونستم خونسرد باشم و دستی دستی خودش را نابود کند .

ماشین که از بوی گازوئیل پُر شده بود ، همین که روشن می شد ، میگرن م را فعال می کرد و سردرد شدیدی بر جانم رعشه می انداخت .

موهای ژولیده اش را با سشوار خشک می کرد و زیر لب اواز می خواند .

می خواست از دلم در بیاورد ؛ اما این دل دیگر سنگ شده بود .

"- فرهاد میشه چند دقیقه بنشینی ، می خوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرف بزنیم .

من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم .

- کدوم وضع ؟ مگه این وضع چشه ؟

نمیگی فردا که بچه ها بزرگ شدن ، توی این آلونک ۸۰  متری ، چجوری می تونن زندگی کنند ؟

- مشکل من خونه نیست !

- پس چیه ؟ بگو ما هم بدونیم ، دردت چیه ؟

- خب که اینطور ، مشکلم قاچاقچی بودن توئه ....

که وقت و بی وقت به دل جاده می زنی و معلوم نیست خودت برگردی یا زبونم لال جنازه ات ..."

- نترس خانوم ، گربه هفت تا جون داره ، من ایجوریا نمی میرم .

- من دارم جدی حرف می زنم فرهاد ؛ لطفا درست جوابم رو بده .

- جوابت معلومه ، نمی خواد صغری کبری بچینی ".

می دونم همیشه چشات دنبال زندگی مردمه و به روی خودت نمیاری ...

وقتی خواهرت میاد اینجا و تا ارنج طلا پوش شده و تو هم با حسرت نگاش می کنی ، فکر کردی من کورم  و این چیزا رو نمی بینم .

- اشتباه می کنی عزیزم ؛ من اصلا چشام دنبال طلای هیچکس نیست ، چه برسه به خواهرم .

- نه ، حالا که مطرح کردی بزار همش رو بگم ،

اون بابات رو ندیدی مگه ، وقتی عروسی هست چقدر قربون صدقه ی باجناق میره و چپ و راست مثل پروانه دورش می چرخه .

پس چرا دور تو و بچه هات نمی چرخه ؟ چون پول ندارین

چون زندگی معمولی دارین و به چشم نمیاین ، برا حرفاتون تره هم خورد نمی کنن .

اگه نمی دونی بفهم فروغ ؛ سرت رو از زیر برف بیار بیرون و ؛ واقعیت رو بپذیر .

این روزا زندگی یعنی پول ، پول داشته باشی آدم حسابت می کنند ، نداشته باشی جواب سلامِت رو هم با اکراه میدن ."

فرهاد عصبی شده بود و مردمک چشمانش تنگ و گشاد می شد . چین های دور چشمش یک جا جمع شده بود .

فهمیدم نمی تونم از کارش منصرفش کنم .

و باز هم طبق معمول باید کوتاه بیایم . از بس کوتاه امده بودم دیگر به خاک افتاده بودم .

فرهاد در حرص پول افتاده بود . حتی اگر شده به قیمت جانش .

برای ۷۰ سالگی اش هم برنامه ریزی کرده بود .

پیرمرد ثروتمندی که ویلای رو به ساحل دارد و کلاه فرانسوی می پوشد و خانه اش آشپز و خدمتکار دارد .

مخزن اب پُر شده بود و جوی ابی از وسط حیاط تا خیابان بعدی در امتداد رفتن بود .

از بس داد زده بودم ؛ دیگر نفسی برایم نمانده بود و حالت خفگی بهم دست می داد .

کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون . سرگردان در خیابان می چرخیدم . بی مقصد و ناکجا ...

پژو نوک مدادی جلوی پایم بوق زد .

- حواست کجاست خانوم ؟ داری خودت رو به کشتن میدی

هیچ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم .

بوق پیامک بلند شد ، فرهاد بود .

- برگرد خونه ، بچه ها از مدرسه برگشته اند .

گوشی رو خاموش کردم . نمی خواستم هیچ خبری از او بگیرم .

من مقصر نبودم که معذرت خواهی کنم . نباید همیشه من کوتاه بیایم . فرهاد هم خطاکار بود و هم طلبکار .

از کنار رستوران رد شدم و یادم اورد که گرسنه ام و از دیشب تا حالا چیزی نخورده ام .

کم مانده بود ضعف کنم و کنار خیابان بیوفتم .

انگشتانم می لرزید و پلک چشمانم تیک عصبی می زد .

