داستان «فقط یک‌بار دیگر» نویسنده «غزاله غفارزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

سلام عزیزکم! خودت می‌دانی که از احوالپرسی و این جور چیزها بیزارم؛ دلم می‌خواهد حرف‌های واقعی‌تر بزنیم. از عسل کوچولو چه خبر؟ هنوز هم وقتی می‌خندد دندان‌های نورسته‌اش نمایان می‌شود؟ حاج بابا چه می‌کند؟

نکند هنوز هم کنج حیاط، بساط قند و قندشکنی‌اش را راه می‌اندازد؟! اوضاع اینجا هم بد نیست. راستش چیزی به اتمام این شرایط نمانده فقط باید کمی صبر کنیم. روزهای اول که بخاطر تو شیک و پیک می‌کردم و اصلا انگار نه انگار که وسط میدان جنگ آمده بودم! ولی الان باید چهره‌ام را ببینی، باور کن هربار که با این تکه‌شیشه‌ای که مثلاً آینه است خودم را نگاه می‌کنم یاد عمو رحیم می‌افتم که می‌گفت: «عامو نمی‌خوای به اون موها یه شونه بزنی؟ به پیغمبر حیفه توی جوونی پیر بشی.»

چقدر دلم برای همه تنگ شده، کاش می‌شد زودتر...

تا می‌خواست ادامهٔ نامه را بنویسد، حسن که به‌خاطر سرعتش هنگام دویدن و این‌طرف و آن‌طرف رفتنش به حسن جت معروف بود، سراسیمه وارد چادر شد و به سمت محمد که درحال نوشتن نامه بود، خیز برداشت: مد کاکا پاشو. انگار دشمن این‌بار غافلگیرمون کرده.

محمد که رنگ از رخسارش پرید، نامه‌ را توی جیب کاپشنش قایم کرد و مشغول پوشیدن پوتین‌هایش شد. صدای رعب‌انگیز بمب و موشک‌ها زهرهٔ هرکسی که آنجا بود را آب می‌کرد. شاید اگر کسی از دوردست‌ها در همان لحظه آن شرایط را می‌نگریست با خود خیال می‌کرد که لابد وقت شکست نزدیک است و باید در سوگ هزاران شهید از نسل فهمیده‌ها و باهنرها بنشینیم. اما برای شکست، خیلی زود بود. هنوز ذهن تک‌تک آن آدم‌ها از رویایی مشترک آبستن بود و تا زمان بارور شدنش پا پس نمی‌کشیدند.

محمد، با آرپی‌جی‌های در دسترس، تانک‌های دشمن را هدف قرار می‌داد و هنوز امید گذر کردن از این تنگنای خفه‌قان‌آور را داشت. حسن جت، قمقمه‌های سربازان را به دست‌شان می‌رساند و سعی می‌کرد تا قوتی به رگ‌های لشکر تزریق کند. اما آن‌طرف میدان، سربازان دشمن، مورچه‌وار پخش شده بودند و سنگر سربازان ما را هدف قرار داده بودند. «در آخر، چه خواهد شد؟» سؤالی که در ذهن همه چرخ می‌خورد و شاید هیچ‌کس پاسخش را نمی‌دانست. ولی شاید پایان کار مهم نباشد، شاید تنها مسافتی که برای رسیدن به پایان راه طی کردیم اهمیت داشته باشد. هوا که تیره می‌شد، تشخیص هم‌رزمان هم دشوارتر می‌شد و محمد و هم‌لشکریانش سخت‌تر می‌توانستند یکدیگر را تشخیص دهند. ماه، خورشید را هل می‌داد و انگار در آسمان هم جنگی برپا بود که این‌چنین مملو از رنگ خون شده بود. هرطرف که چشم کار می‌کرد، سربازانی غلتیده در خون و درحال مبارزه با مرگ دیده می‌شد.

حسن، از این‌طرف و آن‌طرف موقعیت دشمن را بررسی می‌کرد و اوضاع و شرایط را به گوش سربازان خودی، می‌رساند. سنگر به سنگر می‌رفت و فریاد می‌زد:

-رحمان اون کلاه‌خود برای سرته نه اینکه زیر پا لهش کنی.

-ممد اونجا دیگه نمون، بیا چپ.

-هی پسر تو برو پشت اون سنگر.

