قصه کودک «پانی و پِنی و حسادت» نویسنده «مریم قمی بزرگی»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam ghomi

نزدیک بهاربود؛ ولی همچنان هوا سرد بود. همه‌جا آرام بود، تنها صدای وزش باد به گوش می‌رسید.

پانی کنار آتش نشسته بود و کتاب می‌خواند. پِنی هم با آقاخرگوشه مشغول بازی‌کردن بود.

ناگهان سروصدای پِنی و آقاخرگوشه، حواس پانی رو از کتاب‌خواندن پرت کرد، پانی به اتاق پِنی رفت و گفت: «این سروصداها برای چیست؟»

آقاخرگوشه با ناراحتی گفت: «پِنی اجازه نمی‌دهد، با وسایلش بازی کنم!»

پِنی هم با لحن شیطنت‌آمیز گفت: «می‌ترسم وسایلم خراب شود!»

پانی با تعجب به پِنی نگاه کرد، گفت: «پِنی عزیزم، آقاخرگوشه مهمانِ تو می‌باشد؛ باید کاری کنی از این‌که به کلبۀ ما آمده‌است، خوش‌حال شود نه این‌که ناراحت و پشیمان از این‌جا برود!»

پِنی سرش را پایین انداخت، با پشیمانی گفت: «آقاخرگوشه، معذرت می‌خواهم که تو را ناراحت کردم، من را ببخش!»

قصه کودک «پانی و پِنی و حسادت» نویسنده «مریم قمی بزرگی»