داستان «بوی گند تمیزی» نویسنده «محمد حسینی»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad hoseini

بوی گند تمیزی از سر تا سر فاضلابی به دماغ میخورد میخورد که درست مثل صحنه ی به دنیا آمدن یک انسان ، تمیز اما کثیف بود. تاچشم کار میکرد در و دیوار های تمیز و تا گوش می‌شنید سکوت محض بود.  سکوتی که نشان میداد فاضلاب‌ دیگر  زیر زمین نیست بلکه فقط زیرِ زمین است.

 همه ی این سکوت های تمیز از یک جیغ کثیف شروع شده بود.

یک جیغ کثیف.

ساعت تقریبا عصر پریروز بود که سوسک خودش را از آغوش موش رها کرد و به روی جنازه ی آقای بنکس دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن. درست مثل تمام مورچه‌گانی که با چشمان خیس ، پای چپ بنکس را بغل کرده بودند تا در سیل خون او غرق نشوند. گربه هم به روی شانه های بنکس نشسته بود و به روش خودش عزاداری و ناله میکرد. خوک و گوسفند هایی که بی امان این طرف و آن طرف می‌دویدند ، حشرات بی قرار عصبی ، سگ هایی که جیغ می‌کشیدند و تک دانه اسب های شِیهه کنان ، همه از غم لبخند جنازه ی تازه فوت شده ی بنکس ناراحت و گریان بودند...بنکس کسی بود که موش ها را از تله موش ، سوسک هارا از دمپایی ، گربه و سگ هارا از گرسنگی و خوک و گوسفند هارا از کشتارگاه نجات داده بود.

»دلیل اش را خودش هم نمی‌دانست».

این چیزی بود که موش بعد از تکرار کردن تمام این حرف ها راجب بنکس ، سخنرانی دلگرم کننده اش در بالای جنازه ی بنکس به روی یک جعبه بزرگ مقوایی را  با آن تمام کرده بود. موش اولین کسی بود که به بنکس پیوسته بود و شروع به ساختن شهر فاضلابی کرده بود ؛ او برای بنکس چیزی بیشتر از یک شهروند برای یک شهردار بود و سخنان اش...هیچکس انتظار آن سخن هارا نداشت ، سخنانی که به قدری دلگرم کننده بودند که حتی سرمای برفِ سه روزه ی آسمان نفرت انگیز شهر بالایی را ذوب کنند و به قدری دلسرد کننده بودند که طنین هلهله ی غم نوازی  موجودات را به آوایی یخ زده تبدیل کنند، این که آن سخنان چه بود بماند.صدای بی صدایِ هزاران فریاد زده نشده ای که سراسر فاضلاب را تسخیر کرده بود سکوتی واهمه انگیز ایجاد کرده بود که مو سیاه ترین موش کهنسالِ گله ی موش های سفید ، شروع به فریاد زدن کرد ، پس از او ملکه ی مورچه ها شروع کرد و به نوبت ، زنبور ها سوسک ها گوسفند ها و بعد تمام فاضلاب یکصدا گفتند:

 «زنده باد موش..زنده باد موش..زنده باد موش...»

 به جز گربه که با پنجه های تیز شده و غرشی پرخاشگرانه ، به موش هجمه برد و گفت : « من تمام عمرم رو لای موش های خیابونی گذروندم و نمیتونم اسم گربه روی خودم بذارم اگه نفهمم خونِ روی گردن این جنازه مربوط به جای گاز گرفتی‌ِ دندون یک موشه!»

دوباره همه جا در سکوت محو شد و آرام آرام زمزمه  هایی از سوی موجودات ، طنین گرفت که ناگهان ملکه ی مورچه ها با اظطراب فریاد کشید : « اون گربه یکی از بچه هام و زیر پاش له کرد!» همه نگاه کردند و چند قدم آن طرف تر جنازه ی مورچه ای لاغر اندام به چشم میخورد؛گربه سریعا آرام شد و گفت : قسم میخورم کار من نبود. زنبور های وحشی سریعا او را محاصره کردند. مجددا تمام موجودات شروع به سر و صدا کردند و دوباره موش ، سکوت را با دادن جوابی ملایم با صدایی آرام و خش دار به گربه ، احیا کرد :«مطمئنم که خیلی از زندگی‌ات رو کنار موش های بیچاره ای مثل من گذروندی و البته که خوشحال می‌شدی اگر من هم دراز به دراز کنار اون طفل معصوم بدون نفس کشیدن خوابیده بودم ؛ زندانی اش کنید» زنبور های وحشی سریعا او را به تونل زندان بردند. موش هم برای ساکت کردن حیوانات به هرکدام آنها اندازه ای از خوراکشان را داد تا با وجود یأس و نا امیدی‌شان حداقل گرسنه نخوابند. دیگر تقریبا شب شده بود و همه به تونل های خودشان می‌رفتند تا بی خبر از اتفاقی که در انتظارشان است سر بر بالین  بگذارند و بخوابند.

  «ساعت، صبح است.»