ولی آنقدر آنجا غوغا بود که کم‌تر کسی می‌توانست صدای حسن را بشنود. وقتی که کمی اوضاع آرام‌تر شد و سربازان دشمن کمتر شدند، محمد به جیب کاپشنش که در آن نامه را قرار داده بود،  بوسه‌ای زد. یعنی می‌توانست یک‌بار دیگر عسل و حاج بابا و عمو رحیم و مهم‌تر از همه، ناهید -همسرش- را ببیند؟ آن لحظه‌ها اگر کسی نزدیکش بود نجوایش را می‌شنید که با خودش مدام زمزمه می‌کرد:

-فقط یک‌بار دیگه بتونم ببینم‌شون؛ یک‌بار دیگه... خدایا فقط یک‌بار دیگه.

اینجا کمی صدایش بالاتر رفت ولی فقط رضا که نوجوانی هفده ساله بود و به اصرار خودش و نارضایتی خانواده‌اش راهی اینجا شده بود، شنید.

سربازان دشمن انگار جانی تازه گرفته بودند و از هرطرف سپاه ایرانیان را در محاصره قراره داده بودند. «پایان، چه خواهد شد؟» باز هم همان سوال تکراری و باز پاسخی که شاید همه می‌دانستند اما بر زبان نمی‌آوردند تا آن روزنهٔ ریز امیدی که دل‌هایشان را روشن کرده بود، خاموش نشود. شاید در این لحظه، شهادت یکی از سربازان و افراد اصلی می‌توانست کار را برای آن‌ها تمام کند.

حسن، قمقمه‌ای در دست از پشت تپه‌ها می‌دوید تا رضای هفده ساله گلویش را تر کند اما تیزبینی یکی از سربازان دشمن، گلوله را درست بر قلب حسن نشاند و او شربت شهادت را در همان لحظه نوشید. اینک اما، آسمان هم می‌گریست. محمد و رضا، از پشت تپه‌ها خودشان را به حسن رساندند. رضا، با گرفتن بازوی چپ او و محمد با گرفتن بازوی راستش او را به یکی از سنگرهای نزدیک رسانیدند و لحظه‌ای مات و مبهوت از تیری که شلیک شده بود، ماندند. محمد که برای حفظ روحیه‌ی رضا، مانع ریزش اشک‌هایش شده بود، دست رضا را گرفت و او را از سنگر خارج کرد:

-اینجا از این صحنه‌ها زیاده پسر؛ بسه گریه نکن. تحمل کن حتی اگه شکست بخوریم شرمنده‌ی خودمون و مردم‌مون نمی‌شیم.

رضا، با اشک‌هایی که نشان از کودکی و پاک‌دلی درونی او داشت، گفت:ولی اون خیلی جوون بود آقا، می‌خواست برای من آب بیاره که دیدنش.

-بسه دیگه، بسه. اینجا همه می‌دونن برای چی اومدن و ممکنه چه اتفاقی واسه‌شون بیفته، ما همه خودمون خواستیم برای مردم‌مون جون‌مونو بدیم باید خوشحال باشی، حسن به آرزوش رسید.

محمد، که صدای خودش هم پربغض شده بود دست بر شانه‌ی رضا گذاشت و او را روانه‌ی سنگر دیگری کرد که کمی دورتر از مکان قبلی بود. محمد، دلش می‌خواست خلوت کند و تنها باشد. از این شرایط بیزار بود، از دیدن مرگ هم‌رزمانش؛ از دیدن پرپرشدن آرزوهای جوانانی که هنوز جوانی نکرده‌اند. دلش تاب اینجا بودن نداشت ولی باید می‌ماند تا دشمن بیش‌تر از این‌ها پیش‌روی نکند. تفنگ را بر شانه‌اش گذاشت و پشت یکی از سنگرها مستقر شد. در همان فاصله و تاریکی هوا،  می‌توانست سربازان دشمن را تشخیص دهد و یکی‌یکی هلاک‌شان کند. صدای فریاد سربازان -چه خودی و چه دشمن- گوشش را پر کرده بود و چشم‌هایش دیگر در این سه ماه، به دیدن خون و مرگ عادت کرده بود. در همان حال که از این‌طرف به آن‌طرف، از این سنگر به آن سنگر می‌رفت و دشمن را هدف گلوله‌هایش قرار می‌داد، در ذهنش افکاری مثل رعد عبور می‌کردند. چقدر دلش برای کودکی‌هایش تنگ شده بود؛ برای وقت‌هایی که گردوهای باغ عمو رحیم را با قندشکن پدر می‌شکست. برای آن‌وقت‌ها که آرامش، در قلبش سکنه گزیده بود. اما مگر آرزویش حضور در همین‌جا نبود؟ آرزوی کودکی‌ها و خردسالی‌هایش؟ به آرزویش رسیده بود ولی حالا انگار دلتنگ همان روزها بود. از خودش مدام می‌پرسید چه چیزی بیش‌تر آزارش می‌دهد؟ خاطره‌شدنِ آرزوها و یا تبدیل‌شدن آرزوها به خاطره؟ اصلا حالا عسل و ناهید چه می‌کنند؟ چرا اکنون کنار آن‌ها نیست و... دلش می‌خواست بیش‌تر با خودش خلوت کند ولی الان وقتش نبود. دشمن، بیشتر پیشروی کرده بود و شکست از رگ گردن به آن‌ها نزدیک‌تر بود. ولی مگر قوای آدم‌ها همین اندازه است؟ مگر این‌ها از نسل همان‌هایی نبودند که نارنجک به کمر بستند و دشمن را نابود کردند؟ مگر این‌ها از نسل حسین نبودند؟ هنوز برای عقب‌نشینی، خیلی زود بود. محمد، فریاد می‌زد:

