داستان «ملاقات غیر حضوری» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ تاریخ انتشار:

golbarg firooziمرد،طنابی دورسر بچه گنجشک بسته بود و باتمامِ نیرو از دو طرف می‌کشیدش و گنجشک در تقلا میان مرگ و زندگی دست و پا میزد.چشمان کوچکش از حدقه در آمده وسیاهی درشتش میان پر کشیدن و تسلیم شدن دو دو میزد و در نهایت سرش آویزان شد و...

از خواب پریدم، گریه تمام صورتم را خیس کرده بود .میان ظلمت اتاق چشمم به سفیدی نوری که ازلای پرده ها به داخل  میخورد افتاد و چشمم را زد .بغضی اندازه ی سربچه گنجشک در گلویم بود.بانگ الله اکبربلند شد .برخواستم ،روی ایستادن مقابل خدا را نداشتم و باز می‌دانستم اوست که ارحم الراحمین است،اما برای کداممان؟دست نماز گرفتم،و هنگام مسح کشیدن،فرق سرم ذوق ذوق کنان مرا یاد سر بچه گنجشک انداخت و باز گریه کردم.

چشمم به میخ روی دیوار افتاد.کُتی آنجا بود وصاحبش ،نمیدانم شاید حالا دعا میخواند،شاید ورزش صبحگاهی انجام میداد ،یا شاید؟چه میدانم.آهی کشیدم،صبحانه خورده و نخورده رفتم سمت کارخانه.جلوی درخانه،اولین سنگ ریزه به سمتم پرتاب شد، بازویم را حفاظ چشمانم قرار دادم،چادرم را روی صورتم گرفتم .پا تند کردم .باید از میان محله و آدمهای باغیرتش میگریختم. سنگ ریزه ی بعدی پشت کتفم را نشانه گرفت .قلبم تند میزد،خیلی تندتراز روزی که مادر صحرا درِ خانه ام را میکوبید و ناسزا میداد.خیلی تند تر از وقتی رسول به رحمت خدا رفت و تنهایی بختک زندگی ام شد.جلوی اولین تاکسی را گرفتم.

میان حیاط کارخانه،ردیف زنها و مردها مورچه هایی بودند که گندم بر دوش پشت هم صف کشیده بودندو به سمت سالن می‌رفتند تا روزیِ شان را از زندگی بگیرند.

میان بوی تند ماهی و پولکهایشان که زیرپایم لیز میخورد گم بودم وباز حس امنیت در قلبم جاری بود که از محله دور شده ام، فقط با ستاره اخت بودم.دیگران،همه غریبه بودند و باتمامِ توان مادرانه ام سعی در غریبه نگاه داشتنشان میکردم، دیگراینجا توان سنگ باران هر روزه  و طعنه و تهمت به سیاوشم را نداشتم. ستاره کنار دستم بود، نگاهش به چشمان پف کرده ام افتاد گفت: باز گریه کردی،نمی خواهی کمی به فکر خودت باشی،تا کی میخواهی ماتم بگیری؟

لباسم را عوض کردم،ماسک زدم،چکمه ی پلاستیکی بلندم را پوشیدم ،دستکش به دست رفتم سراغ ماهی ها.هر تکه شان انگار تکه ای بود از بدن صحرا و من بی منطق ترین مادر دنیا بودم که باز دل به حال  بچه گنجشکِ خوابم میسوزاندم.

ستاره با آرنج به پهلویم زد،پرسید:به دیدنش رفتی؟

نه،نرفته بودم،نمیخواستم،نمیتوانستم.بگذار میان خاطراتم همان سیاوش ،با ذوقی که از دیدن کت مارک دارش کرده بود جا خوش کند.چند ماه از غذا و خورد و خوراک مان زده بودم تا توانسته بودم برایش کتی را که در بوتیکِ معروف خیابانی در آنسوی شهر دیده بود بخرم،و حالا کت بود ولی اومیانش نبود و هیچ کاری نمیشد کرد،از هیچ کس هم کاری ساخته نبود. خدا هم  سمت حق الناس بود!

 همه گفته بودند: اینهمه به این بچه بها نده،اینقدر لوسش نکن. بعد از رسول ،سیاوش با  آن چشمهای درشت و وحشی که از محله ای دلبری میکرد شد مرد زندگی ام وبه خیال خودم برایش سنگ تمام گذاشتم . خواسته هایش از لباسهای مارکدار ،رسید به موتور وچیزهایی که در حد و اندازه ی مانبود و من نمی‌ توانستم رنج او را ببینم و حالا!

 نمیدانم صحرا با آن دبدبه و کبکبه از کجای این شهر میان محله ی ما افتاد که از هر کجا افتاد میان زندگی ما،از جایی دور،از هوای پاک  و صدای طوطی ها بود و باغها و خانه های اعیانی.

گفته بود:میخواهمش. ومن دست گذاشته بودم روی چشم هام و گفته بودم :به روی جفت چشم هام.برایت به خواستگاریش میروم.

پدرش ،مردانگی کرده بود که با دیدن سر و وضع ما از خانه شان بیرونمان نکرده بود وبه حرمت مهمان بودنمان سکوت کرده بود.

وقت رفتن خواسته بود اسم دخترش ازیاد سیاوش پاک شود،برای همیشه. و بعد در خانه محکم به هم خورده بود.

اتوبوس دیر کرده بود،با ناخنم که گوشه شده بود کلنجار میرفتم که صحرا کنارم نشست .میان چشمان گریانش تنها التماس بود: پدرم رضایت نمیدهد.من نمیتوانم روی حرفش نه بیاورم.

وبا زجه گفته بود:سیاوش گفته تمام فیلمهایمان را میفرستد برای پدرم.

محال بود،سیاوش من؟!

و سیاوش با لباس راه راه آبی اش  بانعره گفته

بود:میخواستمش،به اندازه ی دنیا.یا باید مال من میشد یا هیچ کس.اصلا ،میدانید،من بی صفتش کردم تا .....

ودستان مردانه اش میان قفل و زنجیر و دستان مردانه ی دیگری،همسن خودش، کشیده  میشد سمت بیرون،پاهاش روی زمین سُر میخورد و باز نعره میزد.

مادر صحرا روی صندلی چوبی زجه میزد،ناسزا میداد،روی زانوانش میکوبید.نفرین میکرد  و پدرش زل زده بود به دیوار،و غیرت و ماتم را باهم تجربه کرده بود و من هر چه به دست و پای آنها افتاده و مویه کرده بودم ،فقط گفته بودند:قصاص.

و سیاوش روی صندلی سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود و اشک‌هایی به بزرگی غم های ما به زمین می‌ریخت.

همانطور که صحرا میان آتش سوزانده شد ،دل من و مادرش هزار شعله شد و سر به آسمان کشید و بچه گنجشک هر شب میان خوابهایم دست و پا میزد و من با منطقِ بی منطق مادرانه ام  بازبرای رهاییش دعا میکردم.

(به یاداستاد عباس معروفی)

داستان «ملاقات غیر حضوری» نویسنده «گلبرگ فیروزی»