اب دهانم را به زحمت قورت می دادم . گلویم خشک تر می شد .

زیاد از خانه دور شده بودم . اما غرورم اجازه نمی داد به فرهاد زنگ بزنم ‌.

با خودم تسویه حساب می کردم . حساب های شخصی بود و به من و زندگی ام بر می گشت و نباید کسی را دخالت می دادم .

شعله ی افتاب تیز تر می شد و چشمانم را اذیت می کرد . پوست صورتم از تابش مستقیم خورشید می سوخت .

لنگ لنگان خودم را به خانه رساندم . بچه ها تنها بودند و فرهاد رفته بود .

رخت چرک های خودش را در سبد لباس شویی گذاشته بود .

آشپزخانه بهم ریخته و نا مرتب بود . فضای خانه واقعا چندش اور بود . مارینا یک کتاب کامل رنگ آمیزی را با قیچی تکه تکه کرده بود و کف سالن تا پذیرایی رو پوشانده بود .

فردایش هم گذشت و فرهاد خانه نیامد . هر بار که زنگ میزدم در دسترس نبود و یا خاموش بود .

صفحه ی اینستا گرام ش  را چک کردم . اخرین بازدیدش بیست و چهار ساعت پیش بود .

دلشوره ی لحظه ای به جانم رخنه کرد و چهل و هشت  ساعت برایم یک سالی گذشت .

از فرهاد هیچ خبری نرسید . هوا رو به تاریکی و گرگ و میش شدن می رفت که پدر فرهاد امد . چهره اش غمناک و گرفته بود .

"- فروغ با من بیا دخترم" .

با ترس و اضطراب رفتم . به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است .

تا من رسیدم دیر شده بود و فرهاد نفس نمی کشید .

فقط نور ماه بود که مثل شمع زرد رنگی در دل تاریکی مستقیم روی کاپوت ماشین می تابید .

شعله ی زردی که آتش را در دلم سوزان تر می کرد .

پاهای شتر تا زانویش در شیشه فرو رفته بود و سپر را تا کف اسفالت اورده بود .

دهان شتر خونی بود . اما چشمان سیاهش هنوز باز بود و پلک می زد .

چشمانش همه ی سیاهی را در دل شب ریخته بود و شتر زخمی هنوز نشخوار می کرد .

همه عابرانی که از خیابان رد می شدند ، دور ماشین جمع شدند .

فرهاد بین صندلی و فرمان ماشین پرس شده بود و خون از میان صورتش بیرون می زد .

چراغ دستی را روشن کردند . هنوز اورژانس جاده ای نرسیده بود .

فردی ناشناس از کامیون پیاده شد و با افسوس به چهره ی فرهاد نگاه می کرد .

- بچیاره خیلی جوونه

جسمش میان آهن قفل شده بود . موهای طلایی اش از شیشه ی شکسته بیرون زده بود و زیر گردن شتر رفته بود .

چشمانش بسته بود و پیراهنش تکه پاره شده بود .

گوشت بازویش به طرز دلخراشی له شده بود و نوک برف پاک کن  در گردنش فرو رفته بود .

مَشک گازوئیل سوراخ شده بود راه آسفالت را در پیش گرفته و به جلو می رفت .

به خانه که امدم مثل مرغ سر کنده بال بال می زدم .

- چرا ان روز دعوایش کردم ، چرا با حالت قهر از خانه بیرون رفتم . چرا فرهاد را رنجاندم .

درست بود از هر چیزی ترسیدم بر سَرم امد .

مارینا امد و گفت : امسال سال تحویل رو کنار بابا می بگذرونیم  ، دلم براش تنگ شده .

- باشه دخترم

او رفته بود و یادش همواره در تمام لحظه هایم راه می رفت و زیستن را برایم دور از انتظار کرده بود . سیاهی شب تمام دلتنگی هایش را بر سر من آوار می کرد .

فرهاد بدون خداحافظی رفت . با قهر رفت . حتی فرصت نشد برای آخرین بار به چشمانش نگاه کنم . فرهاد با میل خودش از کنارم رفته بود .

تنگ ماهی را که کنار سبزه گذاشتم ، ماهی از حرکت ایستاد . ماهی گریه می کرد .

گریه ماهی ها دیده نمی شود اما من اشک هایش را دیدم که در تنگ چکیده شد .

داستان «مسافری در تاریکی» نویسنده «فاطمه درغال»