در محوطه ایستگاه فشارشکن گاز قدممی زد و گاهی به بیرون نگاهمی کرد. کامیونها به صف دور میدان ایستاده، بعضی از رانندهها بساط صبحانه را پهن کرده، دور کامیونها شلوغ، چند کارگر بالای آجرها نشسته بودند و منتظر رانندهها که صبحانهشان را بخورند.
در گوشهای از میدان، دلالها با رانندهها سر قیمت آجر چانه میزدند. صدای بوق ممتد ماشینهایی که میدان را دورمی زدند تا از شهر خارج شوند میآمد. با اینکه بیرون سرد بود، اما ایستاده و حرکت کامیونها را تماشا میکرد، میخواست وقتش بگذرد. حوصله نداشت برود توی اتاق کنترل. نمیخواست تنها باشد، باید یک جور زمان بگذرد. با اینکه سر وصدا او را اذیت میکرد، اما امروز کلافه بود. شب سختی را گذرانده بود، نمیخواست دعوای دیشب با لطیفه زنش را بیاد بیاورد. صدای فریادش عین سوت خمپاره توی گوشش میپیچید و زوزه میکشید. از صبح که آمده داشت قدم میزد و سیگار میکشید، با اینکه سیگار برایش خوب نبود و به سرفه میافتاد. صبح تا حالا عقربه فشار گاز را نگاه نکرده و گزارش نداده بود. به خودش گفت: «بگذار برود بالا، پالایشگاه منفجر شود، گورپدرشان، مگرمی خواهد چه شود؟ اخراجش میکنند، بکنند!» برایش مهم نبود دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت بگذار هر اتفاقی میخواهد بیفتد.
از نگاه کردن به بیرون خسته شد. برگشت و شروع به قدم زدن توی محوطه کرد. حتی استکان و فلاکس چایش را آورده بیرون روی تخت که توی محوطه برای خودش درست کرده بود وقتی خسته میشد، روی آن دراز بکشد و بیرون را تماشا کند. زمان خیلی کند میگذشت. چشمش به نیزارهای کنار ایستگاه افتاد، و لولههایی که مثل مار روی زمین از آقاجاری میخزیدند و به طرف پالایشگاه میرفتند.
همه کامیونها به صف ایستاده و گل مالی شده بودند. رزمندهها با کوله پشتی و اسلحه به صف سوار میشدند، صدای انفجار از دور میآمد. همه سرود میخواندند و بالای سرشان منورها آسمان را روشن کرده و همانطور که میسوختند پایین میآمدند و دوباره از سوی دیگر چند منور همه جا را روشن میکرد. انگار عراقیها احساس میکردند میخواهد اتفاقی بیفتد. تمام منطقه را مثل روز روشن کرده بودند تا اگر جنبندهای حرکت میکرد او را ببینند. هاشم پشت سر مرتضی توی صف ایستاده، منتظر بودند سوارشوند نوبتشان که رسید، مرتضی پرید بالا و بعد دست هاشم را گرفت و کمکش کرد که سوار شود. کامیونها که پر میشدند پشت سرهم توی صف حرکت میکردند، دوباره شروع کردند به سرود خواندن میخواستند سکوت شب را بشکنند تا ترسشان بریزد. تنها نور چراغ و صداهایی که در فضای سرد و خاموش گم میشد.
همه پشت خاکریز قایم شده اند، سکوت سنگینی حاکم بود، هیچ صدایی از کسی در نمیآمد. چشمها از حدقه در آمده بود، گاهی آسمان با منور روشن و دوباره خاموش میشد. در دل تاریکی دنبال اشاره دست فرمانده بودند. همه دستها روی ضامن اسلحه، سکوتی بر سینهها سنگینی و نفس کشیدن را سخت میکرد. صدای پی در پی انفجار میآمد. صدای ضربان قلب خودش و هاشم که پشت سرش نشسته بود را میشنید، تمام فکر و ذهنش او بود. مادرش، هاشم را به او سپرده بود. برای اولین بار بود جبهه میآمد. از طرف شرکت نفت داوطلب شده بود، احساس میکرد او ترسیده و به نوعی پشیمان شده، اما راه فراری نداشت.