-عباس پشت سنگرت آروم بگیر، چرا به رگبار بستی؟

عباس که ریش‌هایش با خاک و خون آغشته شده بود به محمد نیم‌نگاهی انداخت و گفت: مگه نمی‌بینی وضعیتو؟ دارن ایران‌مونو می‌گیرن تو انتظار داری آروم بِ...

هنوز واژه در گلویش بود که گلوله‌ی دشمن، واژه‌ها را از گلویش قاپید و شربت مرگ و شهادت را به خورد او هم ریخت. چند نفر دیگر؟ چند نفر دیگر باید بروند تا این دشمن لاکردار آرام بگیرد؟ حالا دیگر محمد در دلش غوغا بود. خونِ حسن و عباس دلیل محکمی برای مقاومت نبود؟ درحالی که اشک‌هایش را باران می‌شست از این سنگر به آن سنگر پناه می‌برد و حریف را هدف قرار می‌داد. همیشه وقتی که با ناهید از فلسفه حرف می‌زد او با لحنی جدی و خارج از شوخی پس از کمی اندیشیدن می‌پرسید:

-به نظرت بارون، اشک‌ها رو پاک می‌کنه یا این اشک‌ها هستن که باعث می‌شن بارون از صورتمون پاک بشه؟

سؤال سختی بود ولی شاید اکنون در میان این دریای خون و جایی که مرگ، می‌رقصید پاسخش را می‌دانست؛ باران، همه‌چیز را پاک می‌کرد به‌جز ردِ اشک‌هایی که یادآور دردها بودند. دستی به جیب کاپشنش زد تا مطمئن شود که مبادا نامه خیس شده باشد. با دست‌های ترک‌خورده‌اش نامه را لمس کرد؛ هنوز سالم بود. 

تفنگ را دوباره روی شانه‌اش گذاشت و شقیقه‌ی دشمن را نشانه گرفت. تعداد سربازان خودی کم شده بود و جز سی یا چهل نفری دیگر کسی باقی نمانده بود. تقریبا شکست خورده بودند ولی نباید عقب می‌کشیدند، عمو رحیم همیشه به او می‌گفت: «یادت باشه عامو، درجا زدن بهتر از جا زدنه. جا نزنی یوقت که کارت تمومه.» پس چرا هرچقدر درجا می‌زدند، راه به جایی نمی‌رسید؟ چرا تمام نمی‌شد؟

تفنگش انگار، خالی بود. از سنگر خارج شد تا تفنگی که روی زمین رها شده بود و گویی صاحبش یکی از جسدهای افتاده بر آنجا بود، بردارد. کمی خودش را به جلو کشید و درست زمانی که دستش تنِ سرد اسلحه را لمس کرد، یک گلوله به شانهٔ چپش اصابت کرد. اسلحه را رها کرد و با همان حالت خیزان خود به پشت سنگر بازگشت. نفس‌هایش مقطع و بریده بود. درحالی‌که دستش سرخ از خون شده بود، نامه را از جیبش بیرون کشید و با مدادی که توی جیبش بود روی نامه نوشت:

-عزیزکم، ای کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر...

کاغذ، سرخ شده بود. جمله ناتمام؛ لشکر شکست‌خورده و هم‌چنان از آسمان، غم می‌چکید. آخرین جمله‌های یک عاشق و از جان‌گذشته فقط همین بود: ای کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر...

داستان «فقط یک‌بار دیگر» نویسنده «غزاله غفارزاده»