 این را کلاغی گفت که تنها موجود فاضلاب بود که بیرون از شهر زندگی میکرد و وظیفه داشت از طریق دریچه ی تونل مرکزی به دیگران ساعت را اعلام کند. بلافاصله تمام ضاضلاب‌وندان از خواب های نا آرامشان بیدار شدند به جز‌ موشِ کهنسالِ موسیاه ؛ انگار ناله و جیغ و اندوه ، دیگر به موسیقی متن فاضلاب تبدیل شده بود. موش که اکنون جای بنکس را گرفته بود سراسیمه به بستر سردسته ی گله‌شان رفت و به تمام موش ها و دیگر موجودات اعلام کرد که وقتی نیمه شب گربه را از شهر تبعید کرده بودند دیده است که پنجه های گربه خونی بوده است ؛ رو به همه کرد و گفت :«از این به بعد هرکس اقدام به دگر کشی کنه با مجازات مرگ روبرو میشه!» یکی از سوسک های درمانگر که کنار جنازه ی موش کهنسالِ مو سیاه ایستاده بود  با ترس گفت:

« ولی...ولی به نظر نمیاد اون موش توسط یک گربه کشته شده باشه ، بیشتر شبیه جای دندون های یک سوسکه» موش سریعا حرف او را قطع کرد و گفت :«اون می‌خواسته از من انتقام بگیره! مطمئنم کار گربه است». و به آن تجمع خاتمه داد.

بعد از آن ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است ، همه چیز دوباره عادی شد..موش‌ها و سمور‌ها به سراغ ساختن پناهگاه برای زمستان برگشتند ، اسب ها و گوسفند ها و حیوانات به سراغ تمیز کردن تونل ها و حشرات هم برای پیدا کردن آزوغه رفتند. جلسه ائتلاف فاضلابی هم که همیشه در تونل مرکزی با حضور بنکس و مشارکت همه ی فاضلاب‌وَندان برگزار میشد ؛ در جعبه ای که موش بر روی آن سخنرانی کرده بود با حضور ملکه ی مورچه ها و ملکه ی زنبور ها ، سوسک  و پشه  درحال برگزاری بود که کلاغ برای بار دوم در یک ساعت روی دریچه ‌ی فاضلاب نشست و اولین کسی که آنجا بود یعنی سنجاب را از چیزی آگاه کرد. سنجاب که در گونه خودش بسیار نادر بود و رنگ بدن اش زیتونی رنگ بود ، وظیفه داشت هر‌ ورود و خروج از فاضلاب را ثبت کند. کلاغ که مانند مشعل ، چشمانش پر نور و حرف هایش سوزاننده بود با دلهره گفت :«جنازه ی گربه! جنازه ی گربه رو دیدم! اون بالا!» ؛ سنجاب هم سریعا با همراهی کلاغ به جایی که او می‌گفت رفت. جنازه ی بدونِ سرِ گربه که کنار سطل اشغال در استخر خون خودش افتاده بود ، سنجاب را طوری وحشت زده کرد که مجبور به انجام همان کاری شد که کلاغ انجام داده بود... دویدن به سمت فاضلاب و اطلاع دادن به همه.

مجدداً فاضلاب‌وندان شروع به همهمه کردند. برخی از آنها وحشت زده و برخی هیجانی بودند ، خیلی ها مرگ او را وحشتناک و خیلی ها هم درست میدانستند. سر انجام سنجاب به نمایندگی از تمام فاضلاب‌وندان ، به تونل آذوقه رفت تا از موش که میگفتند آنجاست پاسخی بگیرد. مدت زیادی گذشت و سنجاب بازنگشت. آخر سر خود موش بعد از چند ساعت آمد و برای همه واضح کرد که وقتی نیمه شب او را تبعید کرده بودند دیدند که یک انسان او را گرفته و به این وضع انداخته و آن ها هم فقط فرار کردند ؛ به سختی آن سر و صدای عزای گربه ی به ظاهر قاتل آرام شد. رفته رفته همه نگران سنجاب شدند که پیدایش نمیشد ، جای او در پست اش خالی بود و حتی بچه ی کوچک‌ او هم نمی‌دانست او کجاست. در همین حال کلاغ که مدت زیادی بود روی دریچه نشسته بود بلافاصله پس از اعلام ظهر پر زد و  رفت.

دقیقا یک روز از مرگ آقای بنکسی که حالا دیگر همه حقیقت کلیشه ای و تلخ اورا می‌دانستند گذشته بود. کسی نه به فکر فرار بود نه به فکر قرار. همه فقط کار های همیشگی‌شان را با ترس و اظطراب بیشتری انجام میدادند تا وقتی که یکی از زنبور ها با فریادی مهیب ، همه را از پیدا شدن جنازه ی سنجاب در یکی از تونل های کم رفت و آمدِ شهر باخبر کرد ؛ همه دیگر متوجه شده بودند که این شهر دیگر مقدس نیست.همه متوجه غم و اندوهی که حالا تبدیل به ماتم و نفرت شده بود ، شدند. ماتم و نفرتی که دلیل اش مبهم بود.مبهم تر از نور خورشید بر لا به لای ابر های آسمانی که در سه روز گذشته مکرراً بارانی بودند. مبهم بود تا زمانی که همه متوجه شدند دارند یکصدا اسم موش‌ را با خشم فریاد میزنند.‌.لا به لای آن شلوغی صوتی ، کلاغ به جای اعلام کردن ساعت عصر ، شروع کرد به هشدار دادن ، فریاد میزد که فرار کنید!