با صدای شلیک توپ و خمپاره، همه دراز کشیدند، صدا هر لحظه نزدیکتر میشد، آسمان یک مرتبه روشن شد، سپس با اشاره فرمانده حرکت کردند و پشت سرش رگبار مسلسل، بعد صدای فریاد و ناله و افتادن بچهها به زمین، باید میگذشتند، نمیتوانستند بایستند. صدای ضربان قلبش تند میزد، وحشت سرتا پای وجودش را گرفته بود. یک نبرد واقعی شروع شده، با میدان مشق و تمرین نظامی فرق میکرد. باید میرفتند. صدای خمپاره و رگبار مسلسل عراقیها لحظهای قطع نمیشد. هوا گرگ و میش شده بود. نمیدانستند چقدر جلو رفتند، از چند تا خاکریز عراقی گذشته بودند، ولی هر چه جلوتر میرفتند تعداد نفرات کمتر میشد، یک مرتبه صدای انفجار هردو را به یک سمت پرت کرد.
شب سختی را گذرانده بود، نمیخواست ذهنش درگیر موضوع دیشب شود و اتفاق پیش آمده را به یاد بیاورد. اول با جر و بحث شروع شد، بعد داد و فریاد، یک مرتبه دستش را بلند کرد که بکوبد توی گوشش. اما خیلی خودش را کنترل کرد، دلش نمیآمد چنین کاری بکند، اعصاب نداشت. هنوز صدای سوت انفجار بعد سالها تو گوشش بود، . بارها شده که این اتفاق افتاده بود ولی او به جای اینکه لطیفه را بزند خودش را میزد، طوری که از حال میرفت و میافتاد زمین. بعد از چند دقیقه که به هوش میآمد میرفت یک گوشه مینشست تا صداها از گوشش خارج و دوباره آرام شود. دیشب هم باز سر یک موضوع ساده دعوا شروع شد. همیشه دنبال بهانه بود انگار لطیفه میخواست تقاص این سالها را که با او زندگی کرده بگیرد. سر این که چرا او را فرستادند ایستگاه فشارشکن «چکار کردی؟ چرا از پالایشگاه بیرونت کردند؟ ببین کاکام هاشم هنوز داخل پالایشگاه کار میکنه!» چرا دست از این دیوانه بازی هات برنمی داری؟ "
درسته دکش کردند اینجا، به این بهانه که اعصاب ندارد و باید در جایی خلوت و دور از سرو صدای پالایشگاه کار میکرد. اماخودش هم راضی بود، دلش میخواست از آن سروصدا و جنگ و دعوا سر مسائل کارگری پالایشگاه دور شود. حوصله نداشت؛ شاید از جنگیدن خسته شده بود. همانطور در جنگ زخم زیاد برداشته و از پای در آمده بود. تحمل هیچ چیزی را نداشت. از روزی که آمد اینجا، کمتر دچار سردرد و تشنج میشد. قبلا چند روز یک بار مجبور میشد بستری شود. روزهای اول برایش سخت بود. زمان دیر میگذشت؛ مثل وقتی که در جبهه داخل سنگر نگهبانی میداد. اینجا همصحبتی نداشت ولی کم کم عادت کرد. به آرامش رسید. با اینکه اوایل در مورد تنظیم فشار گاز و اینکه چقدر باید باشد استرس داشت و هر دقیقه عقربه را نگاه میکرد و گزارش میداد. طوری شده بود روزی چند بار زنگ میزد کفرشان را در میآورد. ولی بعدها عادت کرد در واقع اینجا قلمرو حکمرانیش شد و جان پناهش، چای درست میکرد. یا توی محوطه قدم میزد، با خودش خلوت میکرد، حرف میزد، از سکوت و آرامش آنجا لذت میبرد، حالش را خوب کرده بود. گاهی به عقربههای فشار گاز نگاه میکرد و تماس میگرفت، وضعیت ایستگاه را گزارش میداد، که بدانند او اینجاست، پستش را ترک نکرده و مانند یک رزمنده مواظب است. آنها هم راضی بودند که او این جاست. «الان ترسم ریخته کمتر گزارش میدم، اینجا خوشه، آقای خودمم، کسی هم دستور نمیده.» دیگر نمیخواست برای کوچکترین مسئلهای دعوا کند، کسی به مشکلات کارگری اهمیت نمیداد. خسته بود از درگیری با بالا دست ها، همیشه برایش مشکل درست میکردند. یک پایش توی حراست پالایشگاه بود. دیگر آن عزت سابق به خاطر جبهه رفتش را نداشت، خودش میدانست دیگر دورانش تمام شده. اینجا تنها جاییه که به او آرامش میداد، میتوانست تمام لحظههایی که با بچهها در سنگر با هم میخندیدند و صدای فریادشان را موقع علمیات بیاد بیاورد.
