داستان «راز آینۀ جیبی» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ تاریخ انتشار:

hamid neisi

«آینه چون نقش تو بنمود راست» ( نظامی)

 همسایه ها اوایل می گفتند از نظر ذهنی نامتعادل و غیر عادی است اما همسرش به همه گفته بود:

» ای علاقه شه، دوس داره خونه ش پر از آینه باشه»

اما چون درآمد کارگری و بعد هم بازنشستگی کفاف خرج زندگیش را نمی داد فقط خانه را با دو سه آینه ی قدی پر کرده بود. تا اینکه زمانی رسید که روی تخت داخل خانه بستری شد و همسایه ها چون احساس می کردند آخرهای عمرش می باشد اتاق خوابش را پر از آینه های قدی کردند. آینه ها یکدیگر را بازتاب می دادند و تصویر پیرمرد تا بی نهایت تکرار می شد. اما یک روز که آفتاب تمام حیاط را پر کرده بود و داشت کم کم روی آجرها را می گرفت، نور آن در روشنایی روز به چهره ی پیرمرد رنگ غریبی داده بود. در کنار پنجره ی اتاق روی تخت بستری بود. دیگر از وجود آن همه آینه در اتاق لذت نمی برد و فقط از آینه ی کوچکی که هیچوقت از کنار خودش دور نمی کرد خوشش می آمد و با شانه ی کوچکش موهای سفیدش را رو به روی آینه ی جیبی اش شانه می کرد.پیرزن هم مثل همیشه و هر روز کنارش نشسته و دستش را گرفته و روی گونه های خودش گذاشته بود. پیرمرد هم شقیقه های برجسته و پیشانی بلند پیرزن را می بوسید و دست هایش را در موهای همچون برف پیرزن فرو می کرد. پیرزن آینه را گرفت تا قابش را جلا بدهد چون احساس می کرد که میکروب سل راهش را به شکاف های قاب آینه باز کرده و بعد آن را به پیرمرد برگرداند.پیرمرد به آینه که نگاه کرد چشمانش باز و بازتر شدند و برگشت با تعجب به پیرزن نگاه کرد و باز به آینه و آن را گذاشت زیرپتو .پیرزن گفت:

»چی شد؟چرا قایمش کردی؟»

پیرمرد همانطور که تمام اعضای صورتش می لرزید گفت:

»چی...چیزی نیس...چیزی نیس فقط...فقط یه لیوان آب بده»

پیرزن رفت تا لیوانی آب بیاورد و پیرمرد پیش خودش فکر کرد:

»به کسی ربطی نداره ، میدونم الان اگه به او بگم حالش بد میشه و می افته»

و آینه را با احتیاط و لرزش دستش از زیر پتو در آورد و نگاه کرد و اشک در چشمانش جمع شد. دست راستش را رو به روی آینه می گرفت فقط نصف دستش بود و بعد دست چپش را می گرفت و دید که از تنش جدا شده ولی نزدیک بدنش بود. پیرزن بدون لیوان آب برگشت و گفت:

»تو چی می خواسی؟»

پیرمرد باز آینه را قایم کرد و گفت:

»من؟ چیزی نمی خواسم»

پیرزن اخمی کرد و گفت:

»چی شده؟چی دیدی؟»

»هیچی، از صورت خودم وحشت کردم»

پیرزن وقتی پیرمرد جواب می داد و طنین صدایش عوض می شد می دانست که دارد دروغ می گوید، برای همین سرش را پایین می انداخت چون نمی توانست شاهد دروغ گفتن پیرمرد باشد یا نمی توانست ببیند که او پس از هفتاد سال سن و چهل سال زندگی با هم دروغ می گوید، نمی توانست به چهره ای که مثل مردهای فریبکار دو زنه که دوتا بچه هم دارند نگاه کند، یا می توانست او را ببخشد و دیگر برایش اهمیتی نداشته باشد اما دلش راضی نبود و نمی توانست از فکرهایی که ذهنش را احاطه کرده بود فرار کند. شب ساعت سه ، سه و نیم بود و صدای سگان از کوچه به گوش می رسید که پیرزن از خواب پرید.روی زمین کنار تخت پیرمرد می خوابید . پیرمرد تا دید پیرزن بیدار شد پتو را روی خودش کشید اما سرفه ها به او امان ندادند و مجبور شد که روی تخت بنشیند و دستمال جلوی دهانش بگیرد. پیرزن رو به رویش ایستاده:

