از پشت پنجره بیرون را نگاه میکند. هوا آفتابی و سرد است. پنجره را باز میکند تا برای پرندهها دانه بریزد، که سوز و سرما به صورتش میریزد. «چه سرده. برفش جای دیگهس، سرماش مال ما.»
کوه دراک سفید پوشیده است. از نوک قله تا نیمههای دامنه، لایۀ نازکی از برف زیر نور بیرمق زمستان میدرخشد. گُلهبهگُله دامن سنگی کوه از زیر تور نازکش پیداست. تاولهای ملتهبِ آلونکهای فلزی زنگزده، صورت سفید کوه را از ریخت انداخته است. باد به صورتش میزند. میسوزد. «اوف اوف اوف.» دانهها را روی هرۀ پهن پنجره میپاشد. چشمانش از سرما آب میافتد. سریع پنجره را میبندد. گربه خانگیشان خودش را میرساند تا پشت پنجره بنشیند. «دیر رسیدی، دیگه نمیشه باز باشه، سرده.»
گربه صاف توی چشمش زل میزند. دمش را بالا، چپ و راست تکان میدهد و ناراضی مرنو میکند. «بیو. بیو. از همین دور بیرونو نگاه کن.»
سمت گربه دست دراز میکند. میترسد و فرار میکند.
«کاریت ندارم بسهزبون.»
توی خانه، گربه فقط از او حساب میبرد و وقتی او در خانه باشد، سمت آشپزخانه نمیرود. پرندهها با سروصدا جشن گرفتهاند و گربه با حسرت تماشا میکند.
به آشپزخانه میرود. گربه جست میزند روی مبل و آرام خودش را به پنجره میرساند و با خیال شکار کمین میکند؛ سرش را تا پایین لبۀ پرده پایین آورده، مثل گلولهایی پشمالو در خودش جمع شده و به پرندهها چشم دوخته است. نوک گوشهایش تیز بالا رفته و آرام به اطراف میچرخد. پشتش شبیه موشک آمادۀ پرش، تکانتکان میخورد. کمی صبر میکند و یکباره خیز برمیدارد. محکم به شیشه برخورد میکند و روی دسته مبل ولو میشود.
«بذار بسهزبونا بخورن، سقط شده!»
پرندهها پر میزنند و گربه با سبیلِ آویزان گوشه مبل کز میکند.
کیف به دست از آشپزخانه بیرون میآید. ساعت دیواری ده و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهد. «نیومدش. یهساعت پیش باید میاومد.»
پرده عمودی را کنار میکشد و نور همهجا را پر میکند. گربه مثل مجسمۀ الهه مصریان مینشیند و نور خورشید به سبیل شیری رنگ و چشمهای کهرباییاش ابهتی درخشان میدهد. باز منتظر، نگاه تیزش را به شیشه میدوزد.
در حالیکه شالش را مرتب میکند، از اینسر تا آنسر خیابان چشم میدواند. ماشینی سرمهای رنگ، روبهروی ساختمان توقف کرده و دختری درشتاندام پیاده میشود. «نه، نیست. نیومد. اون یکی هم اونجا منتظره.»
ظرفهای غذا را سر باز روی میز آشپزخانه چیده تا خنک شود و در سبد جاسازی کند. گربه که او را آماده رفتن میبیند، نزدیکیهای در مشغول رژه رفتن میشود. «بیو برو تو اتاق. بیرون باشی زندگی برام نمیذاری.»
خانه را روی سرش میگذارد. دمش را سیخ کرده و عصبی پشت در میچرخد.
«سرسام گرفتم سقط بشی.»
توپ نارنجی را، جایی دور از در میاندازد؛ اما گربه بازی نمیخواهد.
«بیو برو تو، باید برم.»
دنبالش میکند تا به اتاق هدایتش کند. گربه میپرد روی بنجامین، گلدان میشکند و بنجامین یله میافتد و دم راهراهِ قهوهای، زیر مبل میخزد. «واای نیگا کن. نیگا کن گل نازنینم.»
تلفن زنگ میخورد. دستپاچه به طرف تلفن میرود. «حتماً از بیمارستانه و بابا حالش بد شده.»
«مامان، من هنوز سرکارم. لیمو کجاس؟»
«وای از تو و لیمو. قرار بود یه ساعت پیش بیای. پیرمرد بیچاره حالش بده. کلید هم که یادت رفته ببری.»
«وااای راست میگی. کلیدو بذار تو گلدون. تا شب کارم طول میکشه.»
«خودت میدونی. من میرم. نیای، لیمو تو اتاقه زندونیه.»
صدای تاپتاپ از آشپزخانه بلند میشود. گوشی را میاندازد و میدود.
«مامان جون من دعواش نکنی.»
دانههای برنج همهجا پخش شده و خورش از لبه میز شُره میکند. لیمو دماغ صورتیاش را به کنارههای ظرف میمالد و بو میکند.
باز تلفن....
در اتاق را بهم میکوبد. لیمو تندتند به در چنگ میکشد. تمام فکرهای دلهرهِآور از ذهنش میگذرد. کفش را بستهنبسته، دگمه آسانسور را میزند. خودش را در آیینه اتاقک آسانسور میبیند. چروکهای ریز و درشت صورتش، موهای یک در میان سفید و اخم تند ابروهایش حالش را بدتر میکند.
تا ده بشمار به حیاط رسیده. خانم همسایۀ همیشه شاکی، با واکر جلویش سبز میشود. احوالپرسی دستوپا شکستهای میکند و از در بیرون میرود. ماشین صاحبخانه جلو در ایستاده و زن صاحبخانه در حال پیادهشدن است. با عجله خودش را به او میرساند.
«سلام، خوب که دیدمتون.»
«خیر باشه.»
«والا چی بگم، آقای احمدی بهتون میگه.»
دلش جوش میخورد. «چی شده. چی میخواد بگه. پنج ماه تا قرارداد مونده که.... نکنه....»
احمدی مرد باحوصله و منصفی است؛ اما مو لای درز قانونهایش نمیرود. با حوصله ماشین را پارک میکند و سلانهسلانه به طرف او میآید.
آرام و قرار ندارد. اینپا و آنپا میشود.
«خیره، عجله دارین؟»
«بابام مریضه، باید برم بیمارستان.»
«شرمنده، وقتتونو زیاد نمیگیرم. فقط...»
مکث میکند و حرف را در دهانش مزهمزه میشود.
«فقط باز همسایهها شکایت کردن گربهتون رفته تو خونهشون. تو راهپله هم پریده جلوشون.»
«کدوم همسایهها؟»
«مهم نیس کدوم همسایه. نمیخوام شرمندهتون بشم ولی گربهتونو باید رد کنین بره. بیشتر از این نمیشه.» ■