نزدیک بهاربود؛ ولی همچنان هوا سرد بود. همهجا آرام بود، تنها صدای وزش باد به گوش میرسید.
پانی کنار آتش نشسته بود و کتاب میخواند. پِنی هم با آقاخرگوشه مشغول بازیکردن بود.
ناگهان سروصدای پِنی و آقاخرگوشه، حواس پانی رو از کتابخواندن پرت کرد، پانی به اتاق پِنی رفت و گفت: «این سروصداها برای چیست؟»
آقاخرگوشه با ناراحتی گفت: «پِنی اجازه نمیدهد، با وسایلش بازی کنم!»
پِنی هم با لحن شیطنتآمیز گفت: «میترسم وسایلم خراب شود!»
پانی با تعجب به پِنی نگاه کرد، گفت: «پِنی عزیزم، آقاخرگوشه مهمانِ تو میباشد؛ باید کاری کنی از اینکه به کلبۀ ما آمدهاست، خوشحال شود نه اینکه ناراحت و پشیمان از اینجا برود!»
پِنی سرش را پایین انداخت، با پشیمانی گفت: «آقاخرگوشه، معذرت میخواهم که تو را ناراحت کردم، من را ببخش!»