داستان «پادشه خوبان» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ تاریخ انتشار:

golbarg firooziموسی را که گذاشتند توی گودال،صنم  مشتی خاک بر سرش ریخت،فریاد زد ،جیغ کشید،نفرین کرد،گریه کرد و آخرسر بی حال و بی رمق میان آغوش یکی از زنها از حال رفت.سهراب سر را میان دو دست گرفته بود ،با همه ی غمی که بر دلش سنگینی میکرد،خوش نداشت کسی درد و عجزش را ببیند.

و یکریز می‌نالید:نفرین نکن زن،قهر خدا بیشتر میشه. و سرمیان  دستها گریه میکرد. صنم اما بی رمق تر از آن بود که بفهمد سهراب و دیگران و حتی غنا چه میکنند.

غنا با آرنج روی صورت سفید و مهتابیش را پوشانده بود،خمیره ی سهراب را داشت،براش گران می آمد کسی دردش را ببیند.چادر روی سرش انداخت،دو زانو روی خاک نشست و زیر لب موسی موسی کرد و در دل جیغ زد و میان جیغِ دلش،هوای دهانش را داشت تا باز نشود و کسی نفهمد چه میکشد.لحد رفت روی موسی و خاک روی آن و همه چیز تمام.

بعد از سه و هفت و چهل و عزاداری و شیون ،صنم گفته بود :مُچ پاتو قلم میکنم اگه ببینم تنها رفتی سرتپه!

غنا چند روز دندان سر جگر گذاشت ، میدانست هر روز صنم وقت اذان ظهر میرود نمازش را کنار موسی و میان حیاط امامزاده میخواند،ساعتی مویه میکند،غمش را زمین میگذارد و برمیگردد خانه .وحالا اهالی آمده بودند آنها را به رسم خودشان، بعد از چهلم ببرند صحرا تا دلشان قرار بگیرد وغنا نرفته بود.

مانده بود خانه تا به کار خودش برسد،همان که اگر صنم میفهمید...

رفته بود سر صندوق داخل صندوق خانه ،در را پشت سرش بسته بود. جرأت نکرده بود چراغ را روشن کند.در صندق با قیژ صداداری باز شده بود ،لب به دندان گزیده و بااینکه کسی خانه نبود باز نفسش بند آمده بود.

میان آنهمه خرت و پرت چطور میتوانست گردن بند را بیابد.

دست کرده بود میان خرت وپرتها و کورمال کور مال با دستش هر آنچه میان صندوق بود زیرو روکرده بود.و آخر سر،تَهِ صندوق، زیر همه‌ی خنزل پنزلها، جعبه ی مخمل به دستش خورده بود. انگار شکارش را صید کرده باشد ،بعد از روزها خنده ای ،هر چند تلخ،بر لبانش نشسته بود.

جعبه را گشود، گردنبند را میان یقه اش چپاند و جعبه را برگرداند سر جاش. انگار تکه ی گمشده اش روی قلبش جا خوش کرده بود که آرام گرفت.

 از صندوق خانه بیرون زد. چادرش را انداخت سرش و زد به دل دشت و بعد هم تپه.هنوز تا اذان وقت داشت.که اگر صنم میدیدش فاتحه اش خوانده بود.تپه را دور زد،از پلکانی که میان کمر تپه کنده بودند بالا رفت،هفت درخت چنار را رد کرد و رسید به نوک کله قندیِ تپه و کمی پایین تر ،آنجا که زمین صاف میشد چشمش افتاد به ردیف سنگهایی که روی هر کدام نامی و زیر هریک عزیزی بود.رفت کنار موسی،سنگ تازه بود و عکسش با مژه های بلند و چشمی که انگار هنوز به دنیا بود تمییز و خوش نقش دل را  میبرد به غم .بچه ماری از گوشه مقبره گذشت،قلوه سنگی برداشت و با همه ی توانش بر سربچه مار  کوبید و فریاد زد: خانواده توی حروم زاده بودن که موسی را کردن زیر خاک،حالا میخوای اون دنیا هم راحتش نذاری؟! کور خوندی.دیوانه شده بود،دُم بچه مار را گرفت و پرتابش کرد سمت دامنه ی تپه.دستش را که فکر میکرد ازخون قاتل موسی نجس شده با خاک پاک کرد.با همان قلوه سنگ زمین کنار مقبره را کَند،گردنبند را از یقه اش بیرون کشید،دور و برش را نگاه کرد،انگار چشم صنم همه جا او را میپایید و گرچه می‌دانست به خاطرخود غنا گفته که تنها به تپه نرود، باز میترسید که صنم سر برسد. همانطور که دور و برش را نگاه میکرد گردنبند را میان خاک چال کرد بعد رویش را پوشاند و قطعه ای سنگ برای نشانه گذاشت روی آن تا گمش نکند.

