داستان «امضاء» نویسنده «آذر نوری»

چاپ تاریخ انتشار:

azar noori

آقای برلین همان‌طور که ته کاسه‌ی ماست‌اش را می‌لیسید، رو به خانم کلاویس گفت: «بگو امروز کی اومده بود اداره.»

کلاویس چنگال را توی بشقاب گذاشت، دهانش را با دستمال پاک کرد و پرسید: «کی؟» آقای برلین، داخل کاسه را به کلاویس نشان داد: «بیا، یه جوری پاک‌ش کردم که شستن لازم نداره…»

خانم کلاویس اخم شیرینی کرد و دستی تکان داد: «از دست تو، برلین، بعد این همه سال هنوز دست از شیرین‌کاریای جبهه برنداشتی…»

سرش را یک‌وری کرد و با خنده ادامه داد:« نگفتی کی‌و دیدی؟»

آقای برلین کاسه را روی میز چرخاند: «شیملر، شیملر اومده بود.»

 «شیملر!؟ عجب! چطوری پیدات کرد؟»

«حالا دیگه!… بالاخره تو اداره مهاجرت، آدم خیلی‌ها رو می‌بینه.»

«اون بعدِ بازنشستگی کجا کار می‌کنه؟»

« نمی‌دونم ، نپرسیدم، یعنی اصن فرصت نشد. اونم چیزی نگفت.»

«خب، چطور بود؟»

«چی بگم، هیچ فرقی با اون موقع‌هاش نکرده.»

«منظورت اینه که جوون مونده؟»

«نه بابا! پیر شده چه‌جووور! منظورم اینه که هنوز دست از دروغ و دغل‌هاش برنداشته.»

«چطور؟»

«ازش پرسیدم چکار می‌کنی، گفت هئی می‌گذرونیم، یه پام اینجاست یه پام یا جزایر قناری یا هاوایی، پیش بچه‌هام، هر دفعه تعطیلات میرن اونجا واسه ما هم بلیت می‌گیرن، ما هم مجبور می‌شیم بریم دیگه!» بلند خندید: «ناکس با همه زرنگیش نمی‌دونست موقع مهرِباطل زدن رو پاس قدیمیش، چک‌اش می‌کنم…» لحنش موذیانه شد«دریغ از یه مهر خروج تو پاس‌اش، تو بگو تا مونیخ، خخخخ»

خانم کلاریس سر تکان ‌داد و  ریز خندید: «چه دروغ شاخ‌داری! از فرمانده اسبق، بعیده خودشو اینجوری ضایع کنه.» اسبق‌اش را بطرز مضحکی ادا کرد.

آقای برلین ناگهان ساکت شد، آهی کشید: «مادر قحبه از یه سرباز صفر گوشه‌ی دهاتم نمی‌گذشت. واسه همه کیسه دوخته بود. گروهبان آرمیاس بنده‌خدا زنش مریض بود، گمونم سرطان داشت، نمی‌دونم، حالا هر چی، یه روز اومد تو سنگر پیش‌ام، درخواست کرد منتقل‌اش کنم باقی‌مانده. باقی مانده که می‌دونی چیه؟ همون افراد نظامی که در شهر اصلی استقرار لشکر، امور اداری مربوطه رو انجام می‌دن.

کلاریس سر تکان داد: «خب،خب، بقیه‌اش!»

«بهش گفتم این خارج از مسئولیت‌ من‌ه، سرهنگ شیملر باید دستور‌شو بده. من نامه‌تو می‌نویسم، فردا برو یگان، بده دست‌ خودش، حتماً کارِتو راه می‌ندازه.»

آخی گفت و کمی روی صندلی جابجا شد، لیوان نوشیدنی را از روی میز برداشت و یکجا سر کشید. کلاریس دست زیر چانه‌اش گذاشته بود و بی‌صبرانه منتظر بقیه‌ی داستان بود. می‌دانست مدت‌های زیادی باید صبر کند تا دوباره چانه‌ی شوهرش گرم شود و خاطراتش را با صدای بلند مرور کند؛ و الّا به همین سادگی نمی‌توانست از زیر زبانش حرف آن روزها را بکشد بیرون.

آقای برلین، بعد از پاک کردن دور دهانش با دستمال ادامه داد: «دو سه روزی گذشت و منم خیلی درگیر بودم، بعد که باز دیدمش تو گردان، تعجب کردم، پرسیدم آرمیاس، چی شد؟ هنوز نرفتی؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفت راستش از صرافت‌اش افتادم. پاپی‌اش شدم ببینم جریان چیه، که بالاخره مُقر اومد که جناب سرهنگ خانِ شیملر ( با تمسخر) حق و حساب خواسته و چون این بنده خدا دستش تنگ بوده، عطای انتقالی رو به لقاش بخشیده…»

لحظه‌ای ساکت شد، با یادآوری آن روزها لبخند گل و گشادی زد و سرش را به طرفین تکان داد، دستی زد به پیشانی‌اش: «وای وای وای، عجب دل و جرأتی داشتم من! اگه الان بود صد سال سیاه از پس‌اش برنمیومدم، اما جوون بودم و کله‌خر. نشستم به فکر کردن که چه کنم چه نکنم. بدجوری از شیملر شاکی شده‌بودم.