حتی دیگر برای زنش هم ارزش نداشت. شاید او هم به آرمانهای سابق اعتقاد نداشت، خسته شده بود از زندگی با او. «خودش قبول کرد از وضعیت من خبر داشت! میدانست من مجروح جنگی ام؟ اوایل خوب بود مراعاتم میکرد، توی بیمارستان وقتی به ملاقات کاکاش میآمد همدیگر را دیده بودیم. از اونجا سر صحبت باز شد. حالم را میپرسید و تشکر میکرد که کاکاش رو نجات دادم و من هم سرم پایین بود خجالت میکشیدم که نگاهش کنم. اون هم موقع صحبت کردن سرش پایین بود. توی دو هفتهای که بستری بودم همراه مادرش یا تنها میآمد. یواش یواش سر صحبت را باز کرد. حسی به او پیدا کرده بودم، نمیدانم او هم چنین علاقهای به من داشت یا نه؟ ولی از آمدنش میفهمیدم…».
شاید یکی از دلایلی که لج میکرد همین بود، تحمل این زندگی را نداشت. به شکلهای مختلفی بهانه میآورد. اولین بارش نبود، تا حالا چند بار این اتفاق افتاده. سر هر موضوعی که پیش میآمد، همین رفتار را میکرد. انگار میخواست اذیت کند دنبال چیزی میگشت، «خودش دیده بود برادرش با زنش چطور رفتار میکرد! آخر دختره فرار کرد و طلاقش را گرفت. در صورتی که تنها توی یک علمیات و زیاد آسیب ندیده بود. نه مثل من از که محاصره آبادان تا آزادی خرمشهردر جبهه بودم.»
سر موضوع بچه و اینکه چه کسی مقصره و عیب از کیه، کلی با هم جر و بحث میکردند. «نمی خواست قبول کنه که مقصر خودشه. نمی خواستم دلش را بشکنم، خیلی تحمل کردم، اوایل ازدواجمان بود. یعنی چند ماه گذشته بود، همه میگفتند چرا بچه دار نمیشه،» شاید اون هم مثل کاکاشه؟ «سر زبانها افتاده بودیم. سعی میکردم طرف او را بگیرم، جلوی افراد خانوادهام میگفتم فعلا بچه نمیخواهیم. وقتی مادرم یا خواهرم یواشکی به من میگفتند که نکنه دختره مشکل داره؟ از او حمایت میکردم.»
یک روز به سیم آخر زد. «دستش رو گرفتم بردمش پیش دکتر نه یکه، پیش چند دکتر. چند بار آزمایش دادیم نمیخواستم هیچ بهانهای دستش بدهم. بخصوص به مادرش ثابت کنم. اول طفره میرفت نمیآمد، الم شنگه به پا کرد. میدانست موجی ام؛ اگر به سرم بزنه کاری رو که باید بکنم میکنم. بارها بهش گفتم، بعد هم عمل کردم. مادرش مثل همیشه خودش را وسط انداخت. اما دیدند من سمجم، میخواهم این کار را انجام بدم، کوتاه آمدند. آزمایش دادیم تا فهمید که مشکل از خودشه، سکوت کرد و هیچ چیز نگفت. بعد برگ آزمایش را دادم دست مادرش. زبانش بند آمد، سرش را انداخت پایین. چند وقت رفت و پیدایش نشد، یک مدت آرامش توی زندگیام برقرار شد.»