»چه کار داشتی می کردی؟»

پیرمرد سرفه که می کرد تمام بدنش می لرزید و یک دستش را به طرف پیرزن گرفت و مثل کسی که می خواهد خداحافظی کند آن را تکان می داد که منظورش چیزی نبود . پیرزن باز گفت:

»داشتی یه کاری می کردی که سر و صدا داشت ولی نفهمیدم»

پیرمرد سرفه هایش که قطع شد آرام خمیازه ای کشید و سرش را کرد زیر پتو:

»هوا سرد شده»

و به پیرزن پشت کرد و به پهلو خوابید. اما پیرزن او را تکان داد و گفت:

»بلند شو ببینم جواب من رو بده»

پیرمرد نشست و به چشمان خاکستری پیرزن خیره شد. پیرزن دستش را دراز کرد و گفت:

»آینه رو بده ببینم»

و تمام گوشه ها و قسمت های آن را نگاه کرد و چهره ی چروکیده ی خودش را در آینه دید و آن را به پیرمرد برگرداند. پیرمرد باز به آینه نگاه کرد اما یکدفعه آن را روی تخت پرت کرد و داد زد و سرفه ها به او امان ندادند. پیرزن سراسیمه شد و می خواست برگردد طرف پیرمرد اما سکندری خورد و با گرفتن لبه ی تخت خودش را نگه داشت. پیرمرد رنگ به چهره اش نمانده بود و تمام اعضای بدنش همراه با سرفه کردن می لرزیدند.همانطور که سرفه می کرد به بقیه ی آینه های تو اتاق نگاه می کرد ، درون آینه ی سمت چپ یک دستش نبود و در آینه ی سمت راست بدنش دو نیم شده بود و هر کدام را که نگاه می کرد او را ناقص نشان می دادند. سرفه هایش شدیدتر  شد و دستمال جلوی دهانش خونی شد. پیرزن تمام کشوهای کمد دیواری را زیر و رو کرد و آینه ی کوچکی که از لوازم آرایشش باقی مانده بود پیدا کرد و گرفت جلوی صورت پیرمرد اما پیرمرد تا به آن نگاه کرد زد زیر دست پیرزن و انداختش روی زمین. پیرزن آینه ی کوچک پیرمرد را از روی تخت برداشت و از زوایای مختلف رو به روی خودش و پیرمرد گرفت اما فقط تصویر خودش را می دید و برگشت طرف پیرمرد، دستش را گرفت که نترسد اما پیرمرد همراه با سرفه حرف می زد و می لرزید.پیرزن رفت تا کمی آب بیاورد ولی وقتی برگشت پیرمرد دستانش را جلوی صورتش گرفته بود و به پیرزن می گفت:

»آینه چپی هم همونه»

و برگشت طرف راست و باز داد زد:

»این هم همونه»

و به هر آینه ای که نگاه می کرد داد می زد و با سرفه های شدید خونی روی تخت افتاد و دستانش از تخت آویزان شدند و پیرزن سرش را در بغل گرفت اما چشمان پیرمرد کم کم بسته شدند و نفسش قطع شد. پیرزن او را روی تخت رها کرد و روی زمین نشست و به تخت تکیه داد، اشک روی گونه هایش سرازیر شد.آینه ی کوچک لوازم  آرایشش روی زمین بود آن را براشت، خون روی آن را با دامنش  پاک کرد و روبروی خودش نگه داشت اما او هم چشمانش باز و بازتر شدند و آن را پرت کرد گوشه ی اتاق.

داستان «راز آینۀ جیبی» نویسنده «حمید نیسی»