زانو زد،دستها را چلیپا کرد روی سینه. خودش را تاب میداد و زار میزد و فکر میکرد: حالا که موسی رفته کاش شیر مرد برمیگشت وهمراه بقیه ی جوان‌های روستا شاخه ای ازدرختها را از مادرشان جدا میکرد و آنها را میان باغها ی روستا میکاشت تا همه ی روستا پر میشد از چنار و سبزی آنها.

 که طبق رسم و سنت روستا هر کس چنارش زودتربه بار مینشست به هر آنچه میخواست می‌رسید.

و آرزو کرد چنارِ شیر مرد زودتر به بار بنشیند.هر چند که سالی طول می‌کشید تا چنار ریشه در زمین قوی کند.چهل روزِ گذشته را به افسانه ی پدر فکر کرده بود و امروز افسانه را کنار موسی چال کرده بود.همان که پدر گفته بود: اگر دنیا عزیزت را گرفت،باید یادگاری که براش عزیز بوده کنارش چال کنی و آنقدر آبش بدهی تا دل خاک به رحم بیاد و درختی از آن عزیز سبز بشه. وحالا عزیزش،نیمه ی دیگرش که از یک رحِم به این دنیا آمده بودند در خاک بود و او بالای خاک به انتظار نشسته بود. بااینکه از سالهای کودکی و شنیدن افسانه ی پدربه وقت مُردن همبازی اش ریحان،که مار نیشش زده بود ،خیلی می‌گذشت و برای خودش درسی خوانده و بین اهالی تنها دختری بود که دیپلمش را گرفته بود، ویک باردیگر هم  از این افسانه رودست خورده بودو درخت ریحان سبز نشده بود، باز خواسته بود که شانسش را امتحان کند.

گردنبند نقره ی موسی، به وقت گرفتنِ دیپلم را که خودش از شهر براش خریده بود و از وسط با لولایی ظریف ازهم باز میشد و موسی عکس خودشان دوتا را میانش گذاشته بود را کاشته بود تا درخت موسی سبز شود.بطری آب را پر میکرد و می‌ریخت روی گردنبند و می‌دانست کارش تا چه حد بی ثمر است و باز آب میداد. انگار که موسی پیام او را به خدا برساند درد دلش را نجوا گونه به موسی می‌گفت:موسی جانم،عزیز خواهر،درخت موسی چه صیغه ای است،من که می‌دونم همه ی اینها را بابا گفته بود برای دل خوشی من،تو حالا کنار منی و درختی از تو سبز نمیشه،تو میان جان منی ،اصلا من و تو یکی هستیم،یادت هست؟چطور با هم بودیم،راز دل با هم میگفتیم؟تو ریحان را از بچگی میخواستی و آخر مثل  ریحان،مار بود که تو را از ما گرفت .حالا که من تک هستم و این همه تنها موندم، به خدا بگو شیر مَردَم را بَرش گردونه.شش ماهه رفته،خبر ازش ندارم.نکنه توی شهر زن گرفته،نکنه من را فراموش کرده.نکنه؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت،وقت اذان بود.بطری را برداشت،دامنش را تکاند.پا تند کرد از پله های تپه پایین دوید و با شتاب راه خانه را پیش گرفت.

مادر از حال و روز و سکوتش پی به غمش می بُرد و نمیخواست تنها برود بالای تپه.به غنا گفته بود:هر وقت خواستی بگو خودم میبرمت،تنها نری ها،به خدا پوست تنت رو میکنم توشو پُر میکنم کاه و همون جا کنار موسی چالِت میکنم.

هر چه میکرد غنا اشکی بریزد و سبک شود،دختر بدتر لج میکرد و تنها راهی که به توصیه ی زنها انجام داده بود همین بود که نگذارد تنها برود تپه!

غنا به سهراب گفته بود:بابا لااقل تو اجازه بده برم کنار موسی.