آنها آنقدر سرگرم شعار دادن بودند که صدای کلاغ را نشنیدند. ناگهان متوجه شدند صدایشان هی کمتر و کمتر میشود. کسانی که جلوتر از بقیه بودند شاهد سیلِ دود و سم هایی شدند که جلوتر از انسان هایی با لباس های وحشتناک و اسلحه و دینامیت به آنها حمله میکند.انسان ها به سرعت بر لشکر بی تن و بی جنگجوی فاضلاب‌وندان چیره شدند.بچه مورچه ها از سم و لگد و انفجار های دینامیت ها جیغ و فریاد هایی به پهنای غم هایشان ز درد سر می‌دادند و زنبور ها پشه ها و مگس ها از لا به لای تور های سیاه ، پر و بال می‌شکستند. بچه موشی که با سنگی که در دست داشت به یک انسان حمله میکرد و با ضرب گلوله کشته شد اشک مادرش را با نفرینی به سمت آسمان همراه کرد.مگر ما چه گناهی کرده ایم؟ ما لاله های رقصنده در مرغزارِ بادِ مجازِ صلح و اصلاح.

 سنجاب و سمور و سوسک و گنجشک ها که سرعت بیشتری داشتند خود را به پناهگاه رساندند و متوجه شدند آذوقه‌شان تماماً غیب شده.. هرچند که انسان ها حتی آنجا را هم مانند تمام خانه ها سوراخ ها و تونل ها پیدا و نابود کرده بودند ، کلاغ که بهت زده به آن صحنه نگاه میکرد زبانش بند آمده بود ، اشک هایش چشمان اش را تار می‌کردند تا دیگر آن را نبیند ، آن همه حیوانات و موجودات زنده ای که لا به لای فضولات و کثافات و اشغال های انسان ها تمیز میشدند درد را عمیقاً به قلب اش وارد می‌کردند ، دردی که آن لحظه میکشید خیلی بدتر از دردی بود که چند ثانیه بعد با فرو رفتن شیشه خورده ای در بدن اش احساس کرد.. شیشه ای که در دستان همان کسی بود که فکرش را میکرد. دستان کسی که روی دو پایش ایستاده بود و بوی گند تمیزی میداد ...

موشی که چشمانش هیچوقت هیچ چیز نمی‌گفتند ، دست و پای همیشه تمیز و آن تن سفید اش که به آن می‌بالید دیگر تنها سیاهِ کثیف و قرمزِ خونی بودند. با شیشه خورده ای در دست اش کنار جنازه ی کلاغ و ملکه ی مورچه ها در روبروی بنری که روی آن نوشته شده بود ″طرح پاکسازی فاضلاب″ ایستاده بود. ملکه از او پرسید : چرا کلاغ را کشتی؟ اون که کاری نمیتونست بکنه! موش هم با آرامش جواب داد :«اون بچه مورچه ای هم که کنار گربه کشته بودیش کاری نمیتونست بکنه».

مورچه با یأس نگاهش را از موش به زمین دوخت و به همراه او بی اعتنا به قیامت فاضلاب ، خودش را به بهشت رزرو شده شأن رساند...

جایی که قرار بود با سوسک و ملکه زنبورها ملاقات کنند و آذوقه هارا بین خودشان تقسیم کنند.محل قرار جوی آبی بود که در تقاطع خیابان آزادی واقع در مرکز شهرِ بالایی. جایی که هنگامی که موش و ملکه به آنجا رسیدند تنها سوسک را دیدند کنار جنازه ی یک زنبور. خیلی زودتر از آن که مورچه  بپرسد چه اتفاقی افتاده است زیر پای موش له شد تا سوسک و موش بتوانند معاشقه ای کنند به انضمام خون هزاران فاضلاب‌وند. معاشقه ای که سرانجام بوسه های گرم اش ، خونِ سرد سوسک بر روی دستان کثیف موش بود. موش دیگر یک‌ موش نبود یک قهرمان بود! بر تمام در و دیوار های شهر بالایی عکس موش‌را بعنوان  ناجی فاضلاب  چاپ کرده بودند..تمام شهر با دیدن او خوشحال میشدند و تشویق اش میکردند. او کسی بود که فاضلاب را تمیز کرده بود...

و من ... من در ساعتِ عصرِ روزِ بعد از شروع جنگ ، زمینی هستم که در زیر خودم صدای فریاد های زده نشده و در روی  خودم هزاران جیغ و سوت و هیاهو و در زیر و روی و خودم بوی گند تمیزی می‌شنوم..

 

داستان «بوی گند تمیزی» نویسنده «محمد حسینی»