بعد از آن؛ زنک جادوگر، علویه پیدایش شد. یعنی مادرش پای او را به زندگیش باز کرد. «نمی دانم از کجا پیدا شد؟ چند بار بدون اطلاع من میبردش جزیره مینو، میگفتند شفا میدهد؛ چند تا زن همیشه توی حسینهاش دخیل بسته بودند. گفته بودند کاری می کند که او حامله بشه! چند بار رفته بودند به عنوان دعا توی حسینه. یک روز دیدم خوشحاله و دستش را به شکمش میماله، رفتارش با من عوض و مهربان شده بود، مرتب میگفت:» توی من تغییری ندیدی؟ «بعد دستش را روی شکمش میمالید، میخواست نظرم رو در مورد اینکه شکمش بالا آمده بداند. مادرش مرتب دورش تاب میخورد، نمیگذاشت کاری بکند. برای بچه لباس خریده بود جوری رفتار میکردند که من هم داشتم باور میکردم. حسی در من بوجود آمده بود، حتی مرا با خواهش و التماس بردند پیش علویه، زن چاق و سبزه رویی بود. زیر چانهاش و میان دو ابرویش چند تا خال گرد سبز رنگ بود. نشستیم و علویه چادر روی لطیفه انداخت و دستهای هم دیگر را گرفتیم و شروع کرد به عربی چیزی خواندن و تمام بدنش را تکان دادن، بعد از هوش رفت. بعد که به هوش آمد زنم را در آغوش گرفت و گفت یک پسر کاکل زری گیرت میاد انشالله، خواب دیدم! مادر زنم و زنم خوشحال او رادر بغل گرفتند، مادر زنم به من اشاره کرد که به علویه پول به عنوان هدیه بدهم دست کردم، هر چه اسکناس توی جیبم بود دادم، لطیفه لبخند بروی لبهایش نقش بست. خوشحال بودم از اینکه او راضیست» سعی کرد مراعاتش کند ولی هر چه زمان میگذشت خبری از بچه نبود، با گذشت زمان او بیشتر در خود فرو میرفت و گوشهنشین شده بود «سعی کردم او را آرام کنم، از هر کاری و حرفی که در چنین مواقعی مردها برای آرام کردن زنشان انجام میدهند تا دوباره به خودش بیاید، دریغ نکردم.» داشت از فکر بچه بیرون میآمد تا آن خبر را آوردند. علویه گفته بود چون شوهرت به این دعاها اعتقاد ندارد بچه در شکمت شکل نگرفت. «تمام تقصیرها را انداختن گردنم» از آن روز بدتر شد، بیشترلج میکرد. همیشه دنبال بهانه بود. سر کوچکترین موضوعی سعی میکرد که صدای او را در بیاورد، نمیداند یک آدم که از جنگ برگشته و چند تا ترکش خورده، دیگه حوصله این حرفها را ندارد.
داشت تحقیرش میکرد و هاشم و گریدش* را را به رخش میکشید. از کوره دررفت «دست خودم نیست صدایش عین صدای سوت خمپاره که دل آسمان را میشکافت، هر لحظه بلندتر میشد به زمین میخورد و تو را به سمتی پرت میکند، زمانی که به خودت میآمدی، عین آدمهای موجی تلو تلو خوران راه میروی و اختیارت دست خودت نیست و دنیا دور سرت تاب میخورد.» یک مرتبه هجوم برد طرفش.
به همین خاطر نمیخواست واقعه دیشب را بیاد بیاورد، سعی کرد خودش را مشغول کند. تلاش کرد که ذهنش را درگیر کند. صدای زنگ از توی اتاق کنترل آمد، چند بار زنگ خورد نمیخواست جواب بدهد، اما صدای زنگ تلفن قطع نمیشد، دوید طرف اتاق کنترل، چشمش به عقربه فشار گاز خورد…
*گرید: پایه شغلی در شرکت نفت