همین‌طور که با خودنویس توی دستم الکی رو صفحه خط مینداختم، یهو یاد خودنویس شیملر افتادم، لنگه‌ی مال خودم بود. تنها فرقش این بود که شیملر با جوهر سبز پرش می‌کرد. آناً سرباز کوخن‌و صدا زدم و ازش خواستم هر طور شده برام جوهر سبز گیر بیاره. روز بعدش، از کله‌ی سحر تا خود ظهر نشستم به تقلید امضای شیملر. طوری بهش مسلط شدم که مو لای درزش نمی‌رفت. وقتی نامه‌ی انتقالی گروهبان‌و نوشتم و امضا کردم‌و با نامه‌های پرونده‌هایی که شیملر امضا کرده بود، کنار هم گذاشتم، حتی خودمم نتونستم تشخیص بدم کدومش کپی‌یه.»

خانم کلاریس هیجان‌زده گفت: «وای خدا! از این کارا هم می‌کردی، برلین!؟ می‌دونی اگه متوجه می‌شدن چه بلایی سرت می‌آوردن؟»

آقای برلین گفت: «اون موقع به تنها چیزی که فکر می‌کردم گروهبان آرمیاس بود و مالوندن پوزه‌ی شیملر احمق به خاک. خلاصه، نامه‌ی انتقالی گروهبان‌و نوشتم و بجای شیملر امضا کردم و بدون اینکه خودش بفهمه قاطی نامه‌ها‌‌ فرستادم لشگر. چند روز بعد گروهبان با خوشحالی اومد تو سنگر و خبر داد که شیملر با درخواستش موافقت کرده. گفت باید بره ازش تشکر کنه. کپ کردم، فوری گفتم نه نه نه، اصلاً طرف ایشون نرو، از تشکر کردن خوش‌شون نمیاد، یهو دستور رو لغو می‌کنن. من خودم بجای تو ازش تشکر می‌کنم. گروهبان، کلی شیملرُ دعا کرد و رفت.»

خانم کلاریس برخلاف همیشه که ظرف‌های غذا را فوراً جمع می‌کرد و توی ماشین ظرف‌شویی می‌گذاشت، این‌بار از جا جم نخورده و سراپا گوش، چشم به دهان همسرش دوخته بود.

آقای برلین لیوان خالی را برداشت و وارونه کرد توی حلق، شاید ناخودآگاه، شاید هم چشمش دنبال نیم‌قطره‌ی ته لیوان بود.

«دو ماه از این جریان گذشته بود. یه شب ساعت دوازده و نیم تلفن‌ام زنگ خورد. شیملر بود. نگو وقتی داشته آمار پرسنل باقی‌مانده رو چک می‌کرده، اسم گروه‌بان‌و دیده و دود از کله‌اش بلند شده. بمحض اینکه گوشی رو برداشتم با فریاد پرسید: «سروان برلین، گروهبان آرمیاس کجاست؟» یه لحظه دست‌وپام‌و گم کردم. بعد فوری به خودم مسلط شدم. محکم گفتم: «قربان منتقل شد باقیمانده.» 

«چطوری رفته؟» 

«خودتون دستور فرمودین قربان.»

 «من!؟»

« بله، قربان، شخصاً امضا فرموده بودید.»

«سریع پرونده رو بیار ببینم.»

«چشم قربان، کی بیارم؟»

 «همین الان.»

«اطاعت قربان.»

نصف شبی پرونده رو برداشتم، یه نگاه دیگه به امضا انداختم، یه صلیب کشیدم‌و راننده رو صدا کردم و راه افتادیم.»

خانم کلاریس زد روی دستش و گونه‌اش را از هیجان نیشگون گرفت: «فهمید؟!»

«تا پام برسه یگان، صد دفه مردم و زنده شدم. گفتم الانه که بفهمه و از خدا خواسته بده دادگاهیم کنن. آخه دل پری ازم داشت.»

«چطور!؟»

«چون هر بار که می‌رفت سرکشی گردان‌ها، فرمانده‌ها براش از شهر سفارش غذا و نوشیدنی مخصوص می‌دادن‌، اما من با همون کنسرو لوبیایی که ناهار سربازا بود ازش پذیرایی کردم. بعد از ناهار طاقت نیاورد و گفت ستوان برلین تو همه چیت خوبه، غیر از روابط عمومیت. فهمیدم منظورش چیه. گفتم قربان اگه منظورتون ناهار امروزه، نه حقوقم کفاف می‌ده، نه از جیره‌ی سربازا دلم میاد بزنم که غذا سفارش بدم.