سهراب سوار وانت تازه اش شده بود،به صنم گفته بود ،میریم تپه و رفته بودند.خودش بر گشته بود،میدانست غنا با موسی تنها که بماند حالش بهتر میشود.کنار موسی روی خاک زانو زد حالا خیالش از صنم راحت بود.با صدای بلند زار زد،اسم موسی را در هوا فریاد زد ،طنین موسی به کوه خورد و پرتاب شد میان تپه و چند بار تکرار شد،اوج گرفت، سپس کوه آرام گفت: موسی،موسی و خاموش شد.سرش را انداخت پایین،چادراز سرش افتاده بود و موهاش از دو طرف زمین را جارو میزد و اشکهاش از لای موها گردنبند را آب میداد.دستش را گذاشت روی سنگ،نبض نبض دستش انگار قلب موسی باشد،زیر دستش تیک تیک کرد.فکر کرد شاید موسی زنده اس،شاید قلب اوست که میزند،شاید درخت موسی سبز شود و او  چشمان درشت موسی را که یک جفت آن میان صورت خودش بود را بتواند دوباره ببیند.فکرکرد: برای شیر مرد گریه کند؟ یا برای موسی که از مردنش قلبش سوراخ شده بود؟ و می دانست از حالا به بعد هرروز باید برای خودش گریه کند که هم موسی را نداشت و هم از شیرمردش بیخبر بود.دستی به شانه اش خورد،در دل گفت :موسی! و چشمش سهراب را دید،تلخ خندید: اومدی بابا.

دست مردانه اش را روی دوش خسته و وارفته ی غنا گذاشت،با دست دیگر زیر بغلش را گرفت، از زمین بلندش کرد و راه خانه را پیش گرفتند.

حالا هرروز باسهراب به تپه می‌رفت و وقت ظهر ،موقع برگشت از باغات انگور،سهراب پِیَش می آمد و با هم به خانه برمی گشتند.افسانه را باور نداشت،اما دلش میخواست باورش کند،اینطور نور امید کوچکی میان قلب سوراخش روشن می ماند.

لقمه ی نان و پنیرش را از میان بقچه در آورد.شش ماه میشد کارو زندگیش را روی تپه آورده بود.دفترچه کنکور را همانجا پر کرده بود، برای موسی هم رشته ای انتخاب کرده بود و به نیت قبولی هر دو دفتر چه را پست کرده بود و هر روزاز صبح با کتاب و دفترش کنار موسی می نشست،بلند بلند درس میخواند تا موسی هم بشنود. نمیگذاشت خاک گردنبند خشک شود،لحظه به لحظه نگاهش به خاک بود ،نکند خشک شود و خاک ترک بردارد ؟ و پشت هم از بطری آبش می داد.

لقمه را گاز زد شعر حافظ میخواند ،واز میان ابیات آرایه ها را پیدا میکرد.دستش روی سنگ، دلش کنار شیر مرد و با صدای بلند میخواند:ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی/دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی.و چند بار زیر لب تکرار کرد:وقت است که باز آیی،وقت است که باز آیی.

برای موسی و درخت موسی میخواند،برای شیر مرد میخواند و برای خودش گریه میکرد.سرش را کرده بود بین صفحات کتاب.نباید حواسش پرت میشد،دستش روی سنگ بود فکر میکرد اینجا حتما قلب موسی است و شعر را میخواند.نگاهش لحظه ای روی جوانه ی تازه رُسته ی کنار دفینه ی گردنبند خشک شد،آنجا جوانه ای کوچک ،که علف نبود و او که دختر روستا بود، علف را از جوانه ی جاندار خوب تمیز میداد،سبز و کوچک سر از خاک درآورده بودچند بار پلک زد،جوانه بود.سبز و زنده.

با دلِ انگشت اشاره آرام جوانه را لمس کرد،نوازشش کرد و به خیال اینکه درخت موسی است خم شد،سر جوانه را بوسید.یک دست روی قلبش و دست دیگر را روی سنگ گذاشت.چشم دوخت به کوهها. میان کوه و نگاه او، قامتی بلند و شولا پوش،با عصایی در دست پشت کرده به خودش را دید.موسی بود؟نه،خوش قامت تر و جاافتاده تر بود.شولا پوش نیم رخش را رو به غنا کرد،سرش را که پایین بود بالا آورد،نگاه تیله ای شیر مرد میان قیر چشمان غنا گره خورد ، کش آمد و رفت تا نوک قله ها.غناایستاد،رو به شیرمرد کرد،برای اول بار خودش را میان بازوان درشت شیر مرد انداخت و گریست.شیر مرد پیشانیش را بوسید ،گفت:باید بریم،خیلی کار مونده.غنا سر عقب برد،چشمهاش روی گردن شیر مرد عروسک شد،بدون تکان.لبهاش مثل ماهیِ بیرون افتاده از آب باز و بسته شد.شیرمرد گردنبندش را در دست فشرد ،دستان غنا را گرفت ،رفت کنار جوانه،بطری آب را برداشت، آبی به جوانه داد و گفت:برویم.

داستان «پادشه خوبان» نویسنده «گلبرگ فیروزی»