از اون روز به بعد بود که زیاد دل خوشی از من نداشت.»

مکث کرد و دستی به شقیقه‌اش کشید. «کجا بودم؟ آها!…خلاصه، وقتی رسیدم جلوی سنگرش دیدم چراغش روشنه و منتظر نشسته. وارد شدم و پا کوبیدم. پرونده رو بردم جلوی میزش. به‌قدری عصبانی بود که از پشت میز بلند شد و هول‌هولی پرونده رو از دستم قاپید‌. نامه رو که دید، کمی به چشم‌هاش دور و نزدیکش کرد، چشاشو تنگ کرد، ذره‌بین گذاشت رو امضا، بعد از کمی مکث، با ناراحتی سرشُ بلند کرد و گفت «سروان برلین، اصلاً ازت توقع نداشتم.»

یهو حس کردم رنگم پرید. با خودم گفتم ای وای بر من، دیدی فهمید! حالا می‌ده دارت می‌زنن، مخصوصاً که پشت‌اش به پیشوا گرمه.

آب دهن‌مو قورت دادم و سعی کردم جلوی لرزش صدام‌و بگیرم. پرسیدم «چطور قربان؟»

گفت «تو باید نامه‌شو جداگانه بهم می‌دادی نه قاطی نامه‌های دیگه که اشتباهی امضاش کنم. من که اصلاً با انتقالی گروهبان موافق نبودم.» نفس راحتی کشیدم و گفتم «آخه قربان، شما نفرموده بودید، وگرنه حتماً اجرای اوامر می‌کردم.» با دست به در سنگر اشاره کرد «برو، برو، من‌بعد هر کی خواست بره باقی‌مانده، نامه‌شو خودت شخصاً بیار تحویل من بده.»

وقتی از سنگر بیرون می‌اومدم تو دلم عروسی بود. براش خط و نشون کشیدم که  صبر کن! حالیت می‌کنم سرکیسه کردن این جوونای یه لا قبا چه مزه‌ای داره.

از فردای اون روز شروع کردم به جعل امضاش. لعنتی از همه‌ی کسائی که اضافه خدمت‌شون بخشودگی گرفته بود، حق‌وحساب می‌گرفت و اونایی رو هم که آه در بساط نداشتن، یه جورایی دست‌به‌سر می‌کرد و انقدر می‌دووندشون که بخشودگی کوفت‌شون می‌شد. منم نامردی نکردم و همه رو بجاش امضا کردم…. البته نه همه‌ی همه رو، چون شک می‌کرد. مجبوری بعضی‌ها رو که دست‌شون به دهن‌شون می‌رسید، می‌فرستادم خودش امضا کنه.»

آقای برلین به بدنش کش و قوسی داد، خرده نانی از روی رومیزی برداشت و انداخت توی بشقاب جلویش: «اینم یکی از حکایت‌های اون روزای ما.»

خانم کلاریس نفس بلندی کشید: «نمی‌دونم بعضیا با این همه دله دزدی، می‌خوان کجا رو بگیرن…. هئی روزگار! … ببینم، آخرش فهمید  کار تو بوده یا نه؟»

آقای برلین قولنج انگشت‌هایش را شکست و جواب داد: «بنظرت اگه می‌فهمیدن، من حالا روبروت نشسته بودم؟» زد زیر خنده«تازه این یه چشمه‌اش بود، اگه می‌فهمید بجاش انصراف دادم از گرفتن اتومبیل تشویقی که حق‌اش نبود، سر و کارم با کرام‌الکاتبین بود.»

دوباره زد روی پیشانیش و سر تکان داد و خندید.

خانم کلاریس شروع کرد به جمع کردن بشقاب‌ها و در همان حال گفت: «که این‌طور! خیلی جالب بود. دلم می‌خواد بدونم اگه حالا بفهمه عکس‌العملش چیه.»

آقای برلین لبخند موذیانه‌ی دیگری زد: «پس بذار بهت بگم! فرم گذرنامه‌شو که پر کرد، یادش رفت پای برگه‌شو امضا کنه، منم جلوی چشم‌اش خودکارُ ازش گرفتم و یه امضا انداختم پاش. چشمای باباقوری‌اش داشت از حدقه بیرون می‌زد. باورت بشه یا نشه، صدای جلز و ولز جیگرش‌‌و می‌شنیدم. حالی کردما!»

و هر دو زدند زیر خنده؛ حالا نخند، کی بخند.

داستان «امضاء» نویسنده «آذر نوری»